﷽
#داستان
#پارت_سیزدهم
☆اعجاز خاک☆
یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن هست. وقتی منو دید پشت گوشی گفت:« خوب شد خودش اومد. با خودش حرف بزن.» بعد رو کرد به من و گفت: بیا پسرم. خواهرت منصوره هست با تو کار داره.
گوشی تلفن را از مادرم گرفتم و خیلی سرد گفتم: الو
_الو، سلام داداش
_علیک سلام، چطوری منصوره؟
_خیلی ممنون، خوبم. ببین داداش من با همسایمون صحبت کردم. قرار شد من و تو فردا بریم خونشون. مامانم حرفی نداره، راضیه
_همین فردا!؟
_آره فردا. تو بعد از کار بیا خونه ما با هم بریم.
_به امید خدا.
_ببین مجتبی، من به مامانم گفتم حتماً یک کت و شلوار درست حسابی تنت کن، یادت نره _چشم قربان چشم.
صبح قبل از رفتن به محل کار، به توصیه ی مادرم کفشم رو خوب واکس زدم و کت و شلوار سرمه ایم رو که در مهمونی ها میپوشیدم تنم کردم.
تمام روز رو در درمانگاه خواستگاری بعد از ظهر فکر میکردم و حسابی غرق خیالات شده بودم و حرفهایی را که باید در خواستگاری مطرح میکردم از ذهنم می گذروندم. تا پایان ساعت کاری در همین فکرها بودم. ساعت چهار از درمانگاه بیرون اومدم و به طرف خونه منصوره راه افتادم.
وقتی زنگ خونه منصوره رو زدم خودش خیلی زود در رو باز کرد. معلوم بود خیلی انتظارم رو کشیده. خیلی خوشحال بود. چهره شاد اونو که دیدم دلم پر از غصه شد، چون ممکن بود مهر دختر همسایشون به دلم نشینه. برای من ناراحت کردن خواهر مهربانی که برای سروسامان گرفتنم اینقدر خوشحالی میکرد واقعا سخت بود. نمیتونستم با لبخند های شیرین اون همراهی کنم.سعی میکردم خیلی محتاطانه تبسم کنم و زیادی خوشبین نباشم. برای همین وقتی منصوره با هیجان گفت:«داداش ما هم میخواد داماد بشه.»
من گفتم: حالا ببینم خدا چی میخواد.
کمی که گذشت تازه فهمیدم بچههاش خونه نیستن گفتم: منصوره راستی حمید و نرگس کجان؟
_ فرستادمشون خونه یکی از همسایهها اینجا که نمیشه تنهاشون بزارم خونه آقای علوی هم که نمیشه ببریمشون خوبیت نداره.
_آقای علوی؟
_آره دیگه، همین که میخوایم بریم خواستگاری دخترش.
اون وقت خیلی دست پاچه گوشی تلفن رو برداشت و رو به من کرد و گفت: تو آماده ای؟
_بله ارباب
_پس زنگ بزنم بگم ما داریم میایم.
_بفرمایید.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣
@Ayande_Sazane_Iran