😊💪بسیجیِ بسیار قوی💪😊 3⃣قسمت پایانی 😏نگهبان گفت: «خوب، دیدی که نتوانستی.حالا نوبت من است.» 😮با یک تکان،  را روی دوش خود گذاشت و برای دور زدن اردوگاه حرکت کرد.😳 😊💪بسیجی بر دوش نگهبان سوار بود و لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت.😊💪 ✌آن روز همه شاهد بودند که چطور او با آن جثه ی کوچک با فکر و نقشه ی حساب شده ای از نگهبان سواری گرفت و کل اردوگاه را به حیرت واداشت!            🌸راهشان پُررهرو🌸 برگرفته از کتاب گردآوری و تدوین :  ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─  🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥 ✿ ✅ @axokhat ✿  ✿ ✅ @axokhat ✿ ─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─