🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده
#توّاب
🍃قسمت ۷۵ و ۷۶
به مهد قرآن که رسیدیم.
با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم
زیاد طول نکشید که بعداز سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد .
تجربه ی عالی بود برای من تا حالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد
که همراه مربیشون به سمتم اومدن....
_خاله خاله!!! میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟
مربی مهد با لبخند گفت :
_بله عزیزم چرا نشه
روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت:
_عمو ببین اینا رو من کشیدم ...
و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ...
روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم:
_روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی
خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود
_روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟
اینبار آرومتر خندید گفت :
_بله عمو منم قبول میکنم
_پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده.
سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره
به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود . با یا الله گفتنم و بفرمایید دایی وارد شدیم
سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند
_سلام خوش اومدید بفرمایید روجا برو پیش مادرت.
نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم:
_خدانگهدار روجا خانم
_خداحافظ عمو
🍃سوجان
امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد....
که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و....
همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف میکرد...
_روجا دخترم کافیه!!! من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی!
دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت!
_روجا من نفهمیدم چی گفتی؟
هیچی فقط گفتم:
_خب بهم خوش گذشت!
باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم.
لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود.
باید تعمیرکار خبر میکردیم
وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد. خیالم راحت که شد ؛
شروع کردم با کمک 🔥زینب خانم🔥 به سروسامان دادن خونه
شیفت شب بودم
با کلی سفارش روجا رو به 🔥زینب خانم🔥 سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد
آروم به بابا گفتم :
_قابل اعتماد هست؟
_بله دخترم زینب خانم معرفی کرده.
با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم .
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب