eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌هشتم ☆اعجاز خاک☆ از ناراحتی نامه رو گذاشتم لب پنجره و روی تخت دراز کشیدم. نام
☆اعجاز خاک☆ تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان گوشی رو برداشت. گفتم: سلام، بیمارستان امام رضا؟ _سلام، بفرمایید. _می بخشید با خانم محمدی کار داشتم. _ کدوم خانم‌محمدی؟ کدوم بخش هستن؟ _خانم هانیه محمدی، نمیدونم کدوم بخش هستن. _یه لحظه صبر کنید. تلفن رو به یکی از خطوط داخلی وصل کرد. خانمی گوشی رو برداشت. گفتم: می بخشید با خانم محمدی کار داشتم. از پشت تلفن شنیدم که گفت:«هانیه بیا با تو کار داره» قلبم از دلهره و هیجان و خجالت، حسابی تاپ تاپ میکرد. چندمین بار آب دهنمو قورت دادم و صدامو صاف کردم. وقتی فهمیدم گوشی رو برداشته گفتم: الو _الو، بفرمایید. _ خانم محمدی؟ _ بله بفرمایید. _ خانم محمدی می بخشید من شریفی هستم. _ به جا نمیارم کارتون رو بفرمایید. _من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که... نذاشت حرفمو تموم کنم، فکر کرد مزاحمم. با ناراحتی گفت: آقای محترم لطفاً مزاحم نشید. اینجا کار دارم. بعد هم گوشی رو گذاشت. گرچه از این مکالمه نتیجه ای نگرفتم ولی تقریباً مطمئن شدم نویسنده نامه خود همین خانمه. اینو دلم می گفت. تصمیم گرفتم یک بار دیگه زنگ بزنم و خیلی سریع ماجرا رو براش تعریف کنم.دوباره تماس گرفتم. این بار خودش گوشی رو برداشت. خانم محمدی؟ _ بله خودم هستم. _خانم محمدی من قصد مزاحمت ندارم، خواهش می کنم تلفن رو قطع نکنید. من یک برگه مرخصی از شما پیدا کردم که پشتش نامه ای نوشته شده. در جواب من کمی مکث کرد. انگار خیلی جا خورده بود. در حالیکه صداش از قوت و صلابت افتاده بود خیلی آهسته گفت:اون نامه دست شما چیکار میکنه؟ آقا شما به اسرار مردم چیکار دارید؟ _ خانم محمدی این نامه اتفاقی به دستم رسیده، میخواستم درباره اون حتماً با شما صحبت کنم. _ ببینید آقا، من از شما خواهش می‌کنم! اینجا محل کار منه. من آبرو دارم. برای من ممکن نیست اینجا زیاد صحبت کنم، خیلی ممنون میشم که دیگه اینجا زنگ نزنید. _خانم محمدی من حتماً باید با شما صحبت کنم، باور کنید قصد آزار و اذیت ندارم. اگه اونجا صحبت کردن براتون مشکله، خودتون بعد از ظهر از بیرون با هتل ارک تماس بگیرید. شماره اتاق رو هم گفتم. ظاهرا اون بنده خدا هم از روی ناچاری پیشنهاد منو قبول کرد. دیگه چیزی نگفت و تلفن را قطع کرد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_بیست‌نهم ☆اعجاز خاک☆ تلفن خانه هتل شماره بیمارستان رو برام گرفت. تلفن چی بیمارستان
☆اعجاز خاک☆ بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه و من در اتاق نباشم، ناهارم رو در اتاق خودم خوردم. بالاخره ساعت پنج تلفن زنگ زد. گوشی رو برداشتم، صدای خودش بود. _الو، آقای شریفی؟ _بله،بفرمایید. _آقا من شمارو نمیشناسم. شما رو به هر کس که دوست دارید، شما رو به امام رضا قسم دست از سرم بردارید. همین دوباره هم که به بیمارستان زنگ زدید همکارهای منو به شک انداختید. شما با من چیکار دارید؟ _خانم محترم، شما چرا حرف منو متوجه نمیشید، من فقط می خوام راجع به نامه با شما صحبت کنم،این که مزاحمت نیست. _ببینید،نه من شمارو میشناسم و نه شما منو میشناسید. حالا اتفاقی شما نامه منو پیدا کردید، اونو فراموش کنید. شما رو به امام رضا قسم میدم. برای اینکه اطمینانش رو جلب کنم ماجرای پیدا کردن نامه رو براش تعریف کردم و گفتم که از خواندن اون چه حالی شدم.کمی هم داستان خودم رو براش تعریف کردم و بعد با جرئت تمام گفتم:«من قصد خواستگاری از شما رو دارم و این رو از محبت امام رضا میدونم» وقتی من حرف می‌زدم صدای گریه اش از پشت تلفن میاومد. با همون حال که حرف زدن رو هم براش مشکل کرده بود گفت: من فکرهامو می کنم بعدا جواب میدم.... _ پس من فردا بعد از ظهر منتظرم. بعد از نماز صبح خوابیده بودم که تلفن زنگ زد. خانم محمدی بود. _ الو، آقای شریفی؟ _ بله بفرمایید. _ آقای شریفی من از برخورد دیروزم معذرت می خوام، واقعاً جا خورده بودم. دیشب خیلی با خودم فکر کردم. راستش به مادرم هم ماجرا رو گفتم. می خواستم بعد از ظهر زنگ بزنم ولی گفتم زودتر زنگ بزنم تا سر کار فکرم خیلی مشغول این قضیه نباشه. ما حرفی نداریم اما می‌بخشید اینقدر صریح حرف میزنم، ما شما رو از کجا بشناسیم؟ ضمناً خود شما هم از اون نام فهمیدید که ما الان از نظر مالی دچار مشکل هستیم. کمی از خودم و کارم براش گفتم. شماره تلفن محل کارم رو هم دادم تا اگه خواست بتونه تحقیق کنه. درباره جهیزیه و چیز های دیگه هم خیالش رو راحت کردم که توقعی ندارم. بعد با اصرار زیاد، رضایتش رو جلب کردم که همین امروز صبح سری به بیمارستان امام‌رضا بزنم تا همدیگرو ببینیم.به من گفت که در آزمایشگاه بیمارستان کار میکند. با این تلفن خواب از سرم پرید.سریع پایین رفتم در رستوران صبحانه ام رو با عجله خوردم و از هتل بیرون اومدم و به طرف بیمارستان امام رضا به راه افتادم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
هر كه يك‌ سر دلش شكست از طبيبان نظر گسست آمد رشته بر تـو بست ای اميد جهان درود هم شفا هم شفاعتی هم دعا هم اجابتی هم ولا هم ولايتي‌ ای زمين را آمان درود آنكه مهر توو برگرفت ور غمت شور شر گرفت بي‌كران زير پرگرفت بر تـو تا بيكران درود عرض تسلیت وفات/شهادت بی بی فاطمه معصومه س
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌ام ☆اعجاز خاک☆ بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه
☆اعجاز خاک☆ وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود. اصلا از این کارها نکرده بودم. فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من هم عاشق بشم، اون هم عاشق کسی که نه اونو دیده بودم و نمیشناختمش. پرسان پرسان به آزمایشگاه بیمارستان رفتم. خانم جوانی پشت میز نشسته بود و برگ های جواب آزمایش رو مرتب می کرد. جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم محمدی تشریف دارند. اینو که گفتم رنگ از روی بنده خدا پرید، فهمیدم که خودشه. در حالی که سرش رو زیر انداخته بود آهسته گفت:«خودم هستم» و طوری که کسی متوجه نشه ورقه ای به من داد و گفت:« به سلامت» یعنی که برو. من که ندیده اینطور به این دختر مشهدی علاقه‌مند شده بودم با دیدنش علاقه ام بیشتر شد. جلو در بیمارستان رفتم کنار پیاده‌رو و ورقه رو باز کردم. توی اون نوشته بود: آقای شریفی این آدرس منزل و این هم شماره تلفن آن، لطفاً اگر کاری داشتید دیگه به بیمارستان زنگ نزنید. وقتی از بیمارستان به هتل برگشتم فورا با تهران تماس گرفتم تا قضیه را برای مادرم تعریف کنم: _ الو، مامان. _ مجتبی تویی؟ _بله، سلام، حال شما خوبه؟ _ سلام پسرم. چطوری، کجایی،دیر کردی؟ کمی از کارم حال و هوای مشهد تعریف کردم و بعد با خونسردی گفتم: _ مامان من یک موردی رو اینجا پیدا کردم. یه دفعه صدای مادرم تغییر کرد و با ترس و تعجب پرسید: مورد چی! یه وقت کار دست خودت ندی! تا حالا صبر کردی بازم کمی صبر کن! _نه مامان نترس، من که بدون رضایت شما کاری نمی کنم. میخواستم بیایید مشهد تا این دختری رو که اینجا پیدا کردم ببینید. _ما چطور بیایم مشهد؟ _خب فردا صبح برید بلیت هواپیما بگیرید و با منصوره بیاید. _ نمیدونم والله. من باید اول با بابات صحبت کنم. با این عجله که بعیده بتونیم بیاییم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 قدرت ما در اتّحاد است‼️ ♻️ انیمیشن روسی بسیار زیبا در مورد پروژهء شیطانی، گلوبالیستی، صهیونیستی کرونای فریب✡😈 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
✅‏تپه های مریخ در دامغان خودمون😍 که از نظر رنگ، کانالها، شیارها و آبراه ها شباهت زیادی با مریخ دارد‌. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
‏همین که صد روز بدون روحانی گذشت،خوش گذشت ‎ "دختر بی بی مریم" 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌یکم ☆اعجاز خاک☆ وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود. اصلا از این کارها نکرده ب
☆اعجاز خاک☆ _کاری نداره، من اینجا براتون اتاق هم میگیر. تو و منصوره فعلا بیاید. دختر خوبیه. امام رضا جور کرده. _عزیزم تو رو خدا یه وقت... وسط حرفش پریدم و گفتم: نه مامان، من که گفتم بدون رضایت شما کاری نمی کنم. _ حالا من به بابات بگم.صبح زنگ بزن ببینم چیکار میتونم بکنم. _خیلی ممنون، از طرف من به منصوره سلام برسون بگو مجتبی خواهش کرد که تو همبیای. _پس حتماً صبح زنگ بزن. _چشم، ساعت ده و نیم زنگ میزنم. _خداحافظ. _خداحافظ. تا آخر روز سرگردون و بلاتکلیف در مشهد میچرخیدم. برای ناهار رفتم کوهسنگی. یک ساعتی رو هم در بازار رضا گشتم و یکی دو تا عطر و جانماز خریدم. نماز مغرب و عشا رو در مسجد ملا حیدر خوندم و از اونجا رفتم پارک ملتو بعد هم سینما،تا خیلی فکر و خیال به سرم نزنه. فیلم که تموم شد، سر راه با یک ساندویچ همبرگر خودم رو سیر کردم و به هتل برگشتم. از پنجره اتاقم نگاهی به گنبد امام رضا کردم و گفتم: آقاجان، من که خیلی ته دلم امیدوارم، یعنی تو منو ناامید می کنی،گمون نمیکنم. آقا جان، والله تا حاجتم رو ندی از این جا نمیرم. به اون جوادت که تو خیلی دوستش داری قسم تا گره از کارم باز نکنی بر نمیگردم. مثل این کبوترهای حرمت اون قدر دورت میچرخم و التماست می کنم تا حاجتم رو بدی. اصلاً مثل این مریض هایی که خودشون رو به پنجره فولاد بستند من هم خودم رو میبندم تا منو این دختری رو که پیش تو اینطوری درد دل کرده به من برسونی. صبح زنگ زدم تهران .مادرم گفت: بابات برای ساعت سه بلیت گرفته. من و منصوره انشاءلله میایم. تو کجایی؟ _من خودم میام فرودگاه دنبالتون، ولی اگه هم نیومدم شما بیاید هتل ارک، اونجا اسم منو بپرسید راهنماییتون می کنن. تا ساعت سه بعد از ظهر که رفتم فرودگاه وقتم رو با نماز و ناهار و استراحت پر کردم. هم امیدوار بودم هم نگران. از اینکه میدیدم تا حالا کارها به خوبی و خوشی پیشرفته امیدوارم می شدم، ولی ته دلم نگران بودم که نکنه با اون وسواسی که مادرم و منصوره دارن کارهارو خراب کنن. وقتی فکر می کردم اگه این بار هم خواستگاری به هم بخوره باید چیکار کنم حسابی غمگین و افسرده می شدم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
📸 علاقه مردم به سردار دلها ◽️نمایی از تابلو کاشی‌کاری منقش به تصویر شهید حاج قاسم سلیمانی بر دیوار یک منزل مسکونی واقع در کرمان 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
✅‏سد سلیمان تنگه، ساری 😍 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍ نفـس صبح به عطر نفست آغشته است... نفسِ یار مسیحایی من صبح بخیر!
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سی‌دوم ☆اعجاز خاک☆ _کاری نداره، من اینجا براتون اتاق هم میگیر. تو و منصوره فعلا بی
☆اعجاز خاک☆ با خودم می گفتم: یعنی می تونی مادرت رو راضی کنی، حالا بر فرض که مادرت رو هم راضی کردی، منصوره رو چطور راضی می کنی. منصوره هم که اگه از یک کسی خوشش نیاد مامان رو هم منصرف می‌کنه. یک وقت نگن سنش به تو نمی خوره. از قیافش ایراد نگیرن. خدایا، من با کدوم زبان به اونها بگم که این دختر رو امام رضا برای من جور کرده، با کدوم زبان بگم که دلم به من می‌گه همسری که تو میخواستی همینه. تا به فرودگاه برسم با همین فکر و خیال ها سرگرم بودم. نیم ساعتی هم در سالن انتظار نشستم و مشغول خوندن روزنامه شدم تا اینکه از بلندگوی فرودگاه اعلام کردند هواپیمای تهران مشهد به زمین نشست. مردم آهسته آهسته به طرف در ورودی مسافران می رفتن. وقتی اولین اتوبوسی که مسافران رو از پای هواپیما می آورد جلو در سالن توقف کرد جلو رفتم، هرچی چشم انداختم مادرم رو ندیدم. با خودم گفتم: پس چرا اینها نیومدن. نکنه اتفاقی افتاده باشه. نکنه پشیمون شده باشن. اما با اومدن اتوبوس دوم نگرانی من برطرف شد. وقتی اونها رو دیدم که از اتوبوس پیاده شدن خیلی خوشحال شدم. از همونجا که وایساده بودم براشون دست تکون دادم که منو ببینن. جلوتر که اومدن اونها هم منو دیدن. مثل کسی که به یک بچه بازیگوش می خنده به من می خندیدن. از نگاه مادرم فهمیدم که دربارم چطور فکر می‌کنه. انگار به من میگفت: آی بچه مردم آزار. خوب ما رو دست انداختی، ببین ما رو از کجا به کجا آوردی، خدا آخر عاقبت ما رو با تو بخیر کنه. وارد سالن که شدن مادرم دست انداخت پشت سرم و پیشونیم رو بوسید. منصوره هم سلام علیک گرمی کرد و به شوخی گفت: سلام جناب داماد. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
📝 ؛ بعضی وقتها، برای خاموش کردنِ یک آتیش، یک فتنه، یک کینه، و ... باید از حقّ مسلّم خودت هم بگذری! بشینی و سکوت کنی و .... اجازه بدی، آتیشی که هنوز گُر نگرفته؛ خاموش بشه! گاهی لازمه، حقّت رو رها کنی، بایستی و جلوتر نری... و نترسی از اینکه بگن؛ "فلانی ترسید " آره ؛ گاهی لازمه بترسی، تا بتونی هیولایِ درون کسی یا کسانی رو مهار کنی❗️ این ترس‌ها از نگاه خدا ، تمامِ حقیقت شجاعته! 🌛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👌کرسی یکی از دلایل سکته نکردن قدیمیها 💯کرسی باگرم نگهداشتن پاها،جلوی لخته شدن خون در پاها را میگرفت و از سکته صبحگاهی جلوگیری میکرد ⚠️در زمستان پاهایتان را گرم نگه دارید. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran