eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سیزدهم ☆اعجاز خاک☆ یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با
☆اعجاز خاک☆ شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم سلام حال شما چطوره....» و قول و قرار هاش رو گذاشت. بعد از تلفن رفت تا چادرش رو سر کنه و بریم. موقع بیرون اومدن از خونه حسابی منو برانداز کرد تا مبادا چیزی کم و کسر داشته باشم. دو سه تا خونه اون طرف تر خونه ی آقای علوی بود. منصوره زنگ زد و لحظه ای بعد خانمی که به نظر مادر دختر بود در رو باز کرد و گفت: بفرمایید. وارد خونه شدیم. پله ها و راهرو و هال رو پشت سر گذاشتیم و به یک اتاق بزرگ رسیدیم. همون جلو در، روی یکی از مبل ها نشستم و سرم رو از خجالت به زیر انداختم. خانم آقای علوی از اتاق بیرون رفت و بعد از دقایقی با حاج آقای علوی که مرد مسن و جا افتاده ای بود وارد اتاق شد. به احترام حاج آقا از جامون بلند شدیم. با من دست داد و خیلی مردونه و جدی گفت: خوش آمدید. هر چی من ریز و کوچیک و مضطرب بودم آقای علوی درشت و بزرگ و آروم بود. خودش صر صحبت رو باز کرد: خب، جناب شریفی خوش اومدید. آهسته گفتن: خیلی ممنون. کی تسبیحش رو توی دستش چرخوند و بعد از دقایقی سکوت گفت: بفرمایید که بحمدالله کجا مشغول هستید؟ منصوره انگار خیلی عجله داشت، چون منتظر جواب من نشد و گفت: در یک مرکز دندان پزشکی کار میکنه. آقای علوی دستی به محاسنش کشید و دعایی کرد: ان شاءالله موفق باشند. بعد ادامه داد: وضع کارو بار که حتما خوبه یا مثل کار ما کساده. اینبار دیگه اجازه ندادم منصوره به جای من حرف بزنه و گفتم: بد نیست، خداروشکر آقای علوی در گوش خانومش گفت: خانم پس این لیلا کو، بگو چایی رو بیاره. خانم آقای علوی رفت و با دخترش لیلا که سینی چایی دستش بود برگشت. آقای علوی اشاره کرد که اول چایی رو به من تعارف کنه. من که چییم رو برداشتم به بقیه هم تعارف کرد و رفت روی یکی از مبل ها کنار مادرش نشست. آقای علوی باز رو به من کرد و پرسید: منزل از خودتون دارید؟ _نه، فعلاً پدرم طبقه بالای خونه رو در اختیار من گذاشته. خیلی آهسته، طوری که من خیلی جدی نگیرم با خودش گفت: البته خونه ای که مال خود آدم باشه یه چیز دیگست. منصوره که ترسید مبادا مساله خونه مانع ازدواج منو لیلا بشه گفت: البته داداشم میخواد، ان شاءالله، تا چندسال دیگه خودش خونه بخره. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_چهاردهم ☆اعجاز خاک☆ شماره آقای علوی رو گرفت و در حالی که تبسم میکرد گفت:«حاج خانم
☆اعجاز خاک☆ آقای علوی گفت: وسیله‌ای، ماشینی، چیزی دارید؟ _نه، فعلا لازم هم ندارم. _چطور لازم ندارید؟ توی این تهران که بدون وسیله نمیشه زندگی کرد. بعد جرعه ای از چاییش رو خورد و گفت: راستش لیلا تنها دختر منه. من نمی تونم نسبت به آینده اش بی تفاوت باشم. اون دوتا پسرم الحمدلله سر و سامان گرفتن و رفتن. من لیلا رو خیلی دوست دارم، لذا باید از هر جهت خیالم راحت باشه که آینده‌اش تامینه. خانم آقای علوی در تایید حرف های شوهرش گفت: خب، حاج آقا احساس مسئولیت می کنن.این لیلای ما تو خونه کمتر از گل نشنیده،این روز ها که میدونید مادر شوهر و عروس با هم نمیسازن اگه خونشون از هم جدا باشه بهتره.بقیه ی چیزا هم یه طوری باشه که ما پیش دوست و آشنا سرافکنده نشیم. من از همین حرف ها قضیه رو تا آخر خوندم. چندتا سوال و جواب مشابه دیگه هم بین ما رد و بدل شد و من خوب فهمیدم که ماجرا از چه قراره. برای اینکه حمل بر بداخلاقی و ناراحتی نشه چاییم رو تا آخر خوردم و آهسته به منصوره گفتم:«خب، اگه می خوای زحمت رو کم کنیم» و همان موقع بلند شدم. منصوره هم بلند شد و بعد از خداحافظی از خونه ی آقای علوی بیرون اومدیم. وقتی پام رو از خونه بیرون گذاشتم مثل گنجشکی که از قفس آزاد میشه خوشحال بودم. کمی که دور شدیم منصوره رو به من کرد و لبخندی زد و گفت: خب چطور بود، پسندیدی؟ _حالا برم خونه، بعدا زنگ میزنم مفصل صحبت می کنیم. خیلی سریع به خونه خودمون برگشتم. وقتی وارد خونه شدم مادرم به استقبالم اومد و گفت: خسته نباشی. _سلامت باشی. معلوم بود تا اومدن من به خونه، منصوره ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کرده. وقتی دید من خیلی سرحال نیستم دیگه حرفی نزد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_پانزدهم ☆اعجاز خاک☆ آقای علوی گفت: وسیله‌ای، ماشینی، چیزی دارید؟ _نه، فعلا لازم ه
☆اعجاز خاک☆ به اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم. کت و شلوارم رو که مثل لباس آهنی آزارم میداد از تنم درآوردم و روی تختم دراز کشیدم. دقیقه ای نگذشته بود که مادرم صدا زد:«مجتبی گوشی رو بردار،منصوره است.» به نظرم رسید خوبه هر چی تو دلم می گذره به منصوره بگم، ولی با خودم گفتم:«صبر کنم بهتره» گوشی رو برداشتم و بعد از سلام و علیک گفتم: کاری داشتی؟ _می خواستم ببینم نظرت در مورد دختر آقای علوی مثبته یا نه؟ _منصوره انگار تو خیلی عجله داری! _خب داداش من کار خیره، هر چی زود تر بهتر. _من باید فکر کنم، خودم بعدا زنگ میزنم. _باشه ولی زودتر زنگ بزن. _چشم خانم رئیس. بعد دوباره دراز کشیدم. چشم هامو روی هم گذاشتم و رفتم تو عالم خیالات. حرف های آقای علوی و خانمش رو از ذهنم گذروندم. با تودم می گفتم: حالا فکر می کنن چون من دکترم باید همه چی داشته باشم. فکر می کنن الان هم مثل قدیمه. یکی نیس به اینها بگه: آخه آدم های حسابی الان دیگه عصر حجر نیست، روزگار عوض شده. ولی بعد خودم رو سرزنش کردم که: جناب مجتبی خان، مردم دخترشون رو از راه که پیدا نکردن. زحمت کشیدن تا به این جا رسوندن. به مردم چه مربوط که جناب عالی پنج، شش سال در خوندی و دنبال کار و کاسبی نرفتی. مقصر خودتی. اگه زیر دست بابات پارچه فروشی کرده بودی الان یه نیمچه تاجر شده بودی. خب، حالا شدی دکتر، دکتر دندان، باید خدا خدا کنی که دندون خلق الله کرم بزنه، سیاه بشه، بپوسه تا تو بتونی یه لقمه نون در بیاری. تازه فلان درصدش رو هم باید به درمانگاه بدی. خب معلومه آدم پولداری مثل جناب علوی دنبال دامادی مثل خودش میگرده. مردم این دوره و زمونه زرنگ شدن. یک دقیقه که کنارشون بشینی میفهمند که از تو بوی اسکناس میاد یا نه. روی تختم مدام جابه‌جا میشدم و مثل کانال تلویزیون که عوض میشه با هر چرخشی فکر جدیدی ذهنم رو مشغول میکرد. اذان مغرب رو که گفتن بلند شدم نمازم رو خوندم و بعد از نماز از ته دل دعا کردم که خدا خودش از این آشفتگی نجاتم بده. از گرسنگی و ضعف، دیگه منتظر شام مادرم نشدم، خودم نیمرویی درست کردم و خوردم. بعد هم یک دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_شانزدهم ☆اعجاز خاک☆ به اتاق خودم رفتم تا کمی استراحت کنم. کت و شلوارم رو که مثل لب
☆اعجاز خاک☆ دندان اون پسر بچه اصفهانی رو که پر کردم دیگه کاری نداشتم. می‌خواستم در این فرصت به منظور زنگ بزنم و بگم که دیگه سراغ همسایشون نره، ولی گفتم خوبه بازم کمی صبر کنم. به ذهنم اومد که زنگی به حاج آقا عبدالحسینی بزنم و از اون استخاره ای بگیرم. روحانی باصفایی بود. از دانشگاه با او آشنا شده بودم. به ما درس معارف می‌گفت. چند بار برام استخاره گرفته بود. واقعاً استخاره های قشنگی میگرفت، انگار از نیت آدم خبر داشت. نیم ساعت صبر کردم تا مطمئن بشم از کلاس دانشگاه بیرون اومده و به اتاق اساتید رفته. به دانشگاه که زنگ زدم یکی از اساتید گوشی تلفن رو برداشت، گفتم: ببخشید با حاج آقا عبدالحسینی کار داشتم. _حاج آقا تشریف ندارند. می خواستم گوشی رو بزارم که خودش یک دفعه گفت: آقا می بخشید حاج آقا اومدن، همین الان اومدن. وقتی حاج آقا گوشی ر گرفت گفتم:حاج آقا عبدالحسینی؟ _بله بفرمایید. _حاج آقا من شریفی هستم، سید مجتبی شریفی. _به‌به، آقای دکتر شریفی، حالت چطوره؟ _خیلی ممنون. _چی کار می کنی، خوبی؟ _ممنون استاد. _دیروز پریروز دکتر احمدی رو توی خیاون دیدم سراغت رو از ایشون گرفتم. _شما لطف دارید، همیشه به یاد شما هستیم، راستش حاج آقا خیلی مزاحم نمیشم یه استخاره می خواستم. به شوخی گفت: استخاره خوب می خوای یا استخاره بعد؟ _ قبل از اینکه همه استخاره هاتون بد می اومد نمی دونم هنوز هم همونطور استخاره می گیرید یا نه. حاج آقا زد زیر خنده و وقتی خنده ی محبت آمیز و قشنگش تموم شد گفت: آقا سید همه فکرهاتو کردی؟ میدونی که استخاره آخرین راهه. _بله، واقعا متحیرم _بسیار خب پس نیت کن. کمی صبر کردم از روی قرآن آیه ای رو خوند و گفت آقا مجتبی واقعاً شرمنده‌ام، این دفعه هم استخاره بده، به کاری که کراهت داری اقدام نکن، پشیمونی داره. _حالا راستی راستی بده؟ _عرض کردم پشیمونی داره. _خب حاج آقا، خیلی ممنون، انشالله یک روز میام دانشگاه خدمتتون. _تشریف بیاورید، خوشحال می‌شم. _خدا حافظ. _خدا نگهدار. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_هفدهم ☆اعجاز خاک☆ دندان اون پسر بچه اصفهانی رو که پر کردم دیگه کاری نداشتم. می‌خو
☆اعجاز خاک☆ می خواستم همون موقع به منصوره زنگ بزنم و خیالش رو راحت کنم،اما گفتم حالا که عجله ای نیس خونه که رفتم زنگ میزنم. طبق معمول بعد از ظهر به خونه برگشتم.اون روز پدرم زودتر از همیشه به خونه اومده بود. من که وارد شدم و سلام کردم، خیلی سرد به سلامم جواب داد. با گوشه چشمش هم نگاه معناداری بهم کرد. فهمیدم هنوز هم از اینکه ازدواج با سپیده رو قبول نکردم ناراحته. شاید توی دلش میگفت: نه گذاشت ما کاری بکنیم نه خودش عرضه داره کاری کنه. داشتم لباس هامو عوض میکردم که مادرم صدا زد:«مجتبی تلفن رو بردار، منصورست». میدونستم چیکار داره. میخواست درباره دختر همسایشون صحبت کنه: _الو، مجتبی سلام _علیک سلام _چطوری، فکرهاتو کردی؟ _آره _خب چیکار کنیم؟ _راستش من خیلی مایل نیستم این مورد رو دنبال کنی، استخاره هم کردم بد اومد. از حرف من خیلی جا خورد. با تعجب و ناراحتی گفت: آخه چرا، خانواده به این خوبی اشکالش کجاست؟ _اشکالی نداره، ولی من نمیتونم توقعات اونارو براورده کنم. _چه توقعاتی؟ _خب مگه نشنیدی چی میگفتن؟ من از کجا خونه شخصی بیارم؟ _مجتبی، اینا قابل حله. تو میدونی بابا هرکاری بخوای برات میکنه. با کمی تندی و ناراحتی گفتم: چندساله بابا طبقه بالا رو درست کرده به امید این که من اون جا زندگی کنم، حالا بیام بگم برو برام خونه بخر، این که درست نیس. بنده خدا این همه خرج تحصیل من کرده، خرج درست کردن طبقه بالا کرده، من نمیتونم خرج جدیدی به بابا تحمیل کنم. _خب چه اشکالی داره!؟ _اصلا اگه بابا هم راضی بشه خونه ای برای من بخره من قبول نمیکنم. مگه نشنیدی آقای علوی چه حرف هایی میزد، چه سوال هایی میکرد؟ از من میپرسید ماشین داری یا نه. مگه هر جوونی که میره خواستگاری باید ماشین داشته باشه، خونه داشته باشه؟ من با این توقعات نمیتونم زندگیمو شروع کنم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_هجدهم ☆اعجاز خاک☆ می خواستم همون موقع به منصوره زنگ بزنم و خیالش رو راحت کنم،اما
☆اعجاز خاک☆ _مجتبی کله شقی نکن، اگه این دختر از دست بره.... حرفشو بریدم و گفتم: خب اگه از دست بره چی، دنیا که به آخر نمیرسه. _مجتبی یکم فکر کن، این قدر لجباز نباش. _منصوره، توروخدا، تو یکم فکر کن. من میخوام همسر آیندم با من ازدواج کنه، نه با ماشین و خونه و داراییم. فرضا که من یه طوری این چیزا رو تهیه کردم، تو اسم اینو میزاری زندگی؟ حسابی از دستم ناراحت شده بود، دیگه صحبتو ادامه نداد، فقط گفت:هر کاری دوس داری بکن،ولی اینو بدون که خیلی اشتباه میکنی. بعد از اون که در ازدواج با مریم رضایی سرم به سنگ خورد و از دختر همسایه ی منصوره هم منصرف شدم، افراد دیگه ای از این طرف و اون طرف به من معرفی شد.با مادرم به خواستگاری بعضی از اونا رفتیم،ولی هیج کدوم از این خواستگاریها به نتیجه نرسید،هرجا که میرفتیم یه مشکلی پیش می اومد:یکی اختلاف سنی زیادی با من داشت،یکی شرایط عجیب و غریبی مطرح میکرد، یکی را مادرم نمی‌پسندید و قیافه اش مورد قبول قرار نمیگرفت، اگه ماهم موردی رو می پسندیدیم استخاره خانواده عروس بد می اومد. تقریباً تموم پاییزو زمستان رو به همین حرف ها گذروندم. از این تلاش های بی ثمر خسته شده بودم. کم کم داشتم یقین پیدا میکردم که واقعاً بدشانسم. دچار یه جور وسواس هم شده بودم. اگه بهترین دختر های دنیا رو هم بهم معرفی میکردن نمی‌تونستم تصمیم بگیرم دیگه خودمم نمی‌دونستم باید چیکارکنم. تصمیم گرفتم یه مدتی از خواستگاری و مشورت و استخاره و حتی فکر کردن درباره ازدواج صرف نظر کنم تا ببینم بعداً چی میشه. یکی دوماهی به خودم مرخصی دادم تا تجدید نیرو کنم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_نوزدهم ☆اعجاز خاک☆ _مجتبی کله شقی نکن، اگه این دختر از دست بره.... حرفشو بریدم و
☆اعجاز خاک☆ نیمه های بهار بود که یه روز صبح دکتر کاظم نژاد_مدیر درمانگاه_منو به دفترش خواست و گفت: دکتر جان چطوری؟ _خیلی ممنون، متشکرم. _حقیقتش می خواستم یه زحمتی به شما بدم. _بفرمایید، اگه کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم. _می خواستم اگه بتونی یه سفر بری مشهد، یه امانتی هست تحویل بگیری و بیاری. _این امانت چی هست؟ _وسایل دندان پزشکی هست. مال برای یکی از دوستان دوران تحصیلمه میخواد بفروشه. به من زنگ زد گفت: اگه شما میخواید من با جای دیگه صحبت نکنم. _برای چی میخواد بفروشه؟ _خب قبلا دو سری لوازم دندان پزشکی خریده بود تا با یکی از دکتر های مشهد کار کنن. انگار نتونستن توافق کنن حالا میخواد بعضی از دستگاه ها و لوازم اضافی رو بفروشه. شما برو ببین به درد کار ما میخوره یا نه، اگه شما پسندیدی بقیه مسائل رو من خودم حل میکنم. _حالا کی باید برم؟ _هر چی زود تر بهتر. اگه میتونی همین امروز. می خوای بپرسم ببینم برای امشب بلیت هواپیما دارن یا نه؟ _حرفی نیست، من از همین الان آمادم. با یکی از دوستانش در یک شرکت هواپیمایی تماس گرفت. بعد از تلفن گفت: همین حالا برو خیابون طالقانی، تقاطع حافظ، بلیت رو بگیر و آماده شو که ساعت نه شب پرواز داری. _پس کارهامو کی انجام میده؟ _می گم دکتر احمدی رسیدگی کنه. و یک بسته پنجاه هزار تومنی از کشوی میزش در آورد و جلوی من گذاشت و گفت: این خدمت شما، اگه کم و زیاد شد بعدا با هم حساب میکنیم. هر چی تعارف کردم که پول رو نگیرم قبول نکرد. خیلی سریع به اتاق خودم اومدم و لباس هامو عوض کردم و رفتم پیش دکتر احمدی. ماجرا رو براش تعریف کردم و بعد از روبوسی و خداحافظی از درمانگاه خارج شدم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیستم ☆اعجاز خاک☆ نیمه های بهار بود که یه روز صبح دکتر کاظم نژاد_مدیر درمانگاه_منو
☆اعجاز خاک☆ بلیت هواپیما رو خریدم و رفتم خونه تا وسایل سفرم رو ببندم. مادرم که از حضور ناگهانیم تو خونه تعجب کرده بود گفت: امروز خیلی زود اومدی! _آره، میخوام برم مسافرت. _مسافرت؟ کجا؟ _اگه خدا بخواد مشهد. دکتر کاظم نژاد کاری به من سپرده که باید برم. حداکثر تا دو سه روز دیگه برمیگردم. _با کی میری؟ _با هیچکس، تنها باید برم. _بعد از خوندن نماز مغرب و عشاء و صرف شام از خونه بیرون اومدم. موقع خداحافظی مادرم منو از زیر قرآن رد کرد و گفت: پسرم مواظب خودت باش، سلام مارو به آقا برسون. باباهم تا جلو در بدرقه ام کرد. برخوردش کمی سرد بود. ولی از نگاه هاش فهمیدم که ته دلش خیلی دوسم داره. مخصوصا حالا که زائر امام رضا شده بودم. اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت. یه دفعه دیدم تو آسمان مشهد هستم. از آن بالا که چشمم به حرم قشنگه امام رضا افتاد همه غصه هام رو فراموش کردم احساس شادی و آرامش دلم رو پر کرده بود خیلی سبک شده بودم مثل اینکه این سفر با بقیه سفرهام فرق داشت. هواپیما که روی زمین نشست و مهماندار ورود مسافران رو به مشهد خوش آمد گفت، خوشحالیم بیشتر شد. وقتی دکتر کاظم نژاد از من خواست که به مشهد بروم فکر نمی کردم رفتن به مشهد اینقدر برام لذت بخش و شیرین باشه. طبق معمول همه سفرهام به مشهد، رفتم هتل اراک و یک اتاق که پنجرش روبه حرم باز می شد رو گرفتم. بعد از حمام کنار پنجره اومدم و به گنبد طلایی حرم خیره شدم. به آقا سلام دادم و طلب خیر کردم و با خیال راحت خوابیدم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌یکم ☆اعجاز خاک☆ بلیت هواپیما رو خریدم و رفتم خونه تا وسایل سفرم رو ببندم. ما
☆اعجاز خاک☆ سحر با صدای اذان حرم از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و خودم را برای زیارت آماده کردم. متاسفانه تا به حرم برسم نماز جماعت مسجد گوهرشاد تموم شده بود. رفتم داخل یکی از رواق ها و نمازم را فرادا خوندم. بعد هم زیارت نامه ای برداشتم و آهسته آهسته رفتم نزدیک ضریح و مشغول خوندن زیارتنامه شدم. بعد از خوندن زیارتنامه اونو در قفسه مفاتیح ها و قرآن ها گذاشتم و همان جا ماندم و به مرقد و ضریح باصفای امام رضا خیره شدم. خیلی شلوغ بود. خیلی سخت بود که دستم رو به ضریح برسونم. به حال و روز اون پسربچه چهار پنج ساله ای که روی دوش باباش سوار شده بود و با هیجان دستش رو به ضریح امام رضا علیه‌السلام گره زده بود غبطه خوردم، خیلی خوشحال بود که تونسته با انگشت های کوچکش ضریح امام را بگیرد و گاهی هم که از فشار جمعیت تکانی می خورد و دستش از ضریح جدا میشد، دوباره خودش را به طرف آن می کشید و با انگشت هایش ضریح رو می چسبید و از شادی می خندید. از دیدن این صحنه من هم تحریک شدم و خودم رو به درون جمعیت انداختم با هر زحمتی بود دستم رو به شبکه های ضریح رسوندم و از اون به بعد فشار جمعیت خود به خودم منو جلو برد، تا اونجا که ممکن بود با تمام وجود به ضریح چسبیدم، اون قدر اون لحظات برام شیرین و با صفا بود که سنگینی فشار مردم رو احساس نمی کردم. هرچه غصه در این چند ماه توی دلم ریخته بود یک دفعه اشک شد و از چشم هام ریخت بیرون. نمی دونستم چرا گریه می کنم، اصلاً دوست نداشتم توی اون حال از امام رضا حاجت بخوام فقط دلم میخواست همینجور گریه کنم. از چپ و راست هل می‌دادند ولی من اصلا تکون نمیخوردم جاذبه شدیدی منو به ضریح چسبونده بود طوری ضریح رو گرفته بودم که انگار فقط مال من بود.های های گریه حتی مجال صدا زدن امام رضا رو هم بهم نمیداد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌دوم ☆اعجاز خاک☆ سحر با صدای اذان حرم از خواب بیدار شدم، وضو گرفتم و خودم را ب
☆اعجاز خاک☆ کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم: آقاجان من یکی دو روز اینجا مهمون شما هستم، آقا تو خیلی مهمون‌نوازی، آقاجان گره کور به کارم خورده، حالا که تا اینجا اومدم دست خالی برم نگردون. شنیده بودم که اگه آقا رو به مادرش فاطمه زهرا قسم بدی اجابت می کنه، برای همین باز امام رضا رو صدا زدم و گفتم: امام رضا تو را به جان مادرت فاطمه زهرا دیگه خسته شدم. آقاجان، حال و روز من از آن آهویی که تو به دادش رسیدی بهتر نیست، به من هم عنایتی کن. مولا جان، یک گوشه چشمی، یک توجهی، یک مرحمتی. بعد همین طور که اشکهام را با کف دستم پاک می کردم از میان جمعیت خودم رو بیرون کشیدم، درهای حرم را یکی یکی بوسیدم و از کنار آخرین در سرم رو به طرف بارگاه امام خم کردم و از حرم بیرون اومدم. به هتل که برگشتم خوابیدم. دو ساعتی تا شروع کار و آغاز فعالیت ها در شهر مونده بود. ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار شدم. در رستوران هتل صبحانه مختصری خوردم و از هتل بیرون زدم تا کار دکتر کاظم نژاد رو پیگیری کنم. باید پیش دکتر نیشابوری میرفتم که می‌خواست لوازم دندانپزشکی رو بفروشه. طوری که دکتر کاظم نژاد آدرس داده بود مطب دکتر نیشابوری از هتل خیلی دور نبود. تو همین خیابان امام رضا بود. بعد از چهارراه دانش، دست راست. همینطور که مغازه های زعفران فروشی و نبات فروشی رو تماشا می‌کردم به طرفم مطب دکتر نیشابوری می‌رفتم. از بعضی مغازه ها قیمت ها را می پرسیدم که اگه خواستم امروز فردا برای مادرم چیزی سوغات بخرم بدانم اوضاع بازار از چه قرار است. از چهارراه دانش که گذشتم تابلو یک مطب به چشمم خورد با خودم گفتم حتما همینه. جلوتر که رفتم دیدم اشتباه نکردم مطب دکتر نیشابوری بود. داخل مطب شدم به خانم جوانی که منشی دکتر بود گفتم: سلام ببخشید، آقای دکتر تشریف دارند؟ _جناب عالی؟ _ من شریفی هستم، به ایشون بگید از طرف دکتر کاظم نژاد اومدم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌سوم ☆اعجاز خاک☆ کمی که آرام شدم زیر لب شروع کردم به حرف زدن با امام رضا، گفتم
☆اعجاز خاک☆ در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه دکتر هم همراهش بود از مطب بیرون اومد. دکتر نیشابوری با گشاده رویی از من استقبال کرد و با لهجه قشنگ خودش به من خوش آمد گفت. منو به اتاق کارش راهنمایی کرد و گفت: الان خدمت میرسم. و مشغول پر کردن دندان یک مرد روستایی شد. روی یکی از مبل های داخل اتاق نشستم و منتظر شدم. ده دقیقه ای طول کشید تا دکتر کارش رو تمام کرد و اومد کنارم نشست.اول حال و احوال دکتر کاظم نژاد رو پرسید و بعد هم درباره خودم سوال‌هایی کرد: از دوران تحصیلم، از محل تحصیل، از اساتیدم و از برنامه فعلی کارم. من هم خیلی مختصر و مفید به سوال هاش جواب دادم. مرد خوش صحبت و خوش اخلاقی بود. با اینکه اقلاً هفت هشت سال از من بزرگتر بود ولی خیلی دوستانه و متواضعانه با من برخورد می‌کرد. نیم ساعتی به خوش و بش و حرف های پراکنده گذشت. برای اینکه زودتر به اصل مطلب بپردازیم گفتم: دکتر کاظم نژاد امروز به شما زنگ نزدن؟ _امروز که نه، ولی دیروز زنگ زدند و گفتند که قراره شما تشریف بیارید. _ الحمدالله، توفیقی بود که هم زیارتی بیام و هم با جنابعالی آشنا بشم. _ لطف دارید. _ظاهراً شما وسایلی دارید که می خواهید بفروشید!؟ نفس عمیقی کشید و گفت: بنا بود با یکی از دوستان کار کنیم. خوب من وسایلی برای ایشون تهیه کردم. قرار و مدار هایی هم با هم گذاشتیم ولی بعد مشکلی پیش اومد و نتونستیم همکاری کنیم. حالا این وسایل همینطور بلا استفاده مونده. دیدم از نگهداشتن اینها چیزی عایدم نمیشه. زنگ زدم به دکتر کاظم نژاد و گفتم می خوام اینا رو بفروشم اگه شما خریدارید بیاید ببینید. ایشون هم گفتن: یکی از دوستان رو می فرستم تا ببینه به درد کارمون میخوره یا نه. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌چهارم ☆اعجاز خاک☆ در جواب من سری تکون داد و به اتاق دکتر رفت. بعد در حالیکه د
☆اعجاز خاک☆ _حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟ _نه، البته تا دو هفته پیش همین جا بود، ولی بعد بردم منزل، الان با هم میریم منزل تا هم ناهار در خدمت شما باشیم، هم این وسایل رو ببینید. _برای ناهار مزاحم نمیشم. _چه مزاحمتی؟ الان دیگه نزدیک ظهره. به منزل زنگ میزنم و میگم که مهمون داریم. من هم دیگه تعارف نکردم، راستش بدم نمی‌اومد که توی این شهر غریب یک ناهار خونگی بخورم . دکتر نیشابوری لباس هاشو عوض کرد و منو با پژو سفید رنگش به خونه خودش برد. نماز و ناهار و دیدن تجهیزات دندانپزشکی تا ساعت ۴ بعد از ظهر طول کشید. قرار شد که من تماسی باتهران بگیرم و مشورتی بکنم و خبرش رو هم بعدا به اون بدم که بالاخره این وسایل را می‌خوایم یا نه. از او خداحافظی کردم و به هتل برگشتم. البته میخواست منو با ماشینش برسونه که نذاشتم. از هتل به خونه دکتر کاظم نژاد زنگ زدم و براش توضیح دادم: لوازم وسایل بد نیست، ولی به قیمتش بستگی دارد. _ من خودم درباره قیمت با دکتر نیشابوری صحبت می‌کنم و برای آوردن وسایل به تهران میگم خودش اقدام کنه. _پس شما خودتون نتیجه رو بهش خبر می‌دید؟ _ بله، دستت درد نکنه. زحمت کشیدی حالا کی برمیگردی؟ _سعی میکنم زود تر برگردم،شاید همین فردا برگشتم. خیالم از بابت این کار راحت شد. با خودم گفتم فردا صبح میرم با امام رضا خداحافظی می کنم و بعد از ظهر با هر وسیله ای شده به تهران بر می گردم. برای نماز صبح که بیدار شدم دیگه به حرم نرفتم. خیلی خوابم میومد. همونجا نمازمو خوندم و دوباره خوابیدم. حدود ساعت هشت بود که از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز به دفتر هواپیمایی هما زنگ زدم ببینم برای عصر بلیت دارن یا نه. گفتند:« برای امروز بلیت نداریم، ولی میتونید ساعت پنج بعد از ظهر به فرودگاه بیاید و در لیست ذخیره ثبت نام کنید، اگه کسی نیومد شما رو به جاش می فرستیم.» تصمیم گرفتم بعد از ظهر برم فرودگاه تا اگه شد با هواپیما برگردم و اگه نشد از همون جا برم ترمینال و با ماشین برگردم. دوش گرفتم و غسل زیارتی کردم و صبحانه رو هم در رستوران هتل خوردم. برای خداحافظی به حرم رفتم. از یکی از رواق ها که وارد هتل شدم دیدم که درهای نزدیک به ضریح رو بستند و مردم پشت درها ازدحام کردن. جلو رفتم و از یکی از خادمان حرم پرسیدم: 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌پنجم ☆اعجاز خاک☆ _حالا این وسایل کجاست؟ اینجاست؟ _نه، البته تا دو هفته پیش هم
☆اعجاز خاک☆ _آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مراسم غبارروبی هست. از پشت شیشه یکی از درها به ضریح خیره شدم. دو سه نفری با لباس سفید داخل ضریح بودند و داشتند آن را تمیز می کردند. یکی از مداحان هم با صدای خوشی مشغول خوندن اشعاری در مدح امام رضا بود . اون طور که یادم مونده این شعر مشهور و می‌خوند: به کوی رضا، جان صفا می پذیرد دل اینجــا فــروغ خـدا می پذیرد بود در گــهش بی کــران مثل دریا هم آلـوده هم پارســـــــا می‌پذیرد خودم رو به یکی از خدام حرم رسوندم، که جلو در، سمت مسجد گوهرشاد ایستاده بود و از ورود افراد متفرقه جلوگیری می کرد. همیشه آرزو می‌کردم ای کاش منم ذره‌ای از غبار قبر مطهر امام رضا رو داشتم.به اون خادم پیر و نورانی گفتم: حاج آقا می بخشید میشه کمی از اون خاک هایی که دارند جارو میکنن رو به من بدید. خیلی جدی مهران گفت: پسرم می بینی که اینجا چقدر شلوغه. اگه برای شما بیارم جواب بقیه رو چی بدم، تازه من باید اینجا باشم. مصرانه گفتم: آقا چه کسی میفهمه که شما به من چیزی دادی، یه ذره هم به من بدید من راضی میشم. _می بینی من حتماً باید اینجا باشم. با دست به یکی دیگر از خدام اشاره کردم و گفتم: خب به این همکارتون بگید یه ذره از اون خاک به من بده،اون که کاری نداره. نگاهی به همکارش کرد و گفت: ببینم چی میشه. بزار بیاد اگه قبول کرد چشم. وقتی دید همکارش نمیاد خودش اونو صدا زد و گفت: حاج حسن، برو ببین یکمی از اون غبار ها رو که جارو کردن می‌تونی بیاری. این بنده خدا خیلی اصرار میکنه. حاج حسن گفت: حاجی میبینی که اینجا چقدر شلوغه، دردسر درست نکن. پیرمرد گفت: عیبی نداره، یکمی بیار حالا که این بنده خدا انقدر علاقه داره بذار ماهم کارش رو راه بندازیم. بالاخره حاج حسن راضی شد و به طرف ضریح رفت.من با نگاهم تعقیبش می کردم. از همون جلو ضریح از کاغذهایی که داخل حرم انداخته بودن یکی رو برداشت و مقداری از غبار حرم رو داخلش ریخت،بعد طوری که کسی متوجه نشه آهسته پیش من اومد و کاغذ رو توی دستم گذاشت و گفت: التماس دعا. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌ششم ☆اعجاز خاک☆ _آقا چی شده؟ _ چیزی نشده دارند داخل ضریح را تمیز می کنند، مر
☆اعجاز خاک☆ خوشحال و خوشنود از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.خیلی با دقت اون تکه کاغذ رو در جیبم گذاشتم تا مبادا ذره ای از اون گرد و خاک بریزه و از دست بره. نماز زیارت رو خوندم و با امام رضا خداحافظی کردم. از صحن بزرگ حرم گذشتم و در حالی که نگاهم به گنبد قشنگ و طلایی حضرت بود هر چند کمی عقب عقب رفتم و از حرم بیرون اومدم. در مسیر حرم تا هتل چند بسته نبات و زعفران برای مادرم و یک عروسک و یک ماشین کوکی هم برای نرگس و حمید، بچه‌های آبجی منصوره خریدم. در هتل وسایلمو جمع و جور کردم. عروسک نرگس و ماشین حمید رو هم طوری توی ساکم گذاشتم که موقع حمل و نقل خراب نشه. از زیارت این دفعه خیلی راضی بود. دلم حسابی باز شده بود. با خودم میگفتم:ای کاش زودتر از اینا میومدم مشهد.به همه ی کارهام رسیده بودم. بدون اینکه مشکلی برام پیش اومده باشه. از همه بیشتر برای گرفتن غبار حرم امام رضا(ع) خوشحال بودم. کاغذی رو که خاک حرم داخلش بود از جیبم در آوردم.اونو باز کردم و جلوی ببینم گرفتم. عجب بوی خوبی داشت. تصمیم گرفتم همین یه ذره رو هم سه قسمت کنم: یک قسمت رو خودم بردارم و دو قسمت دیگر رو هم به مامان و بابا بدم. حتماً اونا هم خوشحال میشن.کاغذی که غبار حرم در اون قرار داشت خیلی تمیز نبود، روش چیزی نوشته شده بود. جانماز کوچیکم رو از جیب کتم درآوردم،مهرش رو برداشتم و غبار را وسط جانماز ریختم.اونو خوب تا کردم و دوباره داخل جیبم گذاشتم. می خواستم کاغذ رو بندازم در سطل زباله که به خوندن نوشتش کنجکاو شدم.گرد و غباری که روی اون نشسته بود با دستم پاک کردم تا بتونم اونو بخونم. اولش نوشته بود:«ای امام رضا،یا ضامن آهو» رفتم کنار پنجره و کاغذ رو بالاتر آوردم تا بهتر ببینم.روی کاغذ نوشته بود: ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولاجان از غصه دارم منفجر میشم. دارم میمیرم. به دادم برس. آقاجان، مگه تو همشهری ما نیستی، مگه تو پشت و پناه ما نیستی. آقاجان، من هم یک دختر جوانم، آرزو دارم، چه گناهی کردم که بابام پولدار نیست. آقاجان، به دادم برس، همه رفیقام سروسامون گرفتند. فقط من موندم و یه دنیا بدبختی. به خدا اگه جوابم رو ندی دیگه به زیارتت نمیام. حالا میبینی، دیگه حتی به گنبدت هم سلام نمی کنم. به خودت قسم اگه دستمو نگیری دیگه پام رو این طرفا نمی ذارم. حالا خودت میدونی. دوباره و سه باره و چهار باره نامه رو خوندم. اصلا انگار از این دنیا رفته بودم بیرون، نامه، منو حسابی گیج کرده بود. انگار درد دل خودم بود. هی نامه رو می خوندم و گریه میکردم. عبارت‌های نامه مدام توی ذهنم تکرار میشد. در دلم صدای حزن انگیز اون دختر بی پناه را می شنیدم:«ای امام رضا، یا ضامن آهو، مولا جان...» 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌هفتم ☆اعجاز خاک☆ خوشحال و خوشنود از اون و پیرمرد خادم تشکر کردم و عقب اومدم.
☆اعجاز خاک☆ از ناراحتی نامه رو گذاشتم لب پنجره و روی تخت دراز کشیدم. نامه، دلمو آتیش زده بود.هق هق گریه داشت خفم میکرد. خودمم نمیدونستم که واقعاً برای چی دارم گریه می کنم، برای غصه های اون دختر دل سوخته یا برای همه اونهایی که به هزار امید کنار این حرم میان و می‌خوان حاجت بگیرن یا نه، این نامه بهونه ای شده بود تا بتونم برای غم و غصه خودم اشک بریزم.حال و روز منم بهتر از نویسنده نامه نبود. هرکی بود خوب امام رضا رو شناخته بود. میدونست با امام رضا چطوری حرف بزنه. زیر لب به امام رضا گفتم: امام رضا،من بازم به زیارتت میام، بازم به گنبدت سلام می کنم،حتی اگه نشد که از نزدیک تو رو زیارت کنم از دور انگشتم رو به طرف حرمت می‌گیرم و سرمو برات خم می‌کنم که بدونی من تورو دوست دارم، ولی آقا جان تو هم لطفی کن و گره از کارم باز ک، گره از کار این بنده خدا هم که کارد به استخونش رسیده و این طوری با تو حرف میزنه هم باز کن. بلند شدم و برای چندمین بار نامه رو برداشتم و خوندم. نمیدونم باور می کنید یا نه،محبت صاحب نامه کم کم داشت توی دلم جا باز می کرد. انگار داشتم بدون اینکه بخوام عاشق می شدم. عاشق دختری که ازش هیچی نمی دونستم. مگر آن که می‌دونستم هر کی هست خوب بلده از امام رضا چطوری حاجت بگیره. نامه رو نگاهی کردم ببینم اسمی، آدرسی، چیزی داره یا نه ولی فایده ای نداشت. هیچ علامتی یا اسمی نبود. گفتم خدایا، یعنی میشه من این دخترو پیدا کنم! نگاهی به گنبد امام رضا کردم و گفتم: آقا تو یه کاری بکن، منو از تهران تا این جا آوردی، حالا هم این نامه رو تو دستم گذاشتی و دلمو آتیش زدی، این درست نیست. آقا جان بقیه رو هم خودت درست کن. یه لحظه نامه رو برگردوندم. دیدم که یک برگه مرخصی با سربرگ بیمارستان امام رضا. برگه برای خانمی بود به اسم« هانیه محمدی» که یک روز مرخصی گرفته بود. زمان برگه هم حدود یک ماه پیش بود. حدس زدم که نویسنده نامه همین خانم باشه، اما گفتم از کجا معلوم، شاید کسی این برگه رو پیدا کرده و دردودلش رو روی اون نوشته.به هر حال به عنوان اولین قدم تصمیم گرفتم برای پیدا کردن نویسنده نامه همون موقع زنگی به بیمارستان امام رضا بزنم و سراغ خانم محمدی رو بگیرم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌هشتم ☆اعجاز خاک☆ از ناراحتی نامه رو گذاشتم لب پنجره و روی تخت دراز کشیدم. نام
☆اعجاز خاک☆ تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان گوشی رو برداشت. گفتم: سلام، بیمارستان امام رضا؟ _سلام، بفرمایید. _می بخشید با خانم محمدی کار داشتم. _ کدوم خانم‌محمدی؟ کدوم بخش هستن؟ _خانم هانیه محمدی، نمیدونم کدوم بخش هستن. _یه لحظه صبر کنید. تلفن رو به یکی از خطوط داخلی وصل کرد. خانمی گوشی رو برداشت. گفتم: می بخشید با خانم محمدی کار داشتم. از پشت تلفن شنیدم که گفت:«هانیه بیا با تو کار داره» قلبم از دلهره و هیجان و خجالت، حسابی تاپ تاپ میکرد. چندمین بار آب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم. وقتی فهمیدم گوشی رو برداشته گفتم: الو _الو، بفرمایید. _ خانم محمدی؟ _ بله بفرمایید. _ خانم محمدی می بخشید من شریفی هستم. _ به جا نمیارم کارتون رو بفرمایید. _من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که... نذاشت حرفمو تموم کنم، فکر کرد مزاحمم. با ناراحتی گفت: آقای محترم لطفاً مزاحم نشید. اینجا کار دارم. بعد هم گوشی رو گذاشت. گرچه از این مکالمه نتیجه ای نگرفتم ولی تقریباً مطمئن شدم نویسنده نامه خود همین خانمه. اینو دلم می گفت. تصمیم گرفتم یک بار دیگه زنگ بزنم و خیلی سریع ماجرا رو براش تعریف کنم.دوباره تماس گرفتم. این بار خودش گوشی رو برداشت. خانم محمدی؟ _ بله خودم هستم. _خانم محمدی من قصد مزاحمت ندارم، خواهش می کنم تلفن رو قطع نکنید. من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که پشتش نامه ای نوشته شده. در جواب من کمی مکث کرد. انگار خیلی جا خورده بود. در حالیکه صداش از قوت و صلابت افتاده بود خیلی آهسته گفت:اون نامه دست شما چیکار میکنه؟ آقا شما به اسرار مردم چیکار دارید؟ _ خانم محمدی این نامه اتفاقی به دستم رسیده، میخواستم درباره اون حتماً با شما صحبت کنم. _ ببینید آقا، من از شما خواهش می‌کنم! اینجا محل کار منه. من آبرو دارم. برای من ممکن نیست اینجا زیاد صحبت کنم، خیلی ممنون میشم که دیگه اینجا زنگ نزنید. _خانم محمدی من حتماً باید با شما صحبت کنم، باور کنید قصد آزار و اذیت ندارم. اگه اونجا صحبت کردن براتون مشکله، خودتون بعد از ظهر از بیرون با هتل ارک تماس بگیرید. شماره اتاق رو هم گفتم. ظاهرا اون بنده خدا هم از روی ناچاری پیشنهاد منو قبول کرد. دیگه چیزی نگفت و تلفن را قطع کرد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌نهم ☆اعجاز خاک☆ تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان
☆اعجاز خاک☆ بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و من در اتاق نباشم، ناهارم رو در اتاق خودم خوردم. بالاخره ساعت پنج تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم، صدای خودش بود. _الو، آقای شریفی؟ _بله،بفرمایید. _آقا من شمارو نمیشناسم. شما رو به هر کس که دوست دارید، شما رو به امام رضا قسم دست از سرم بردارید. همین دوباره هم که به بیمارستان زنگ زدید همکارهای منو به شک انداختید. شما با من چیکار دارید؟ _خانم محترم، شما چرا حرف منو متوجه نمیشید، من فقط می خوام راجع به نامه با شما صحبت کنم،این که مزاحمت نیست. _ببینید،نه من شمارو میشناسم و نه شما منو میشناسید. حالا اتفاقی شما نامه منو پیدا کردید، اونو فراموش کنید. شما رو به امام رضا قسم میدم. برای اینکه اطمینانش رو جلب کنم ماجرای پیدا کردن نامه رو براش تعریف کردم و گفتم که از خواندن اون چه حالی شدم.کمی هم داستان خودم رو براش تعریف کردم و بعد با جرئت تمام گفتم:«من قصد خواستگاری از شما رو دارم و این رو از محبت امام رضا میدونم» وقتی من حرف می‌زدم صدای گریه اش از پشت تلفن میاومد. با همون حال که حرف زدن رو هم براش مشکل کرده بود گفت: من فکرهامو می کنم بعدا جواب میدم.... _ پس من فردا بعد از ظهر منتظرم. بعد از نماز صبح خوابیده بودم که تلفن زنگ زد. خانم محمدی بود. _ الو، آقای شریفی؟ _ بله بفرمایید. _ آقای شریفی من از برخورد دیروزم معذرت می خوام، واقعاً جا خورده بودم. دیشب خیلی با خودم فکر کردم. راستش به مادرم هم ماجرا رو گفتم. می خواستم بعد از ظهر زنگ بزنم ولی گفتم زودتر زنگ بزنم تا سر کار فکرم خیلی مشغول این قضیه نباشه. ما حرفی نداریم اما می‌بخشید اینقدر صریح حرف میزنم، ما شما رو از کجا بشناسیم؟ ضمناً خود شما هم از اون نام فهمیدید که ما الان از نظر مالی دچار مشکل هستیم. کمی از خودم و کارم براش گفتم. شماره تلفن محل کارم رو هم دادم تا اگه خواست بتونه تحقیق کنه. درباره جهیزیه و چیز های دیگه هم خیالش رو راحت کردم که توقعی ندارم. بعد با اصرار زیاد، رضایتش رو جلب کردم که همین امروز صبح سری به بیمارستان امام‌رضا بزنم تا همدیگرو ببینیم.به من گفت که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند. با این تلفن خواب از سرم پرید.سریع پایین رفتم در رستوران صبحانه ام رو با عجله خوردم و از هتل بیرون اومدم و به طرف بیمارستان امام رضا به راه افتادم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌ام ☆اعجاز خاک☆ بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه
☆اعجاز خاک☆ وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود. اصلا از این کارها نکرده بودم. فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من هم عاشق بشم، اون هم عاشق کسی که نه اونو دیده بودم و نمیشناختمش. پرسان پرسان به آزمایشگاه بیمارستان رفتم. خانم جوانی پشت میز نشسته بود و برگ های جواب آزمایش رو مرتب می کرد. جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم محمدی تشریف دارند. اینو که گفتم رنگ از روی بنده خدا پرید، فهمیدم که خودشه. در حالی که سرش رو زیر انداخته بود آهسته گفت:«خودم هستم» و طوری که کسی متوجه نشه ورقه ای به من داد و گفت:« به سلامت» یعنی که برو. من که ندیده اینطور به این دختر مشهدی علاقه‌مند شده بودم با دیدنش علاقه ام بیشتر شد. جلو در بیمارستان رفتم کنار پیاده‌رو و ورقه رو باز کردم. توی اون نوشته بود: آقای شریفی این آدرس منزل و این هم شماره تلفن آن، لطفاً اگر کاری داشتید دیگه به بیمارستان زنگ نزنید. وقتی از بیمارستان به هتل برگشتم فورا با تهران تماس گرفتم تا قضیه را برای مادرم تعریف کنم: _ الو، مامان. _ مجتبی تویی؟ _بله، سلام، حال شما خوبه؟ _ سلام پسرم. چطوری، کجایی،دیر کردی؟ کمی از کارم حال و هوای مشهد تعریف کردم و بعد با خونسردی گفتم: _ مامان من یک موردی رو اینجا پیدا کردم. یه دفعه صدای مادرم تغییر کرد و با ترس و تعجب پرسید: مورد چی! یه وقت کار دست خودت ندی! تا حالا صبر کردی بازم کمی صبر کن! _نه مامان نترس، من که بدون رضایت شما کاری نمی کنم. میخواستم بیایید مشهد تا این دختری رو که اینجا پیدا کردم ببینید. _ما چطور بیایم مشهد؟ _خب فردا صبح برید بلیت هواپیما بگیرید و با منصوره بیاید. _ نمیدونم والله. من باید اول با بابات صحبت کنم. با این عجله که بعیده بتونیم بیاییم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌یکم ☆اعجاز خاک☆ وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود. اصلا از این کارها نکرده ب
☆اعجاز خاک☆ _کاری نداره، من اینجا براتون اتاق هم میگیر. تو و منصوره فعلا بیاید. دختر خوبیه. امام رضا جور کرده. _عزیزم تو رو خدا یه وقت... وسط حرفش پریدم و گفتم: نه مامان، من که گفتم بدون رضایت شما کاری نمی کنم. _ حالا من به بابات بگم.صبح زنگ بزن ببینم چیکار میتونم بکنم. _خیلی ممنون، از طرف من به منصوره سلام برسون بگو مجتبی خواهش کرد که تو همبیای. _پس حتماً صبح زنگ بزن. _چشم، ساعت ده و نیم زنگ میزنم. _خداحافظ. _خداحافظ. تا آخر روز سرگردون و بلاتکلیف در مشهد میچرخیدم. برای ناهار رفتم کوهسنگی. یک ساعتی رو هم در بازار رضا گشتم و یکی دو تا عطر و جانماز خریدم. نماز مغرب و عشا رو در مسجد ملا حیدر خوندم و از اونجا رفتم پارک ملتو بعد هم سینما،تا خیلی فکر و خیال به سرم نزنه. فیلم که تموم شد، سر راه با یک ساندویچ همبرگر خودم رو سیر کردم و به هتل برگشتم. از پنجره اتاقم نگاهی به گنبد امام رضا کردم و گفتم: آقاجان، من که خیلی ته دلم امیدوارم، یعنی تو منو ناامید می کنی،گمون نمیکنم. آقا جان، والله تا حاجتم رو ندی از این جا نمیرم. به اون جوادت که تو خیلی دوستش داری قسم تا گره از کارم باز نکنی بر نمیگردم. مثل این کبوترهای حرمت اون قدر دورت میچرخم و التماست می کنم تا حاجتم رو بدی. اصلاً مثل این مریض هایی که خودشون رو به پنجره فولاد بستند من هم خودم رو میبندم تا منو این دختری رو که پیش تو اینطوری درد دل کرده به من برسونی. صبح زنگ زدم تهران .مادرم گفت: بابات برای ساعت سه بلیت گرفته. من و منصوره انشاءلله میایم. تو کجایی؟ _من خودم میام فرودگاه دنبالتون، ولی اگه هم نیومدم شما بیاید هتل ارک، اونجا اسم منو بپرسید راهنماییتون می کنن. تا ساعت سه بعد از ظهر که رفتم فرودگاه وقتم رو با نماز و ناهار و استراحت پر کردم. هم امیدوار بودم هم نگران. از اینکه میدیدم تا حالا کارها به خوبی و خوشی پیشرفته امیدوارم می شدم، ولی ته دلم نگران بودم که نکنه با اون وسواسی که مادرم و منصوره دارن کارهارو خراب کنن. وقتی فکر می کردم اگه این بار هم خواستگاری به هم بخوره باید چیکار کنم حسابی غمگین و افسرده می شدم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌دوم ☆اعجاز خاک☆ _کاری نداره، من اینجا براتون اتاق هم میگیر. تو و منصوره فعلا بی
☆اعجاز خاک☆ با خودم می گفتم: یعنی می تونی مادرت رو راضی کنی، حالا بر فرض که مادرت رو هم راضی کردی، منصوره رو چطور راضی می کنی. منصوره هم که اگه از یک کسی خوشش نیاد مامان رو هم منصرف می‌کنه. یک وقت نگن سنش به تو نمی خوره. از قیافش ایراد نگیرن. خدایا، من با کدوم زبان به اونها بگم که این دختر رو امام رضا برای من جور کرده، با کدوم زبان بگم که دلم به من می‌گه همسری که تو میخواستی همینه. تا به فرودگاه برسم با همین فکر و خیال ها سرگرم بودم. نیم ساعتی هم در سالن انتظار نشستم و مشغول خوندن روزنامه شدم تا اینکه از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند هواپیمای تهران مشهد به زمین نشست. مردم آهسته آهسته به طرف در ورودی مسافران می رفتن. وقتی اولین اتوبوسی که مسافران رو از پای هواپیما می آورد جلو در سالن توقف کرد جلو رفتم، هرچی چشم انداختم مادرم رو ندیدم. با خودم گفتم: پس چرا اینها نیومدن. نکنه اتفاقی افتاده باشه. نکنه پشیمون شده باشن. اما با اومدن اتوبوس دوم نگرانی من برطرف شد. وقتی اونها رو دیدم که از اتوبوس پیاده شدن خیلی خوشحال شدم. از همونجا که وایساده بودم براشون دست تکون دادم که منو ببینن. جلوتر که اومدن اونها هم منو دیدن. مثل کسی که به یک بچه بازیگوش می خنده به من می خندیدن. از نگاه مادرم فهمیدم که دربارم چطور فکر می‌کنه. انگار به من میگفت: آی بچه مردم آزار. خوب ما رو دست انداختی، ببین ما رو از کجا به کجا آوردی، خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخیر کنه. وارد سالن که شدن مادرم دست انداخت پشت سرم و پیشونیم رو بوسید. منصوره هم سلام علیک گرمی کرد و به شوخی گفت: سلام جناب داماد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌سوم ☆اعجاز خاک☆ با خودم می گفتم: یعنی می تونی مادرت رو راضی کنی، حالا بر فرض که
☆اعجاز خاک☆ از فرودگاه خارج شدیم. تا به هتل برسیم مادرم منو سوال پیچ کرد. می خواست بدونه این دختری رو که می گم از کجا پیدا کردم و من هم فقط می گفتم: مادر حالا صبر کن برسیم هتل همه چیز رو برات تعریف می کنم. وقتی سک هاشون رو در اتاقی که از قبل براشون گرفته بودم گذاشتم، مادرم روی تخت نشست و گفت: خب، سید مجتبی بگو ببینم مارو برای چی اینجا آوردی؟ تبسمی کردم و گفتم: معلومه برای زیارت. لحن صحبتش جدی تر شد و گفت: راستش رو بگو ببینم قضیه از چه قراره. چاره ای نداشتم، باید هرچه زودتر همه چیز رو براش توضیح می دادم. گفتم: باشه الان میگم، ولی بزار اول برم یه قوری چایی براتون بیارم، بعد در خدمتتون هستم. از قهوه خانه هتل یک قوری چایی آوردم و روبروی مامان و منصوره نشستم و گفتم: مامان راستش نمیدونم چطوری بگم، حقیقتش قضیه یکمی غیر عادیه. مادرم که حوصله شنیدن مقدمه‌ چینی های منو نداشت گفت: عزیزم، چرا اصل ماجرا رو نمیگی؟ مارو جون به لب نکن! راستشو بگو ببینم این موردی رو که میگفتی از کجا پیدا کردی؟ _ باشه چشم، این دخترو در واقع من پیدا نکردم. اون روز صبح رفته بود حرم زیارت کنم و عصرش برگردم تهران. دیدم درها رو بستن. فهمیدم دارن غبارروبی می‌کنن. رفتم پیش یکی از خادم های حرم و..... . همه چیز رو تا اخر براشون تعریف کردم. وقتی حرف من تموم شد دیدم اشک توی چشم هر دوشون حلقه زده و فقط مونده بود من یکم دیگه صحبت کنم تا اونا زار زار گریه کنن. اخر حرفم هم گفتم: حالا فهمیدین چرا گفتم بیاید مشهد؟ 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌چهارم ☆اعجاز خاک☆ از فرودگاه خارج شدیم. تا به هتل برسیم مادرم منو سوال پیچ کرد.
☆اعجاز خاک☆ مادرم آهسته دستش رو به طرف چشمهاش برد و اشکی رو که روی پلک هاش نشسته بود پاک کرد و گفت: مادر، من منکر لطف امام رضا نیستم، خدا می دونه که تا حالا چند تا کور مادرزاد و مریض لاعلاج اینجا شفا گرفتن و چقدر آدم گرفتار و درمونده حاجت روا شدن. هیچ کس دست خالی از اینجا بر نمی گرده. یکی از همشهری های خودمون شاید اسمش رو شنیده باشی، میرزا یحیی ابهری، خدابیامرز اومده بود مشهد. دیده بود یک واعظی در مسجد گوهرشاد رفته منبر و میگه:« مردم، برید هر چی میخواید از امام رضا بگیرید.» بنده خدا میرزا یحیی هم روی اون صفایی که داشت اومده بود گفته بود:«امام رضا به من پول بده» وقتی دیده بود از پول خبری نشد سرش رو محکم زده بود به ضریح، طوری که از هوش رفته بود. در همون حال امام رضا اومده بود بهش گفته بود:«برو که ما بهتر از پول رو به تو دادیم، ما محبت جدمان امام حسین رو به تو دادیم.» حال این میرزا یحیی طوری شده بود که هر وقت اسم امام حسین رو میبردن اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. بله پسرم، امام رضا اینطوریه، خیلی دست و دلباز و کریمه، ولی عزیزم ما باید طرفمونو خوب بشناسیم. خودت میدونی این روزا چقدر شناختن آدمها سخت شده، باید کمی احتیاط کنیم. _ مادر، من هم نمیگم یه دفعه همه چیزو تموم کنیم. بالاخره چند دفعه میریم خونشون، از در و همسایه پرس و جو می کنیم، بعد اگه شما پسندیدی بقیه کارها رو انجام میدیم، حالا اگه اجازه بدید زنگی به خونشون بزنم و برای فردا عصر قرار بزارم. منصوره گفت: مامان حالا رفتن و دیدن که خرجی نداره، ما که تا اینجا اومدیم چرا نریم. خدا رو چی دیدی شاید راستی راستی مورد خوبی بود. مادرم سرش رو به علامت رضایت تکون داد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌پنجم ☆اعجاز خاک☆ مادرم آهسته دستش رو به طرف چشمهاش برد و اشکی رو که روی پلک هاش
☆اعجاز خاک☆ ساعت چهار بعد از ظهر بود که من و مادرم و منصوره به منزل خانم محمدی رفتیم. خونشون از حرم خیلی دور نبود. از کوچه ی روبه روی مسجد ملاحیدر پیاده هم می شد رفت. ولی برای اینکه مادرم و منصوره خسته نشن با ماشین رفتیم. در خونه رو زدیم. دختر ده دوازده ساله ای که گویا خواهر هانیه بود در رو برامون باز کرد و با لهجه شیرین مشهدی گفت:« بفرمایید » هانیه و مادرش هم اومدن و خوشامد گفتن. خونشون از اوت خونه های باصفای قدیمی بود با همون حوض های بزرگ و باغچه های سرسبز. برای اینکه سرم به شاخه های درخت سیبی که در حیاط بود گیر نکنه دولا شدم و پشت سر مادرم وارد فضای اصلی خونه شدم. ما رو به اتاق بزرگی که ظاهراً اتاق پذیرایی شون بود راهنمایی کردن. هانیه برای من و دیگران چایی آورد و اومد کنار مادرش نشست. خانم ها آهسته آهسته سر صحبت رو باز کردن و گرم حرف زدن شدن، اونقدر صمیمانه و دوستانه با هم حرف می زدن که انگار همدیگر رو از قبل می‌شناختن. حرفاشون تمومی نداشت. من هم ساکت و تنها نشسته بودم و به حرفای اونا گوش می کردم. کسی کاری به کار من نداشت. فقط گاهی مادر هانیه رو بهم می کرد و می گفت: میوه پوست بکنید، بفرمایید. شاید یک ساعتی طول کشید. وقتی خواستیم خداحافظی کنیم مادر هانیه به من گفت: بابای هانیه رفته بود چناران، ختم یکی از همشهریهای چنارانی، وگرنه شما اینقدر تنها نمیموندید.خلاصه می‌بخشید. من هم گفتم: خواهش می کنم. هانیه و مادرش خیلی گرم ما رو بدرقه کردن و ما از خونه خارج شدیم. در همین یک ساعت خیلی چیزها فهمیدیم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌ششم ☆اعجاز خاک☆ ساعت چهار بعد از ظهر بود که من و مادرم و منصوره به منزل خانم مح
☆اعجاز خاک☆ پدر هانیه کارمند بازنشسته دولت بود و هانیه هم یک سال بود که درسشو تو دانشگاه تموم کرد و در بیمارستان مشغول کار شده بود. اونها سه تا خواهر و برادر بودند که برادر هانیه در عملیات والفجر هشت شهید شده بود. مادر و منصوره تا هتل با هم حرف می زدند و از هانیه و مادرش برای هم تعریف می‌کردند. الحمدلله انگار راضی بودند،در هتل به مادرم گفتم: خب مامان چطور بود؟ _والله مادر، من که خوشم اومد ولی باید بیشتر از این صحبت کنیم. منصوره هم گفت:«خیلی دختر خوب و با ادبی بود.» بعد تبسمی کرد و به کنایه گفت: مامان توروخدا تا این آقل داماد استخاره نکرده کار رو تموم کن،تو که داداش ما رو می شناسی . مادرم گفت: اگه این دو روزی که اینجا هستیم حرفامون رو تموم کردیم هفته بعد انشاءلله میایم همین جا عقد میکنیم، ولی پسرم صبر کن منو منصوره یکی دو بار دیگه بریم تا بیشتر آشنا بشیم. عجله نکنیم بهتره... . دید و بازدیدهای بعدی هم انجام شد.من و هانیه در چند نوبت با هم صحبت کردیم و توافق نهایی حاصل شد. ده روز بعد، با اومدن پدر من و هانیه، مراسم عقد کنون برگزار شد.قرار عروسی رو هم برای تابستون گذاشتیم. در طول دوران عقد، متوجه شدم هانیه از چیزی ناراحته. اگرچه خودش چیزی نمی‌گفت اما نگرانی در چهره‌اش مشخص بود. یک روز تابستانی با مشهد تماس گرفتم و بعد از صحبت های خودمونی گفتم: 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌هفتم ☆اعجاز خاک☆ پدر هانیه کارمند بازنشسته دولت بود و هانیه هم یک سال بود که در
☆اعجاز خاک☆ گفتم: برای روز عروسی فکری کردی، ماه بعد خوبه؟ _ ماه بعد! خیلی زوده. _چرا،مگه چه اشکالی داره؟ _اشکالی که نداره، ولی خوب ماهم یه کارهایی داریم. _خب یک ماه فرصت هست، بعدشم لازم نیست کاری بکنید. _ اینطوری که نمیشه، بلاخره خانواده عروس هم وظیفه ای دارند. _هانیه قرار شد با هم رو راست باشیم، اگه مشکلی هست بگو. _مشکلی نیست، فقط یکمی عروسیمون عقب بیفته بهتره. _هانیه چرا راستشو به من نمیگی، اگه مشکل مسئله جهیزیه است یه طوری باهم حل می‌کنیم. _نه مشکلی نیست،خودم مقداری پس انداز دارم. تقاضای وام هم از بیمارستان کردم. اما تا بگیرم مدتی طول میکشه. _هانیه نمیخواد وام بگیری، امام رضایی که دستت رو گذاشت تو دست من، حتما فکر بقیه اش رو هم کرده. ببین من فعلا مقداری پول برات میفرستم به گمونم با پس انداز خودت دیگه کافی باشه. اگه هم کم و کسری هم داشتیم بعداً که اومدی تهران با هم جور میکنیم.همین فردا پول رو برات پست می کنم. لازم هم نیست کسی باخبر بشه. بین خودمون میمونه.ما دیگه محرم اسرار هم شدیم. اصلا زیر بار نمی‌رفت و راضی نمی‌شد که من پول بفرستم، ولی اینقدر اصرار کردم که بالاخره رضایت داد و توافق کردیم که یک ماه دیگه در شب تولد حضرت زهرا جشن عروسی رو برگزار کنیم. الان یک سالی از ازدواج من و هانیه میگذره و رشته پیوند ما محکم تر شده. وقتی هم که بچه‌دار شدیم زندگیمون شیرینی بیشتری پیدا کرد. من و هانیه اسم بچمون رو ( رضا ) گذاشتیم. ☆با سلام و عرض ادب خدمت اعضای محترم کانال، ممنونم از شما که وقت گذاشتید و با نگاه زیباتون همراه ما بودید، اگر کوتاهی بوده امیدوارم حلال کنید. با آرزوی آرامش برای دل هاتون💝 ~نویسنده~ 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran