آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سیام ☆اعجاز خاک☆ بعد از ظهر یکسره انتظار کشیدم. برای این که مبادا یک وقت زنگ بزنه
﷽
#داستان
#پارت_سییکم
☆اعجاز خاک☆
وارد بیمارستان که شدم دل تو دلم نبود. اصلا از این کارها نکرده بودم. فکر نمیکردم یه روزی بیاد که من هم عاشق بشم، اون هم عاشق کسی که نه اونو دیده بودم و نمیشناختمش. پرسان پرسان به آزمایشگاه بیمارستان رفتم. خانم جوانی پشت میز نشسته بود و برگ های جواب آزمایش رو مرتب می کرد. جلو رفتم و گفتم: ببخشید خانم محمدی تشریف دارند.
اینو که گفتم رنگ از روی بنده خدا پرید، فهمیدم که خودشه. در حالی که سرش رو زیر انداخته بود آهسته گفت:«خودم هستم» و طوری که کسی متوجه نشه ورقه ای به من داد و گفت:« به سلامت» یعنی که برو.
من که ندیده اینطور به این دختر مشهدی علاقهمند شده بودم با دیدنش علاقه ام بیشتر شد.
جلو در بیمارستان رفتم کنار پیادهرو و ورقه رو باز کردم. توی اون نوشته بود: آقای شریفی این آدرس منزل و این هم شماره تلفن آن، لطفاً اگر کاری داشتید دیگه به بیمارستان زنگ نزنید.
وقتی از بیمارستان به هتل برگشتم فورا با تهران تماس گرفتم تا قضیه را برای مادرم تعریف کنم:
_ الو، مامان.
_ مجتبی تویی؟
_بله، سلام، حال شما خوبه؟
_ سلام پسرم. چطوری، کجایی،دیر کردی؟
کمی از کارم حال و هوای مشهد تعریف کردم و بعد با خونسردی گفتم:
_ مامان من یک موردی رو اینجا پیدا کردم.
یه دفعه صدای مادرم تغییر کرد و با ترس و تعجب پرسید: مورد چی! یه وقت کار دست خودت ندی! تا حالا صبر کردی بازم کمی صبر کن!
_نه مامان نترس، من که بدون رضایت شما کاری نمی کنم. میخواستم بیایید مشهد تا این دختری رو که اینجا پیدا کردم ببینید.
_ما چطور بیایم مشهد؟
_خب فردا صبح برید بلیت هواپیما بگیرید و با منصوره بیاید.
_ نمیدونم والله. من باید اول با بابات صحبت کنم. با این عجله که بعیده بتونیم بیاییم.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran