eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
364 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16801975906730 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۷ و ۹۸ _سلام صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. همینطورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمی‌خم شدم _سلام خانم. _من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون _الان خوبید؟ سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته و چی گفتم _بله؟؟ برای درست کردن گندی که زدم روجا رو از‌بغلم زمین گذاشتم و گفتم: _ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم _بله الان بعدچند روز امروز حالم بهتر شده خوبم الحمدالله همونطور که دستمو روی‌ موهای روجا میکشیدم زیر لب خداروشکری از ته دلم گفتم _مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟ _روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد. +نه بیکارم!!! یعنی...یعنی الان کاری ندارم اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!! آه بابا چم شده... _اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره _ببخشید کجا باید بیام؟ _پیش دوستای بابا و دایی میریم از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم: _اگر مشکلی نباشه مزاحم نباشم خوشحال میشم بیام _پس بفرمایید. صندوق عقب ماشین رو پر از غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم . در بین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم... بالاخره رسیدیم چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم. دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو از تعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم. <آسایشگاه جانبازان ثارالله > یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟ در ورودی باز شد و چند نفری به استقبالمون اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم. حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود . به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند. تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می‌کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند. من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان شده بودم فقط و فقط نگاه متعجبم رو اطراف سالن می‌چرخوندم من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا... حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده... متنفر از کسانی تلاش برگشتن دایی داشتن.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۹ و ۱۰۰ صدای روجا منو از عالم متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو...نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تو دل برو تر از همیشه شده بود. رو دو زانو روبه روش نشستم _عمو جون تو خوشگل که بودی... ولی الان معرکه شدی راستی خانم دکتر... وروجک پرید وسط حرفمو گفت: _عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم ! _ببخشید خانم پرستار من چند وقتی هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟ همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت: _اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟ دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم: _خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو میکوبه به سینه‌ام... اصلا انگاری جاش تنگ شده! روجا با جدیت با اون چشم‌های خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد _دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم میکشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود....آااخ... آخ دیگه نگم برات... با هر کلمه‌ام لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی می‌گفتم آروم سرمو بردم نزدیکش گفتم: _ببین بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه با خنده گفت: _عَموووووو _جون عمو شیرین زبون وقتی سرمو بلند کردم دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم دستکش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود. انگاری همه رو می شناخت که با همه با مهربونی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد. حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت: _آقا محمد چرا اونجا وایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم. بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم کلی خاطره تعریف میکردند و با لذت از اون روزها میگفتند روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی‌هایی که برای این و و و کشیده بودند جان میگرفت. از غم عزیزانی میگفتند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن از جنگ نابرابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی‌های دوستانشون حرف میزدند . اینقدر حرفهاشون برام جدید بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم و بقیه رو همه با فقط گوش میکردم. جالب بود با این همه و رنجی که داشتند بازهم روی لبشون محو نمیشد. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _رو چشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: _سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. _حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده‌ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: _جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی و داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم و بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم. آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم حرفها و دعاهای قشنگش رو خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم... آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم _حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت: _چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم. دست رو چشمم گذاشتم وگفتم: _به روی جفت چشمام همون موقع که آماده میشدیم برای عکس پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت: _خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم....لطفا مراقب خودتون باشید حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رو زمزمه کرد. دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت _جونم حاجی چیزی میخواستی؟ روبه دختر حاجی گفت: _پرستار من با من عکس نمیگره؟ سوجان لبخند به لب گفت: _باعث افتخاره حتما الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم. دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم. به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم. فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده. _چیه ؛ باور نداری؟ 🔥_نه ؛ آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟ یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن! _چی میگی برای خودت؟ اونا اصلا نمیدونستن من میخوام برم مسجد که بخوان من رو بازی بدن! من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید! 🔥_به به آقا محمد حرفای جدید میگی! این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنم ولی دفعه ی بعدی وجود نداره تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقط میگی چشم... در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن. نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...! حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست. باید فکری میکردم باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم. تو من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ چند روزی از امدن نازنین میگذشت خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم. ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره. عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم. صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم. 🔥_سلام شاه داماد حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد. اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد..... بدون هیچ جواب فقط پرسیدم : _بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟؟؟ 🔥_یعنی اینکه قراره داماد بشی! بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت: 🔥_گوش کن ببین چی میگم ؛ هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری بعد آزادی... _صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی و دایی دسترسی دارید؟؟؟!! باخنده گفت: 🔥_خیلی دست کم گرفتی! تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره _لعنت به شما!!!! لعنت به من که کنار شما کار میکنم شما معنی رو میدونید؟!؟ چطور اون شنود رو کار گذاشتید؟؟؟ 🔥_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم... قرار شده بری خواستگاری سوجان. سکوت من رو که دید ادامه داد.... 🔥_تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد...سوجان یه سوال ازش پرسید... با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم... و چیزی نگفتم که ادامه داد 🔥_سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟ روجا هم وقتی گفت: اره مامان خیلی...سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟ اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت: ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه ! محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟ خدایی کلی خوشمان امد ایولا داری! همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست. ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود و من حق انتخاب نداشتم. فعلا نقش من نقش یه مترسک بود. به هر حال... من نمیخواستم با دروغ برم جلو... دلم نمیخواست یه محمد پوچ رو بشناسن اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم. با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ 🔥_حله دیگه ؟ با سوجان صحبت کنم ؟ _نه 🔥_محمد تو حق انتخاب نداری! حق مخالفت نداری! دلت نمیخواد که تهدیدت کنن! با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن. با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم : _مهلت بده کمی فکر کنم خودم بهت خبر میدم 🔥_باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟ بهتره اول به حاجی بگم نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست. فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم. یعنی چه واکنشی نشون میده کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم امروز صبح با هر بدبختی بود تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود: بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست. یادمه این حرف امام علی بود. پس نا امیدی جایی نداشت . منم با تمام وجودم داشتم به از مولا علی علیه‌السلام مدد گرفتم... دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم. بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم. زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیای همیشگیش از ورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد سریع خودم رو نزدیکش رسوندم _سلام +سلام شما این وقت ! اینجا چی کار میکنید ؟ _باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟ +بله بفرمایید ولی بابا خونه هست _خونه نه اگر امکانش هست اول با خودتون صحبت کنم بعد با حاجی اینجا یه پارک هست. من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم. _اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم ؛ و اگرنه که من برم پدر دلواپس میشن. ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم _اول اینکه نظرتون هر چی بود. لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه . راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم. راستش سوجان خانم من ؛... من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم. سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم. _آقا محمد نظر من منفی هست. با شنیدن این حرفش یخ کردم حتی نخواست فکر کنه!! پس چی فکر کردی آقا محمد.... شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه! به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم: _ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده.... میشه بنشینید؟ نشست و نشستم. _راستش من هم مثل شما خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم. اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست ولی به کمکتون نیاز دارم سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم. زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم.... خودم هم متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها گفتم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم گفتم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم گفتم اینکه نازنین خواهر من نیست گفتم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت ولی اخر بار از ته دلم گفتم: _من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده وگرنه میدونم عاقبت این کارا چیه سوجان خانم.... من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ 🍃محمد سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم. که گفت: _من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم حتما راه حلی پیدا میکنه روزنه‌ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره. با خداحافظی کردنش و رفتنش منم به طرف ماشین رفتم. بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... و فکر کنه.... سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد از گفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم من امیدوار بودم. حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم. 🍃سوجان کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار که قبلا داشتم رو دیگه ندارم پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت‌ کاری یه خواب می چسبید. با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟ از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت: _بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم. حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون مواد غذایی گذاشته بودند و آماده میکردند. منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همراه هم به سمتم امدن نگذاشتم روجا بیاد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت‌تر بتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم، حرف بزنم. _بریم بابا! +بابا میشه حرف بزنیم؟ من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم. هر دو متعجب نگاهم میکردند _بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟ حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت: _سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟ لبخندی مصنوعی زدم و گفتم: _نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله _ان شاالله وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم. نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ 🍃سوجان بابا آروم گفت: _این که اومد و خودش همه چیز رو گفته یعنی از کارش پشیمونه! تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن. _ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست. سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم: _ازش خواستن بیاد خواستگاری من... دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت: _چی!! بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر"استغفرالله" رو زمزنه میکرد . _بابا حالا من نمیدوم چکار کنم! +سوجان دایی چند وقت پیش همینا روجا رو دزدن. تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم _دایی باید چکار کنیم ؟؟؟ من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟ الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد دایی با خونسردی ادامه داد: _خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن . احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرار خواستگاری! هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی انگار هیچ اتفاقی نیفته! این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش. _چشم دایی +حاجی شماره محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه.... من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم... سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه اما قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن. 🍃محمد از صبح حالی نداشتم اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم برای همین خودم سریع به نازنین گفتم : _صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت. نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم. گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید. دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم _سلام حاجی +سلام مومن حالت چطوره؟ خوب احوالی نمیپرسی؟ _شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم +چه مزاحمتی! دلگرمی ما هم شما جوونا هستید. آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم. _روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود 🔥_چی شد؟ _هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت 🔥_خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن _باشه بیا برو تا منم زودتر برم بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم.. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ 🍃محمد وقتی باهم بیرون رفتیم نگاه حاجی و دایی رو دیدم و شرمگین سرم رو پایین انداختم. حاجی نگاهی به دخترش انداخت که با سر چیزی را تایید کرد و هر دونشستیم. 🔥_خب سوجان خانم داداش مارو به غلامی قبول کردی؟ بعد از مکث طولانی گفت: _هرچه پدر و دایی صلاح بدونن 🔥_حاج آقا شما چی میگید؟ ما اجازه داریم انگشتری دست سوجان خانم بکنیم؟ حاجی دونه های تسبیحی که تو دستش بود رو دونه دونه جلو میبرد و آروم زیر لب گفت: _خیر ان شاالله نازنین خوشحال رو کرد به من گفت: 🔥_مبارکه داداش الهی به پای هم پیر بشید بعد گلویی صاف کردو رو به حاجی گفت: _به نظرتون بهتر نیست یه صیغه‌ی‌ محرمیت بینشون خونده بشه تا این دوتا جوون بیشتر رو بهتر با هم آشنا بشن؟ خیلی داشت زیاده روی میکرد آروم صداش کردم _نازنیننن!!! این یعنی کوتاه بیا ؛ بس کن !!! ولی در کمال ناباوری حاجی گفت: _اگر قرار بر آشنایی هست بهتره یک محرمیتی باشه تا نگاهشون خطا نره من محرمیت رو میخونم ان شاالله که هر چه صلاح خداست. با هدایت نازنین نزدیک هم روی یک مبل نشستیم و حاج آقا قرآنی رو باز کرد و دست دخترش داد وگفت: _مدت محرمیت رو چهار ماه باشه. آقا محمد مهریه چی در نظر گرفتی؟؟ _هرچی شما و سوجان خانم طلب کنن به روی چشم حاجی نگاهی به سوجان میکنه... آروم با حیایی که در صداش بود گفت: _چهارده شاخه گل رز +آقا محمد شما موافقی؟ __بله حاجی با نام خدا و یک صلوات شروع به خوندن خطبه عقد کرد دقیقه ای بعد صدای کل نازنین بود که نشون میداد محرم و نزدیکترین به دختر حاجی بودم. انگشتری که خریده بودم رو نازنین به دستم دادو من نیز آروم و با احتیاط دستش کردم نگاه کشیده ای سمت انگشتر انداختم و از اینکه من الان در این موقعیت بودم خوشحال بودم. راهی خونه شدیم در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم 🔥_خب چی گفت تو اتاق ؟ _هیچی 🔥_هیچی و شش ساعت طول کشید؟ _نه خب یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست . اصلا قبلا ازدواج نکرده. روجا دختر خواهرش هست که بزرگش میکنه 🔥_جدی میگی؟ با تکون دادن سرم تایید کردم حرفم رو 🔥_اهان ؛ خب باشه حالا شمارش رو پیامک کردم برات سیو کن _برای چی؟؟؟ _برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه! نگاهم بهش باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره امروز اولین روز متاهلی من بود ولی من جواب منفی قبل رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم حتی شمارش رو هم سیو نکردم چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پا بگذارم وقتی اونقدر سریع جواب نه رو گفت پیامی از نازنین امد که حاوی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم گوشی رو گوشه‌ای انداختم و لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست از یک شماره بود باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت پیامی با محتوای ؛ 📲_سلام صبحتون بخیر سوجان هستم دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد نهار منتظرتون هستیم. چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه. سریع در جواب نوشتم: 📲_سلام صبح شما هم بخیر چشم خدمت میرسم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ یه جا خونده بودم ادم باید در لحظه زندگی کنه.... منم فعلا باید از این زندگی لذت ببرم فعلا که چیزی پنهانی در برابر خانواده‌ی حاجی نداشتم و این باعث دلگرمی من بود و فعلا به خاطر شنودها باید مراقب باشن و تظاهر کنن که من داماد این خانواده شدم و این برگ برنده ی من بود! نزدیکای ظهر بود کم کم آماده شدم. برای نازنین پیغام گذاشتم که دارم میرم خونه حاجی راه افتادم نمیدونستم دست خالی برم یا نه ؟ فکری به خاطرم رسید جلوی یه گل‌فروشی شیک ایستادم بهترین هدیه گل بود خانم ها گل دوست دارن یادمه مامانم هم عاشق گل بود و جانمازش همیشه بوی گل‌های یاس میداد کارتی از گل فروش گرفتم و روی آن شعری از حضرت مولانا نوشتم ‌؛ ‌{درویشی و عاشقی به هم سلطانیست... گنجست غم عشق ولی پنهانیست... ویران کردم بدست خود خانه دل... چون دانستم که گنج در ویرانیست...} از گل فروش خواستم کارت رو ته جعبه بگذاره و گل هارو توی جعبه بچینه و با یه روبان قرمز جعبه رو تزئین کنه کمی ان طرف تر عروسکی هم برای روجا خریدم و راهی شدم. به محض ورودم روجا به استقبالم امد _سلام عمو +سلام عموجون خوبی _ببین عمو برات چی خریده با ذوق کادوی عروسکش رو باز کرد و بعد از کلی تشکر بوسه ای روی صورتم نشوند _عمو من برم عروسکم رو نشون بابا بزرگ بدم؟ بوسه ای روی سرش نشاندم وگفتم: _برو عموجون به رفتن روجا نگاه میکردم که صدای آروم و دلنشین این روزهام از پشت سرم آمد. _سلام خوش امدید بفرمایید چرخیدم و نگاهم به نگاهش گره خورد چادرش نبود... ولی لباس بلند و باحجابی پوشیده بود مثل نازنین روسریش آزاد نبود بلکه جوری بسته بود که گردی صورتش رو وسط گل های روسری قشنگ به نمایش گذاشته بود. نگاهش ندوزدید بلکه لبخندی چاشنی صورتش کردو باز هم با لحنی که در خودش آرامش داشت اشاره ای کردو گفت: _بفرمایید آقامحمد من هنوز جواب سلامش رو ندادم بعد با این آقا محمد چه کنم کمی به خودم مسلط شدم و قدمی جلو رفتم کادو رو به طرفش گرفتم و با هر جون کندنی بود گفتم: _سلام سوجان خانم...بفرمایید... فکر کنم محرمیت این اجازه رو بهم میداد دیگه دختر حاجی صداش نکنم بله باید من هم مثل او به اسم صداش کنم هرچند که میدونم این رفتار فقط به اجبار و برای وجود شنودهایی هست که داخل خونه گذاشتند ولی من این فرصت رو داشتم که از وجودم برای داشتن چیزی به اسم عشق تلاش کنم. کادو رو گرفت... نگاهش کردم لبخندش متفاوت بود مثل تمام کارها و رفتارهاش که از نظر من بسیار ناب بود. روی اولین مبل تک نفره ای که دیدم نشستم. بعد از چند دقیقه حاجی امد و شروع کرد به صحبت کردن.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ حاجی جوری رفتار میکرد انگار چیزی نمیدونست.. جوری صمیمی با من حرف میزد که دلم میخواست ساعتها کنارش مردانه حرف بزنم.. حرف‌هاش بوی پدر نداشتم رو میداد .... از وضعیت کسب کار پرسید گفتم خداشکر ... اخه من تعمیر کار ماشین بودم.... در مورد کارام براشون کلی حرف زدم سوجان هم به جمع ما اضافه شد و پرسید: _چرا زن عمو و دختر عموتون رو برای خواستگاری دعوت نکردید؟ کمی گیج شدم ولی سریع گفتم: _دختر عموم تازه عمل قلب داشته برای همین با نازنین مزاحم خدمتتون رسیدم. احتمالا متوجه شدند که نباید دراین زمینه کنجکاوی کنند چون من برای گفتن تمام حقیقت با این شنودها معذور بودم. حاجی رو به سوجان گفت: _عیادت از بیمار واجب هست حتما یه سر به دختر عموی آقا محمد بزن بابا _چشم بابا من که آرزو داشتم سوجان همسر واقعی و حقیقی من باشه و من اون رو به خانوادم معرفی کنم پس سریع گفتم: _اگر وقتتون خالی باشه من در خدمتم با ناباوری گفت: _امروز کلا مرخصی هستم اگر شما مشکلی نداشته باشید میتونیم عصر بریم. من متعجب نگاهش میکردم و از اینکه مشتاق هست در دلم شوری بود. موقع نهار دایی و زن دایش هم به جمع ما اضافه شدند با رفتارشون من احساس امنیت و دلگرمی داشتم بعد نهار هم با زن عموم تماس گرفتم و موضوع رو سربسته بهشون گفتم. بهشون گفتم که عصری با نامزدم میخواهیم بیاییم عیادت زن عمو جوری خوشحال شد که برای لحظه ای دلم گرفت کاش مادرم هم بود.... حتما اونم از دیدن سوجان بیشتر از همه خوشحال میشد . داخل سالن نشسته بودم و با روجا که نقاشی میکشید سرگرم بودم دایی و حاجی هم باهم صحبت میکردند و از کارهای مسجد میگفتند نگاهم به در آشپزخانه خشک شد بس که انتظار کشیدم سوجان خانم از بعد نهار دیگه از آشپزخانه بیرون نیومده بود صدای حاجی باعث شد با ذوق نگاهم رو بالا بیارم _سوجان بابا ؛ کم کم اماده شو تا با آقا محمد برای عیادت برید تا به شب نخوردید مزاحمشون بشید _چشم بابا حاجی خواست تا روجا خونه بمونه و ما تنها بریم .به سمت خونه‌ی زن عمو راه افتادیم سکوتی داخل ماشین بود که دلم میخواست هر چه زودتر این سکوت شکسته بشه اینجا دیگه شنود نبود... چون دایی برای اطمینان وسایل و ماشین من رو چک کرده بود و حالا خیالم راحت بود برای صحبت پیش قدم شدم _سوجان خانم میشه صحبت کنیم؟ +بله بفرمایید _اون خونه ای که الان داریم میریم رو باید کمی براتون توضیح بدم. اگر بخوام بگم خونه ی عموم هست باید بگم خونه عذابم بود نگاهش سمتم چرخید... ولی بی اهمیت به روبه رو نگاه کردم و ادامه دادم: _بعد از فوت پدر و مادرم تنها کسی که داشتم عموم بود در خیالم که میتونه کمی جای پدر رو بگیره و حامی من باشه ولی در واقعیت ملکه‌ی عذاب من شد...عمو معتاد و مواد فروش ... بماند که من رو به چه کارهایی وادار میکرد و من به اجباری که آواره ی کوچه و خیابان نشوم انجام میدادم. الان هم فوت کرده چند سالی رو بدون عمو نفس میکشم.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ _...ولی بخوام بگم اون خونه خونه‌ی زن عموم هست باید بگم خونه مادر دوم منه زن عمو همیشه سنگ صبور من بود. همیشه جای مادر نداشته رو برام پرکرد تمام این سالها برای کارهای شوهرش شرمنده‌ی من بود این رو از نگاهش میفهمیدم... دختر عموم هم بازی و بهترین دوستی بود که من داشتم. از من کوچیکتر بود و همین باعث میشد من مثل یه برادر بزرگ همه جا هواش رو داشته باشم. حتی وقتی که کاری میکرد که عمو دوست نداشت و عمو تنبیه‌ش میکرد من سپرش میشدم . هنوز سنگینی نگاهش رو حس میکردم که ادامه دارم... _من اگر با نازنین و گروهشون همکاری کردم برای این بود که پول عمل دختر عموم رو میخواستم. نمیتونستم بگذارم بمیره بهش قول دادم کمکش کنم دردش کم بشه . وقتی خواهر آدم درد بکشه خودت هم همراهش درد داری من اجبار زیادی رو تو زندگیم تحمل کردم ولی الان راضی‌ام... راضی ام که دختر عموم سلامت هست و دیگه دردی نداره.. راضی ام که تمام حرف و حقیقت خودم رو به حاجی و دایی گفتم چون من آدم بی وجدانی نیستم کمی صدام رو پایین اوردم و گفتم: _راضی ام که الان اینجام و.... ادامه دادن و گفتنش دردی دوا نمیکرد پس حال خوب امروزم رو خراب نکردم نگاهش کردم عکس العملش رو ببینم که گفت: _آقا محمد به حکمت های خدا اعتماد کنید با همین جمله ی کوتاه دلم گرم شد لبخندی از این حال خوب و همسفر خوب بر لبم نشست که نیازی نبود پنهانش کنم اصلا چه خوب بود که دنیا میفهمید محمد هم برای لحظه ای میتونه زندگی کنه و حس خوب خوشبختی رو بچشه به پیشنهاد سوجان یه جعبه شیرینی خریدیم و راهی شدیم... وقتی به محله‌ی قدیمی عمو رسیدیم تعجبی در چهره ی سوجان دیده نشد. جلوی در داغونی ایستادیم و من با دست اشاره کردم که اونجاست. با هم پیاده شدیم و زنگ خونه رو زدم... استرس عجیبی به دلم افتاده بود. صدای دختر عموم بود که میپرسید: _کیه؟ _محمدم باز کن... صداش رو شنیدم که میگفت: _مامان بیا محمد و خانمش امدن خانمم؟؟؟ این میم مالکیتی که بهم نسبت داد باعث خنده و خجالتم شد و در دلم چه ذوقی کردم سرم رو پایین انداختم و گفتم راستی: _زن عمو و دختر عموم چیزی از نازنین نمیدونن مراقب باشید. +باشه. در داغون و زنگ خورده ی خونه عمو باز شد و چهره ی مادرگونه‌ی زن عمو بدری که سینی اسپند به دستش بود و قربون صدقه ما میرفت اولین چیزی بود که دیدم با خنده سلام دادم و زن عمو با تعارف مارو به داخل دعوت کرد کنار ایستادم تا سوجان اول بره و بعد هم خودم داخل شدم و در رو بستم . _الهی قربون عروس گلمون برم. الهی خوشبخت بشید. دورتون بگردم چقدر بهم میایید حالا دیگه خجالت و لبخند سوجان هم جون گرفته بود. هم من هم خودش میدونستیم این محرمیت مصلحتی هست و فقط برای حفظ امنیت هست ولی حرفهای زن عمو بدری از ته قلبش بود که به دل می نشست. بعد از کی تعارف و قربون صدقه بالاخره داخل رفتیم... درسته خونه ی قدیمی و داغونی بود ولی زن عمو ودختر عمو بسیار با سلیقه و تمیز بودند همیشه به پاکی خونه توجه داشت با اتاقی در اوج سادگی و تمیزی مواجع شدیم مثل همیشه مادرانه نگاهم میکرد و تعارفم میکرد دخترعمو آیه، چایی اورد و با سوجان گرم صحبت شدند که به آشپزخونه رفتم تا با زن عمو صحبت کنم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ دوست نداشتم زن عمو از اینکه بی خبر نامزد کردم از من ناراحت شده باشه _به به چه بویی خوبی !! مثل همیشه خوشبو و خوشمزه.. زن عمو چی میریزی تو غذات که اینقدر خوشمزه میشه؟ با همان لبخند همیشگی و صورت مهربونش گفت: _نیاز نیست شیرین زبونی کنی . یه مادر خوشبختی بچه‌هاش رو میخواد تو پسر منی. من از اینکه تو رو خوشبخت کنار همسرت ببینم ناراحت نمیشم. دستی پشت سرم کشیدم و به صورت نمایشی عرق روی پیشونی رو پاک کردم و گفتم: _مخلص همین مرام و مهربونیتم... _اسم عروسمون رو نمیگی؟ _سوجان ؛ اسمش سوجان هست _اسمش قشنگه مثل خودش با این تعریف چهره ی مظلوم و نجیبش جلو چشمم امد... هرچی خواستیم شب برای شام پیششون نباشیم اخرش نشد با تعارف‌های زن عمو بدری شام رو کنارشون بودیم. هرموقع نگاهم سمت سوجان و آیه میرفت لبخندم بیشتر میشد جوری باهم دوست شده بودند انگار چند ساله که هم رو میشناختند شماره های هم رو گرفتند و کلی قرار باهم گذاشتند بعد شام زن عمو بدری کادویی رو به سوجان هدیه داد. عذر خواهی کردو گفت برای عروسی جبران میکنه در دلم گفتم: کاش عروسی در کار باشه... سوجان دودل کادو رو گرفت ونگاهش به من بود که گفتم: _بازش کن وقتی بازش کرد گردنبند نگین فیروزه‌ای بسیار قشنگی همراه با زنجیر بیرون اورد. این گردنبند رو قبلا دیده بودم تو یه صندوقچه بود که همیشه زن عمو بدری ازش مراقبت میکرد هیچ وقت گردنش ننداخت _این گردنبند مادر محمد هست... امانت پیش من بود از مادرش بهش رسید منم بهش قول دادم این امانتی رو به زن محمد بسپرم...خدارو شکر که عمرم به دنیا بود و خیالم راحت شد. گردنبند مادرم؟؟؟ تو فکر مادرم بودم که صدای آیه من رو از فکر کردن بیرون کشید: _محمد گردنبند رو بنداز گردنش! +حالا خودشون میپوشن... _محمد چقدر کم رویی ؛ سوجان بچرخ تا محمد گردنبند مادرش رو که یادگاری عزیزی هست رو بندازه برات..اصلا قشنگی این کادو به همین جاست ناچار نگاهی به سوجان انداختم که نارضایتی از چشماش مشخص بود ولی چاره ای نداشت . نمیشد به دختر عمویی که اینقدر از وجودمون ذوق کرده بگیم کل این ازدواج یه کار مصلحتی بود و تمام سر به پایین آروم کمی چرخید من که نزدیکش نشسته بودم کمی متمایل شدم چادرش رو از سر پایین انداخت و کادو رو به سمتم گرفت گردنبند رو برداشتم و با احتیاط گردنش انداختم و زنجیرش رو بستم بدون هیچ تماسی .... ولی گر گرفتگی‌ام وقتی بود که موهای بافته شده‌ی بلندش رو از پایین روسری دیدم نگاهم دست خودم نبود مگر نه اینکه حلال من بود؟! پس دیدن موهاش گناه نبود... حالا دل کندن از این قشنگی کار سختی بود... ولی به هر جون کندنی بود چشم برداشتم و چرخیدم دست بردم و با دستمال عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نگاهم به گردنبندی افتاد که حالا گردن سوجان بود و اونجا بهترین و امن‌ترین جا برای امانتی مادرم بود. بعد از خداحافظی راهی خونه‌ی حاجی شدیم در راه چیزی نگفت که من هم ترجیح دادم سکوت کنم دست بردم و ضبط رو روشن کردم {دل میبازم اگر چه هر بار مرا شکستی مرا ندیدی تو دریایی منم که ساحل چرا دلت را به من نمیدی من که بی تو زندگی را لحظه ای باور ندارم میبرم دل از همه تنها به تو دل میسپارم تا تو باشی در کنارم من که بی تو میشمرم اشکای روی گونه هامو بی تو من جایی ندارمو مثه دیوونه هامو بی تو من آروم ندارم} دم خونه ی حاجی رسیدم که سوجان دست برد تا گردنبند رو بازکنه... همین که به روبه رو نگاه میکردم بدون مقدمه گفتم: _سوجان خانم درسته محرمیت بین ما مصلحتی هست ولی اجازه بدید امانت مادرم تا پایان محرمیت پیشتون باشه. حداقل یکی از خواسته هاش بعد از مرگش برآورده شده دل خوش ام به همین... بعد از مکث کوتاهی سرچرخاندم سمتش که دیدم با اون دوتا چشم معصومش نگاهم میکند و دستش نگین گردنبند رو لمس میکرد انگار داشت فکر میکرد که وقتی متوجه نگاه خیره‌ام شد از روی حجب و حیایی که داشت چشم گرفت و گفت: _برای امشب ممنون خیلی خوب بود مراقب امانتی مادرتون هستم خدانگهدار من که ذوق وجودم رو همه در یک لبخند خلاصه کردم فقط گفتم: _مراقب خودت باش.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ سه روزی از اون روز مهمونی گذشته بود. دلم تو اون خونه مونده بود . تو این سه روز از بس گوشیم رو چک کردم که.... ولی هیچ خبری از سوجان نبود. انگاری خدا فقط یه کوچولو بهم نگاه کرده بود انگاری خوشبختیم پرکشیده بود. دیگه نمیشد بیشتر صبر کرد به هر بهانه ای هم شده بود باید یه خبری از سوجان میگرفتم. اماده شدم و که برم مسجد ... رسیدنم به مسجد با بلند شدن صدای اذان هم زمان شد دلم به این ورود روشن شد. وضو رو کنار حوض گرفتم و به مسجد رفتم از دور حاجی و دایی رو دیدم که متوجه من نشدند نماز رو به جماعت خوندم و منتظر نشستم مسجد خلوت تر شده بود حالا حاجی راحت من رو دید و دستی بالا کرد من هم به احترامش بلند شدم و رفتم سمتشون بعد از سلام و احوالپرسی راهی حیاط شدیم تمام وجودم چشم بود دنبال سوجان ولی نبود چند باری خواستم از حاجی سراغش رو بگیرم ولی هر بار حرفم رو خوردم. ولی بدون خبر نمیتونستم برم خونه... انگاری حاجی هم حال دلم رو فهمیده بود که کلی تعارف کرد من هم از خدا خواسته قبول کردم و همراه حاجی به خونشون رفتیم. چراغهای خونه خاموش بود یعنی سوجان خونه نبود؟ رفتیم داخل و بعد از کمی مکث و دل نگرانی به خودم اجازه دادم تا احوال سوجان رو از حاجی بپرسم. _ببخشید سوجان خانم و روجا نیستند؟ +نه باباجان، امشب شیفت شبه. روجا هم بهونه میگرفت بردم خونه‌ی یکی از اقوام تا کمی با دخترشون بازی کنه. مثل شکست‌خورده ها بادم خالی شد بلند شدم و روبه حاجی گفتم: _ پس منم برم مزاحم نمیشم ان شاالله یه روز دیگه میام که روجا هم باشه. با کرک پر ریخته از خونه زدم بیرون... از خونه حاجی که بیرون اومدم هنوز آرامشی که دنبالش بودم رو پیدا نکرده بودم میدونستم بیمارستانش کجاست نمیدونم کار درستی بود برم محل کارش یانه؟ اصلا یه کاره پاشم برم چی بگم؟ از بدشانسی مریض هم نبودم یه فکری به خاطرم رسید... زیاد زمان نبرد که دم بیمارستانش بودم _آیه هرچی گفتم رو خوب یادت هست ؟نکنه بریم اونجا آبروی من رو ببری؟ +باشه بابا متوجه شدم دیگه چند بار میگی!!!! شماره ی سوجان رو گرفتم و منتظر بودم +الو... _سلام سوجان خانم خسته نباشید +سلام آقا محمد چیزی شده؟ _نه فقط دختر عموم کمی حال خوشی نداشت خواستم بیارم چک بشه من گفتم بیاییم پیش شما +خیلی هم عالی الان کجا هستید؟ _دم بیمارستان +الان میام نگاهی به آیه کردم که داشت ریز ریز میخندید _چیه ؟ به چی میخندی؟؟ +به شما که اینجوری دارین دروغ سر هم میکنین تا محرمتون رو ببینین!! آقا محمد شما که اینقدر کم رو نبودین! خواستم جواب بدم که سوجان رو دیدم پیاده شدیم سمتش رفتیم و بعد از سلام و احوال پرسی ساده‌ای ما رو به اتاقی هدایت کرد و دختر عموم رو هم روی تخت خوابوند تا وضعیتش رو چک کنه منم تمام مدت نامحسوس فقط نگاهش میکردم تا رفع دلتنگي این چند روز جبران بشه بعد از گرفتن فشارش شروع کرد به پرسیدن سوالاتی که آیه رو حسابی کلافه کرده بود . در اخرسر هم دختره دهن لق وسط حرف سوجان پرید و لبخند به لب گفت: _الهی دورت بگردم من خوب خوبم این اقا محمد دلش برات تنگ شده بود رفته مسجد نبودی ؛ رفته خونه دیده نیستی از باباتون سوال کرده دیده بیمارستانی اومده دنبالم تا به بهانه ی چک کردن من، تو رو ببینه! بیمار اصلی ایشونند نه من! آب شدن تو اون موقعِ کم بود از خجالت مگه میتونستم سرمو بلند کنم تو دلم چقدر خودمو لعنت کردم باورم نمیشد تا به این اندازه بچه‌گونه رفتار کردم چشمام رو بستم و سرم پایین بود از آیه دلخور بودم که اینجوری خرابم کرده بود. کلید ماشین از گوشه ی دستم کشیده شد... آیه با همون لبخندی که داشت گفت: _من میرم تو ماشین دنبال نخود سیاه شما راحت باشین با چشم براش خط و نشون کشیدم که رو به سوجان گفت: _سوجان خانم هوای دادش محمدو داشته باش. و بعد هم رفت و در رو بست... نه راه فراری داشتم نه رویی که سر بلند کنم پس به اجبار سر به پایین ایستاده بودم که صدایی که این روزهای دلتنگش بودم بالاخره به گوشم رسید. _بفرمایید آقا محمد 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی،امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ روی صندلی که اشاره کرد نشستم.سرم پایین بود دقیقه‌ای بعد سکوت رو شکست و با لحن جدی گفت: +امشب این همه کار کردیدکه بیایید اینجاو سکوت کنید؟ _نه خب.من.خواستم.دلم... نه.راستش... چه جوری بگم؟ فقط خواستم ببینمتون هم شما و هم روجا رو خواستم حالتون رو بپرسم همین! +آقا محمد من فقط برای حفظ امنیت به این محرمیت رضایت دادم... چشم هام رو محکمتر فشار دادم تا کمی اعتماد به نفس از دست رفتم برگرده واای دلم...متوجه شدکه دارم خجالت میکشم آروم گفت: +خب بپرسید! نگاهم سمتش کشیده شدکه دیدم عصبی نیست و نگاه آرومی داره +آقا محمد تلفن برا چی هم اختراع شده تماس گرفتن هم بعداز محرمیت مجازه شما که این همه تلاش کردید و دروغ گفتید برای امشب...تو این سه روز زدن یه تلفن یا دادن یک پیامک خیلی سخت بود؟ انگاری حرفش کمی بوی دلخوری داشت!! _من نمیدونستم اجازه دارم که زنگ بزنم یانه؟ +اگر اجازه ای نبود شمارم رو به نازنین نمیدادم تا به شمابده! درست میگفت انگاری خنگ شده بودم _ببخشید درسته +خدا ببخشه من چه کاره‌ام نشستن برام سخت بودفضا سنگین هم بود بلندشدم خواستم برم که خودش هم متوجه شدهم ناراحتم هم تو ذوقم خورده که گفت: _بدون پرسیدن حالم میخواهید برید؟ نگاهم سمتش کشیده شد جون دوباره گرفتم از حرفش باز این دلم شروع کرداصلا متوجه نیست که من جنبه ندارم ها با لبخند برلب گفتم: _الان که به لطف آیه من جلوتون خراب شدم فکر کنم عالی هستید. برای اولین بار با صدای بلند خندید... صدای آرومش با لبخند رو لب ترکیب قشنگی بود _آقا محمد آدم ها به این راحتی خراب نمیشن در ضمن از من هم ناراحت نباشید من فقط یادآوری کردم که همه‌ی این رفتارها فقط جهت امنیتی داره! درست میگفت؛ واضح داشت بهم میگفت جواب نه من رو فراموش نکن! ولی خب دل من این حرفها رو گوش نمیکرد به سرد بودنش توجه نمیکرد!دلم فقط اون خنده ها رو میدیدو اون نگاه مهربونش رو خواستیم از اتاق بیرون بریم که روبهش گفتم: _میشه خواهشی داشته باشم؟ +بله حتما _ میشه هیچ جا با صدای بلند نخندید! سرخی گونه هاش رو نمیتونست مخفی کنه آروم گفت: _چشم در دلم هزار هزار بار قربون این همه حجب و حیاش رفتم واسه اون چَشم گفتنش شدم مگه قند فقط باید تو دل دخترا باید آب بشه! کارخونه قند تو دلم آب میشد ولی سنگین گفتم: _چشماتون پرنور سوجان خانم بعد هم خداحافظی کردم و سمت ماشین رفتم. نگاه کشیده ای غضب آلود به آیه کردم. خودش سریع گفت: _آقامحمد دلم به حالتون سوخت آخه نمیدونین چطور نگاهش میکردین موندن من اونجا اصلا درست نبود مثلا من مجرد ام ها این نگاههای عاشقانه اتون منو از راه به در میکرد با بامزگی گفت: _میدونی که من میخوام ادامه تحصیل بدم _امشب از اینکه دختر عموم هستین یه کوچولو بهتون افتخار کردم یعنی جواب اون همه کتکی که تو بچگی از عمو خوردم رو همین امشب با این کار جبران کردین _خداااروشکر خیالم راحت شد. درسته که تو ذوقم خورده بود ولی همین هم کلامی کوتاه هم برام خیلی بود روی تختم دراز کشیدم و بعد از چند شب بی خوابی امشب میتونستم یه خواب راحت داشته باشم. با هربار چشم بستن تصور خنده‌ی قشنگ سوجان جلوم چشمهام نقش می‌بست لحظه ای به این فکر کردم چطور بعد از پایان این کار من چطور چشم ببندم؟ به خودم گفتم در حال زندگی کن ... به قول حاجی امید به خدا... منم امیدم رو دادم دست خود ، کردم به خودشو چشمامو بستم... چند روزی میگذشت و نازنین تمام تلاشش رو میکرد که من به خانواده ی حاجی نزدیک تر بشم. _اصلا چی میگی تو؟؟؟ مگه بیکاری چند روزی یک بار میای اینجا و میری رو اعصاب من؟!؟ هر چی گفتی کردم! باید دیگه چه کار کنم که شماها دست از سر من بردارید؟؟؟ 🔥_بس کن محمد ! حالا هر کی ندونه فکر میکنه تو چیکار کردی تا حالا که چیزی پیش نرفته.درسته ما هرکار گفتیم تو انجام دادی ولی نتیجه ای نگرفتیم! بهتره بیشتر بهشون نزدیک بشی! تا بتونی اطلاعاتی رو که ما میخواهیمو به دست بیاری از دست نازنین و دوستاش و کاراشون سری تکون دادم... و سمت گوشیم رفتم شماره ی حاجی روگرفتم و بعدازمدت کمی گفتم: _الو سلام حاجی حالتون چه طوره؟ +سلام آقا محمدخوبیم الحمدالله شما چطوری؟ _الهی شکر مزاحم شدم ببینم عصری میتونم بیام دنبال روجا تا با هم بریم پارک؟ +پسرم من که خبر ندارم ازکاراشون ولی به سوجان میگم خودش بهت خبر بده _باشه حاجی پس مزاحمتون نمیشم خدانگهدار +مراحمی بابا ....یاعلی نازنین رفت... منم سرگرم درست کردن نهار بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد... 🍃ادامه دارد... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نگاهم به پیامک گوشیم که افتاد لبخندم کش اومد. سوجان بود که هنوز به نام دختر حاجی ذخیره کرده بودم پیامک رو که باز کردم لبخندم جمع شد _سلام روجا حالش خوب نیست عصر نمیتونه بیاد. ممنون یعنی واقعا حالش خوب نیست یا چون من خواستم ببرمش؟ بهانه ی خوبی بود... که زنگ بزنم و حال روجا رو بپرسم... +الوبفرمایید _سلام خوبید سوجان خانم؟ +بله ممنون _روجا چیزیش شده؟ +نه فقط کمی بهونه گیر شده و الان هم تو تنبیه هست بهتره فعلا پارک براش ممنوع باشه _باشه؛ هرجور خودتون صلاح میدونید ولی میشه بگید چه بهونه.ای بوده که تنبیه شده؟ دقیقه‌ای سکوت کرد شاید نمیخواست جواب بده ولی من میخواستم بدونم هم میخواستم وادارش کنم باهام هم کلام بشه _خب چیزی میخواد که از توان من خارجه لحظه ای تصور اینو کردم خودم تو کودکی حسرت خیلی چیزا رو داشتم ولی همیشه چون یتیم بودم و عمو هم همچین پولی برام خرج نمیکرد سکوت میکردم. با همین تصورات که روجا چنین حسرتی نداشته باشه سریع گفتم: _مگه چی میخواد؟ بگید من براش بگیرم حالا صدای این عروس اخمو عصبی هم شده بود که کمی صداشو بلندتر شد و گفت: _آقامحمد من و خانوادم از نظر مالی توان این رو داریم خواسته‌های روجا رو برآورده کنیم! نیاز روجا مالی نیست... برای اینکه عصبانیتش کمتر بشه گفتم: _الحمدالله حالا چرا عصبی میشی؟ +عصبی نیستم! _ آخ ببخشید انگار مشکل از گوشی بود آخه صداتون خیلی بلند و با جذبه برام اکو شد! خودم پوزخند میزدم ولی خدارو شکر نمیدید +ببخشید، این چند روز روجا واقعا من رو حرصی کرده من سریع از کوره در میرم _خواهش میکنم خداببخشه. ولی یه سوال +بفرمایید _شما در حالت عادی زندگی هم وقتی عصبی میشید همین شکلی میشید؟ حالا احتمالا از دست منم حرص میخورد که فقط گوش میکرد و چیزی نمی‌گفت وقتی سکوتش بیشتر شد خودم گفتم: _خیره ان شاالله ولی اگر اجازه بدید و حاج آقا خونه باشن من یه سر بیام پیش روجا خانم ! _بابا تا قبل از اذان خونه هستند منزل خودتونه در دلم گفتم کاش واقعا اونجا منزل خودم بود ولی به زبان گفتم: _ممنونم خدمت میرسم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بین راه مغازه‌ی اسباب‌بازی‌فروشی وایستادم ولی مغازی کناریش گل سرهای خوشکلی داشت لحظه‌ای یاد موهای بافته شده سوجان افتادم و پا سمت مغازه ی کناری تند کردم چندتایی گل سر و کش مویی و سنجاق سر برداشتم اینها همه هدیه برای روجا بود ولی به این امید که شاید سوجان هم ازشون خوشش بیاد و به موهاش بزنه با ذوق و ، وسواس خاصی خریدم _سلام روجا خانم اجازه هست بیام اتاقتون؟ صدایی نیومد دوباره دو تا تَک آرومی به در زدم و گفتم: _یعنی روجا خانم گل خوابیده که جواب عمو رو نمیده؟ حالا من با این کادویی که خریدم باید چیکار کنم؟ در آروم باز شد دختر کوچولوی اخمو سر به پایین گفت: _سلام عمو +سلاااام خوشگل خانم عموووو بیاد اتاقت؟ از جلوی درکنار رفت. وارد شدم روی تختش نشستم و کادو رو سمتش گرفتم _این کادو واسه روجا خانمه دوست داری بازش کنی؟ _بله عمو اومد و نزدیکم نشست و سریع کادو رو باز کرد جعبه ی گل سرهارو که باز کرد چشماش خندید و یک لبخند خوشگل رو لبهاش نمایان شد دیگه چشمهاش غم نداشت بله از خوشحالی برق میزد _عمووووو اینا همه اش مال منه؟ دستی به موهاش کشیدم و با مهربونی گفتم: _بله عمو . حالا برو یه شونه بیار من موهای قشنگتو با گلسرها خوشکل کنم سریع رفت و با شونه برگشت روی زمین نشستیم جلوم با کمی فاصله پشت به من نشست... وقتی بچه بودم همیشه زن عمو موهای آیه رو شونه میکردو کلی قربون صدقش میرفت لحظه ای یاد اون روزها تو ذهنم جون گرفت تو عالم بچگی حسودی میکردم دلم میخواست منم موهام بلند بود و زن عمو بدری اونارو شونه کنه و کلی قربون صدقم بره... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ آروم آروم موهای لختش رو شونه میکردم حالا که سرگرم گلسرها بود بهترین موقعیت برای پرسیدن دلیل ناراحتیش بود _روجا عمو میشه بگی حالا چرا ناراحت بودی ؟ +عمو مامانم دعوام کرد _ عه چرا عمووو چیکار کردی که دعوات کرد؟ +عمو تو مهد جشنه منم قرار شده اونجا شعر بخونم لباس فرشته هارو بپوشم _به به تو خود فرشته ای عزیزم +ولی عمو من نمیرم به اون جشن _چرا آخه؟ +چون همه با پدرو مادرشون میان ولی مامان تنها میاد من نمیخوام برم حالا متوجه عصبانیت سوجان شدم پس این دختر کوچولو باباش رو میخواست چیزی که از دست همه خارج بود... بَد دردیه.... درد یتیمی رو اونیکه که پدر و مادر نداره خوب میدونه که همیشه قلبتو فشار میده هیچکس هم نمیتونه این فشار رو برداره مگر اینه کمی کمتر بشه. موهاش رو بافتم و یک گل سر قشنگ زدم پایین موهاش ؛ دو تا گل سر نگین دار هم زدم دوطرف موهاش _روجا خانم من خوشکل بود الان خوشکل تر هم شد بلند شد و رفت سمت در +عمو من برم به مامان و باباحاجی نشون بدم؟ چند دقیقه بعد وقتی وارد سالن شدم سوجان سمتم امد _دست شمادرد نکنه زحمتتون شد _خواهش میکنم. میشه یک خواهشی داشته باشم؟ +بفرمایید _من میتونم فردا همراه شما و روجا به جشن بیام؟ +نه... چشمام گرد شد از این جواب سریعش _چرا؟ من به عنوان عموی روجا میام! +آقا محمد روجا باید قبول کنه که پدر نداره فردا شما اومدید روزهای بعد چی...؟ حرفیه که میخواستم بگم قلب خودم رو به درد می اورد ولی برای قانع کردن این خانم اخمو باید تلاش میکردم به خاطر وجود شنود در خونه ، کمی قدم‌هامو نزدیکش برداشتم و سمتش رفتم و خیلی آروم جوری که خودم به سختی میشنیدم دم گوشش گفتم: _آخرش چی؟ شما که بالاخره ازدواج میکنید و ان شاالله خوشبخت میشید اون موقع همسرتون میشه جای پدر روجا... فکر کنم فعلا که همسر اصلی و واقعی شما نیست من به عنوان عموی روجا میتونم بیام چیزی نگفت منم سکوت رو ترجیح دادم که روجا طرفم اومد _عمو بابا حاجی گفت ازتون تشکر کنم چون من مثل فرشته ها شدم رو زانو نشستم و بوسه ای به پیشونیش زدم و گفتم: _فرشته خانم اجازه میدید من فردا برای دیدن جشنتون بیام؟ +وااای عموووو یعنی منو مامان شما ؟ _بله نگاهی به مادرش کرد و گفت +خیلی خوبه عمو؛ مامان عمو هم میاد؟حالا دیگه منم میرم و اون شعر رو تو جشن میخونم _ آفرین منم بعد از خوندن شعرت برات ایستاده دست میزنم دوتامون خندیدیم بلند شدم نگاهم سمت سوجان رفت از چهره اش مشخص بود که ناراحت و عصبی ولی چیزی نمیگفت وقتی از کنارش داشتم رد میشدم بازم آروم دم گوشش گفتم: _شرمنده خانم فردا همسفرتون شدم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ 🍃سوجان این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد و فردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه‌شو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. +مامان از این گیره‌ها هم به موهام بزن همه‌ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. برخلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادرها کنار هم روی صندلی‌ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی‌های خالی؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. _ میشه بگیداین همه اخم واسه‌ی چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... +فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خواهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صداهای داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: _خواااهش میکنم سوجان خانم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ 🍃سوجان بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند. آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچوقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دو دستش رو میگیره +ممنونم دلگرمیم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجهش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولد شد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرف‌هاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: 📲_بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد 📲_سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقامحمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیره ان‌شاالله 🍃محمد امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکمتر قدم برداریم +من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار... اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم ؛ با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته!باشه الان میگم ناخواسته.... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند.... این گروهک ترورستی اطلاعات مهم دانشمندان کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات‌های تروریستی که در آینده برنامه‌ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. +شما هم دانشمند هستید؟ _ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه.... به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید....در ضمن چند تایی از بچه‌های دوره‌ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند... حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. +چشم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _باید خیلی خیلی احتیاط کنی. باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته... اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . +چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم. این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا با شنودها متوجه بشن... حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.... اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن. +باشه حله...ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟ _نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم... بچه‌ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن +بله با دزدیدن روجا متوجه شدم _ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره +ان شاالله سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد نازنین بود بی جواب گذاشتم نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کرد... 🔥_مگه اومدی سفر که همش خوابی؟؟؟ حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟؟ پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده باید بری خونه دایی! نگاه خیره‌اش رو که دیدم گفتم _خب بعدش چی...؟ مهمونیه؟ 🔥_اره تو هم مهمون ویژه ای... پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری _بررررم دزدی؟؟؟؟ 🔥_نه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم! محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟!! تو چه موقعیتی هستی؟ تو اصلاً حق حرف زدن نداری فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال جواب انجام بدی... همون طور که دایی پیش بینی کرده بود شد.... منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه‌ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه‌ی زن عمو و هم حاجی و بچه‌ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ +فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ +بله داخل اون پوشه یه ردیاب جا سازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم... نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک‌درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه‌ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهی خونه حاجی شدم از دقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم، بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...!! پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ 🍃سوجان این مشکل امروز منو روجا نبود روجا بیشتر مواقع با این موضوع که پدر نداره کنار نمی اومد و فردا همراهی آقا محمد یک اشتباه بود چون روجا باید قبول کنه چه شرایطی داره خواستم دوباره از حضور آقا محمد خوداری کنم ولی خوشحالی دخترکم این اجازه رو بهم نداد. امروز روجا زودتر از همیشه بیدار شده بود... بدون هیچ اذیتی صبحانه‌شو خورد و برای پوشیدن لباسهاش به اتاقش رفتیم. +مامان از این گیره‌ها هم به موهام بزن همه‌ی اینا واسه خودمه ببین عمو محمد برام خریده گیره های قشنگی بودند در دلم به این سلیقه نمره ی بیست دادم و موهای روجا رو درست کردمو چند گیره به موهاش زدم دخترکم راضی شد. صدای زنگ آیفون اومد این یعنی آقامحمد هم رسید. در راه ساکت بودم و به گذشته و آینده ی روجا فکر میکردم. برخلاف سکوت من روجا و آقا محمد مدام با هم حرف میزدند و برای امروز نقشه میکشیدند. داخل سالن مهد پر بود از پدر و مادرهایی که همراه بچه ها شون ایستاده بودند. صمیمیت و نزدیکی خانواده قشنگ مشخص بود چشمم به روجا افتاد داشت دوستش رو نگاه میکرد که کنار پدرش ایستاده بود و براش حرف میزد. آقا محمد متوجه خیره شدن نگاهم بود که به ثانیه نکشید که روجا رو بغل گرفت و ازش خواست نقاشی های جدیدش که داخل کلاسش هست رو بهش نشون بده. چندی بعد تمام بچه ها برای اجرای نمایش رفتند و پدر و مادرها کنار هم روی صندلی‌ها نشستند من و آقا محمد هم روی اولین صندلی‌های خالی؛ منتظر اجرای نمایش روجا نشستیم. _ میشه بگیداین همه اخم واسه‌ی چیه؟ سرمو برگردونم سمت آقا محمد مخاطبش من بودم که سریع با اعتماد یک نفس عمیق کشیدمو گفتم: _من اخم ندارم فقط... +فقط از وجود من اینجا ناراحتید و این رو گره ابروهاتون داره فریاد میزنه درست میگفت ولی دلم نمیخواست تا این اندازه به خودش بگیره خلاصه که محبت کرده بود برای شاد کردن دل دخترکم مارو همراهی کرده پس در جوابش اول کمی چهره مو تغییر دادم تا اینقدر عبوس به نظر نیام بعد هم گفتم: _آقا محمد از محبتی که در حق روجا کردید ممنونم ولی ... _خواهش میکنم اول اینکه قصدی نداشتم تا در حق روجا محبت کنم بلکه فقط برای حال خودم خواستم اینجا باشم متفکر نگاهش کردم تا از چهره اش بخونم یعنی کنار ما بودن حالش رو خوب میکرد؟ زود به خودم اومدم و ادامه دادم _آقا محمد روجا باید بدونه فعلا گزینه ای به نام پدر در زندگیش نیست! _فعلاً...؟ _به گفته ی خودتون من هم ازدواج میکنم و... _بله ان شاالله به سلامتی خوشبخت بشید. ولی الان در این شرایط اگر بخواهید فقط اخم کنید دل روجا رو بیشتر میگیره پس حضور من رو تحمل کنید. چی میگفت برای خودش؟ مگر من از حضورش ناراحت بودم؟ من از لجبازی روجا برای چیزی که نداره ناراحتم. چرا به خودش گرفته؟ صداهای داخل سالن خیلی زیاد بود سمتش چرخیدم سرم رو نزدیک تر بردم و کنار گوشش گفتم: _من از حضور شما کنارمون ناراحت نیستم بلکه واقعا ممنونم که وقت گذاشتید و دل دخترکم رو شاد کردید من از روجا ناراحتم که واقعیت رو نمی پذیره وقتی چرخید سمتم متوجه شدم چقدر نزدیکیم فاصله ای نبود با خجالت عقب کشیدم و سرم رو پایین انداختم که به طبع از رفتار من کمی جلو اومد و با لبخندی بر لب گفت: _خواااهش میکنم سوجان خانم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ 🍃سوجان بعد از پایان شعر خوانی روجا طبق قولی که داده بود... ایستاد تا برای دخترم دست بزنه منم کنارش وایستادم و نگاه های پر از شوق و ذوق دخترکم رو که دیدم لبخند امروزم متولد شد. به خانه که رسیدیم با روجا خداحافظی کرد و دخترم داخل رفت. رو به من گفت: _سوجان خانم من خجالت میکشم با دایی صحبت کنم میشه محبت کنید بهشون بگید تا برای ختم این پرونده چیکار باید بکنم؟ نگرانی صداش از غوغای وجودش خبر میداد حق این بودلطف امروز رو جبران کنم _چشم بهشون میگم خودشون با شما هماهنگ کنند. آقا محمد به خدا توکل کنید... شما با گفتن حقیقت صد پله جلو هستید خدا هیچوقت بنده ای که به سمتش میاد رو کنار نمیزنه بلکه دو دستش رو میگیره +ممنونم دلگرمیم به همین حرفاست بهتره برید داخل باد سردی میاد سرما نخورید... سر پایین خداحافظی داخل خونه رفتم و جمله ی آخرش رو دوباره برای خودم تکرار کردم. از این توجهش سرخوش بودم و لبخند دوم به لبم متولد شد وارد خونه شدم. به خاطر وجود شنود ها نمیتونستم با دایی صحبت کنم برای همین حرف‌هاش رو واسه دایی تایپ کردم تا به صورت پیامک براش بفرستم. دایی هم در جواب برام نوشت: 📲_بهش بگو نگران نباش بچه ها از روز اول رو پرونده کار میکنند و همه چیز تحت کنترله. پیامک دایی رو براش فرستادم به ثانیه نرسیده بود که جواب داد 📲_سلام سوجان خانم ممنونم. این روزهای ذهنم درگیر بود هم خطری که خانواده ام رو تهدید میکرد هم آقامحمدی که این روزها جایگاهش پیش دخترکم پررنگ شده بود. نگران بودم از این جدایی که حتما روحیه لطیف روجا ضربهٔ بدی میدید هر بار هم که با پدر صحبت میکردم میگفت: _صبور باش ؛ خیره ان‌شاالله 🍃محمد امروز حاجی خواسته بود برای نماز مغرب زودتر به مسجد برم تا در امورخیری کمک حالش باشم. نیم ساعتی به اذان بود که واردمسجد شدم و بعد از سراغ گرفتن حاجی وارد دفترش شدم حاجی و دایی منتظر من بودند کنارشون نشستم که دایی شروع کرد: _آقا محمد اول از همه باید باهم رو راست باشیم اگر چیزی رو نگفتی و نیاز هست بگی تا در این پرونده به ما کمک بشه یاعلی بگو تا محکمتر قدم برداریم +من تمام چیزی رو که میدونستم با جزئیات بهتون گفتم اگر چیزی هم هست من در جریان نیستم. _خوبه پس گوش کن من با چند تا از دوستام در این مورد صحبت کردم و مثل اینکه شما خواسته یا ناخواسته... با عصبانیت و حرصی که تو وجودم بود حرف دایی رو نصفه گذاشتم و گفتم: _ناخواسته و از روی اجبار... اجباری که به جون دختر عموم ربط داشت اگر من نمیتونستم پول عمل رو یک شبه جور کنم الان دختر عموم زیر خروارها خاک خوابیده بود... حتما این رو هم تحقیق کردید؟ _بله میدونم ؛ با دکترش که صحبت کردیم متوجه شدیم زمان تامین پول برای تو صفر بوده منم گفتم خواسته یا ناخواسته!باشه الان میگم ناخواسته.... خلاصه اینکه تو با یک گروهک تروریستی بدی در ارتباط هستی تا اینجایی که بچه ها ردشون رو از طریق نازنین و اطلاعات تو زدند.... این گروهک ترورستی اطلاعات مهم دانشمندان کشور رو به دست میاره و احتمالا برای عملیات‌های تروریستی که در آینده برنامه‌ریزی کردن میخواهند این عزیزان رو کنند مثل شهدای هسته ای که به همین مظلومی از دست دادیم. +شما هم دانشمند هستید؟ _ما روی یه پروژه داریم کار میکنیم که به احتمالا زیاد اطلاعات ریز اون پرونده براشون مهمه.... به تازگی ها متوجه برخی نفوذی ها شدیم حتی این رو هم میدونیم از زینب خانوم هم سوءاستفاده کردند و با پول و تهدید باعث شدند تا کمکشون کنه و تو خونه شنود نصب کنند...چون مدیر پروژه هستم باید اطلاعات بیشتر به دست بیارم ...شما یه مهره کوچک هستید که بعد از انجام کارهای صد در صد کشته میشید....در ضمن چند تایی از بچه‌های دوره‌ی جنگ جزء دانشمندان کشور هستند احتمال میدیم که دنبال اونا هستند... حالا آقا محمد شما باید کمک کنید تا بتونیم این گروهک رو از ریشه از رو خاکمون محو کنیم. +چشم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _باید خیلی خیلی احتیاط کنی. باید کاملا با نقشه پیش بری که جون خودت به خطر نیوفته... اول از همه ما بهت یکمی مدارکی میدیم که تو هم بگو از کیف من برداشتی . +چه جوری بردارم؟ _من فردا فراموش میکنم کیفم رو از کمد دم خونه بردارم و بعد با خونه تماس میگیرم و میگم که کیفم رو جا گذاشتم. این رو جوری به خانمم میگم که تکرار کنه تا با شنودها متوجه بشن... حتما بهت دستور میدن که بیای برای برداشتن مدارک توجه کن مدارک رو با پوشه ببر و با همون پوشه بهشون تحویل بده.... اول مخالفت کن بعد تهدیدت که کردن قبول کن. +باشه حله...ولی مدارکی رو که باید بدم بهشون خطر نداره؟ _نه مدارک اصلی نیست و مهم نیستند ولی اونا تا بخوان صحتشون رو تشخیص بدن ما ردیابیشون میکنیم... بچه‌ها همه جوره دور اطرافت هستند و هواتو دارن و مراقبت هستن ولی خودت هم خیلی احتیاط کن اونا عادت ندارن به کسی رحم کنن +بله با دزدیدن روجا متوجه شدم _ان شاالله که همه چیزه عالی پیش میره +ان شاالله سر صبح خمارخواب بود که گوشیم زنگ خورد نازنین بود بی جواب گذاشتم نیم ساعت بعد صدای زنگ آیفون بود که با دیدن نازنین پوزخندی بهش زدم در رو باز کردم و به محض ورودش با کیفش تخت سینه ام زد و هجوم حرفاش رو به طرفم شلیک کرد... 🔥_مگه اومدی سفر که همش خوابی؟؟؟ حالا کارت به جایی رسیده که تلفن منو جواب نمیدی؟؟ پاشو یه موقعیت عالی به دست اومده باید بری خونه دایی! نگاه خیره‌اش رو که دیدم گفتم _خب بعدش چی...؟ مهمونیه؟ 🔥_اره تو هم مهمون ویژه ای... پاشو لباس بپوش وقت نداریم باید بری اونجا و از تو کیف حاجی مدارکی رو کِش بری بیاری _بررررم دزدی؟؟؟؟ 🔥_نه برو قرض بگیر بعد دوباره بهش پس میدیم! محمد اصلا حالیت نیستا کجایی؟!! تو چه موقعیتی هستی؟ تو اصلاً حق حرف زدن نداری فقط باید کاری رو که بهت گفته میشه باید بدون چونو چرا، سوال جواب انجام بدی... همون طور که دایی پیش بینی کرده بود شد.... منم هم طبق گفته های حاجی و دایی با احتیاط عمل کردم و همون طور که گفته بودند پوشه‌ی مدارک رو به نازنین رسوندم نازنین از این برد خوشحال و سرخوش پوشه رو ازم گرفت و رفت... منم مثل حاجی توکلم رو به خدا کردمو و خودم رو دستش سپردم دلھره و نگرانی ثانیه ای منو رها نمیکرد با اینکه دایی تاکید کرده بود که هم خونه‌ی زن عمو و هم حاجی و بچه‌ها همه جوره مورد محافظت هستند ولی باز هم ... پیش دایی رفتم _حالا چی میشه؟ +فعلا که ردیاب داخل پوشه رو پیدا نکرده _ردیاب؟ +بله داخل اون پوشه یه ردیاب جا سازی کردیم که داریم از طریق همون دنبالش میریم... نازنین گیج اینقدر خوشحال شده که اون پوشه رو بهش دادم اصلا یک‌درصد هم شک نمیکرد نکنه براش دام پهن کرده باشن. دایی که دل نگرانی من رو واضح متوجه میشد از من خواست تا پیش حاجی و بچه‌ها باشم تا خیالش راحت باشه منم که جایی نداشتم راهی خونه حاجی شدم از دقیقه اولی که اومده بودم حاجی تسبیح به دست گوشه ای نشسته بود سوجان خانم که اصلا از اتاقش بیرون نیومد منم با روجا و نقاشی هاش خودم رو سرگرم کردم تا کمی دلهرم کم بشه زنگ خونه که زده شده همه نگاهها سمت آیفون کشیده شد... حاجی خواست بلند بشه که گفتم: _من باز میکنم همون موقع سوجان هم از اتاقش بیرون اومد سلام آرامی گفت منم بدون نگاه جوابش رو دادم از موقعی که اومدم، بیرون نیومده بود و من کاملا بهم برخورده بود آدمی هم نبودم که خودم رو به کسی تحمیل کنم دلم عاشق شده که شده...!! پس سردی رفتارش رو کامل احساس میکردم! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ 🍃محمد آیفون رو که برداشتم دایی بود همراه یه مرد دیگه که دوستش بود بعد از اینکه اومدند دایی شروع کرد به تعریف کردن. _یه خونه بزرگ ویلایی بیرون از شهر داشتن موقع دستگیریشون درگیری شده و تو همون درگیری ها نازنین تیر میخوره الان هم بیمارستانه چشمام رو بستم ؛ دستی بر روی صورتم کشیدم زندگی با نازنین راه نیومده بود و از کجا به کجا رسیده بود خدا بهش رحم کنه سرمو بلند کردم رو به دایی ازش پرسیدم: _حالش چطوره؟ +تماس که گرفتن بچه ها گفتن اتاق عمل _همه شونو گرفتید؟ کسی نیست که بخواد خانوادم رو تهدید کنه؟ آقایی که همراه دایی اومده بود رو به من گفت: _فعلا که تمام کسایی که به این پرونده ربط داشتن رو دستگیر کردیم اما به احتمال زیاد کسی که عملیات رو کنترل میکنه ایران نیست. احتمالا این عملیات هم به شبکه جاسوسی وابسته‌اس به رژیم صهیونیستی در ترکیه مربوطه سرم پایین بود که نگاه سنگینی رو حس کردم دایی و مرد کناریش هردو به من نگاه میکردند دایی رو به من گفت: _آقامحمد اگر کمک شما نبود بچه ها به این زودی نمیتونستند این افراد رو دستگیر کنند این کمکت حتما تاثیر خوبی بر پرونده داره... ولی فعلا باید برای توضیح و تکمیل کردن پرونده همراه حاج یونس بری. حاج یونس ؛ مردی که همراهش بود رو میگفت نگاهم سمت سوجان رفت سرش پایین بود و با لبه ی چادرش بازی میکرد من دنبال یه نگاه دلگرم کننده بودم ولی انگاری کسی نبود... _باشه در خدمتم حاج یونس که بلند شد همراهش بلند شدم و راهی شدیم موقع خروج از در صدای سوجان نیروی از دست رفتم رو بهم برگردوند _آقامحمد +بله _کت شماست جا گذاشتید در دل خدا رو شکر کردم برای این فراموشی و این شعر را زمزمه وار برای خودم خوندم ‌{من با همه‌یِ دردِ جهان ساختم اما، با دردِ تو هر ثانیه در حالِ نبردم..} به طرفش برگشتم دست دراز کردم و کت رو گرفتم که مثل همیشه باهمون صدایی که آرامشش از روز اول منو جذب خودش کرده بود گفت: _ان شاالله که کارتون به خوبی پیش میره +ان شاالله _خدانگهدارتون +خدانگهدار چند روزی بود که از ماجرای دستگیری گروه نازنین میگذشت.... و من هم بعد از اطلاعاتی که بهشون دادم و همکاری هایی که کردم و همچنین تحقیقاتی که خودشون کردند و متوجه شدند که من هم به اجبار و تهدید تا حدودی باهاشون کار کردم برای من جریمه ی کوتاهی در نظر گرفتند. از دایی شنیدم نازنین هم بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شده مستقیم به زندان بردن و چند سالی هم حبس داره. با اینکه سر کرده ی گروهک رو دستگیر نکرده بودند و احتمال میدادن در ترکیه باشه ولی به من این اطمینان رو دادن که گروهک منحل شده و در ایران پاکسازی کامل انجام گرفته. حالا کمی با خیال راحت میخواستم برای آینده‌ام تصمیم بگیرم. آینده‌ای که نمیخواستم به راحتی از دست بدم یا مثل گذشتم سیاه باشه. حرفهای حاجی رو یادمه... _همیشه قدم اول مهمه برای توبه و بازگشت باید محکم قدم برداشت بدون تردید. تصمیم خودمو گرفته بودم... دنبال زندگی جدیدی بودم یه زندگی که دیگه ترس و وحشت و خلاف توش نباشه دنبال بودم یه آرامشی که بوی خوشبختی بده برای همین اراده کردم و خواستم قدم اول رو محکم بردارم باید حرف میزدم مگر نه اینکه حاجی میگفت: خدا گفته بخوان تا اجابت کنم شمارا؟! منم میخوام برای یک بار هم که شده خدا رو صدا بزنم و به اجابتش دلگرم باشم من جز خدا کسی رو نداشتم حاجی میگه خدا یار بی‌کسانه... یار توبه کارانه... یار گنهکارانه... منم میخوام این یاری و دوستی رو پایدار کنم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ حال دلم از بعد خلوت کردنم با معبودم به قدری خوب بودکه دلم‌ نمیخواست از این حال هوا بیرون بیام... همون موقع صدای پیامک گوشیم اومد نگاه کردم سوجان خانم بود بدون معطلی بازش کردم نوشته بود 📲_سلام‌ آقا محمد ؛ پدر خواستند در مورد مدت محرمیت باهاتون صحبت کنند. یک بار ؛ دوبار ؛ سه بار ؛ ده بار حساب کردم هنوز مونده بود که زمانش تموم بشه تمام امیدم این بود من بتونم تو این زمان کم دل سوجان رو به دست بیارم ولی حالا... سرم رو بالا گرفتم و رو به آسمون گفتم: _الهی قربونت برم نمیشد دو دقیقه حال خوب ما رو خراب نکنی؟ آخه چرا این قدر حال میگیری از من؟ مگه قرارمون رفاقت و دوستی نبود؟ اول کاری که داری منو ضربه فنی میکنی! اگر حاجی ازم بخواد مدت محرمیت رو ببخشم.... اگر بخواد دخترش بره.... !!! خدااایا خودت یه فرجی کن... من میخوامش ... قربونت برم خدا پس چرا مهرمو به دلش نمیندازی ؟ مگه نمیگن دل به دل راه داره ؟ پس چرا مهر من به دل سوجان راه نداره ؟ این همه خاطرش رو میخوام.... عاشق شدم.... این همه دل خوشم به یه آقا محمد گفتنش.... بعد حالا داری....‌ دمت گرم خدااا قربون کرمت دستمو ول نکنی که بدجور میخورم زمین.... 🍃سوجان امشب بابا خواست باهم صحبت کنیم گفت میخواهیم پدر دختری کلی حرف بزنیم خیلی وقت بود باهم صحبت نکرده بودیم. من دلتگ حرفهای قشنگش بودم دوتا چای ریختم و از کیک فنجونی هایی که عصر درست کرده بودم برداشتم با چای می‌چسبید سینی و برداشتم پشت در اتاق بابام وایستادم... _ باباجون اجازه هست؟ در اتاقش رو باز کرد و باروی خوش گفت: _بفرما سوجان بابا ؛ به‌به عجب چای کیکی انگاری قراره تا خود صبح حرف بزنیم. نشست ؛ نشستم. بابا کتاب صحیفه ی سجادیه ای که در دست داشت رو کنار گذاشت و رو به من گفت: _باباجون خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد میخوام بدونم محمد چی میشه؟ بی مقدمه رفت سر اصل مطلب... سرم رو پایین انداختم و با انگشتای دستم بازی میکردم. لپهام سرخ شده بوداز سؤال بی مقدمه بابام _دلت به دلش گره نخورده؟ باباجون نگاههای محمد به تو معنای خاصی داره... تو چی بابا؟ توقع هر حرف و صحبتی رو داشتم جز این یک مورد برای همین دست پاچه شدم آروم گفتم: _بابا اون با خلاف... بابا اجازه نداد حرفم تموم بشه که گفت: _کجای زندگی قضاوت کردن رو بهت یاد دادم؟ مگر هر پاک میمونه که هر گنهکار بمونه؟ مگر هرکسی گناه کنه راه برگشتی نداره؟ مگر نه اینکه در آخرین لحظه ها برگشت و پاک شهید شد! خدا یه در بزرگ داره به اسم .... پس هیچوقت به خلافش نگاه نکن باباجون‌‌. بدون قضاوت محمد رو درک کن ببین تصمیمت چیه! من هرچی تو تصمیم بگیری به تصمیمت احترام میذارم...زندگی خودته خوب فکرهاتو بکن انگاری با این حرف من باید خودم فکر کنم و تصمیم بگیرم. پاشدم وبااجازه ای گفتمو خودموبه اتاقم رسوندم باید به خودم زمان میدادم و کمی در مورد آینده ام فکر میکردم. باید اجازه بدم تا دلم بیشتر بشناسدش بابام راست میگه مگه گنهکارا توبه نمیکنند خدا گفته در توبه بازه محمد هم که از اول توبه کردو همه چیزو اومد گفت 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ 🍃محمد بازم یک تیپ خفن زده بودم داشتم جلوی آینه به خودم میگفتم نترس آقا محمد توکل کن خدا خودش هواتو داره سرمو بلند کردمو گفتم خدایا خودت حواست هست دیگه؟ آره رحم کن خدا بعد یک عمری این دل ما عاشق شده خودت کارهامو جفت جور کن دلم رو به توکل به خدا قرص کردمو راهی خونه ی حاجی شدم. حاجی و دایی مثل همیشه با روی باز ازم استقبال کردند و با حرف‌هاشون این دل یخ زدم دلگرم شد نگاهم دست خودم نبود داشت به همه جای خونه رو سرک میکشید... دنبال کسی بودم که احتمالا دنبال من نبود در دل زمزمه کردم سوجان خانم دلتنگم.. اگر بدونی این دلم ؛ چقدر دلتنگته ! اگر بدونی ؛ چقدر دوستت دارم ! اگر بدونی ؛ دلم برای لبخندت ، برای شنیدنِ صدایت چی به روزم آورده ! اگر بدونی ؛  این دلم جز طُ , کسی را نمیخاد ! اگر ... اگر... اگر بدونی ؛ میدونم که نمیدونی والا نگاهم این طور خشک نمیشد به در... اما افسوس که هیچی نمیدونی و این دل دیوانه ام در انتظار دیدنت دیوانه نشه خوبه... همینطور داشتم تو دلم برا خودم بدونی ها برای سوجان میگفتم که صدای حاجی افکارمو پاره کرد... _خب آقا محمد تصمیمت برای آینده چیه؟ با حرف حاجی فکرمو جمع جور کردم و کمی تمرکز کردم حالا مگه میشد تمرکز کنم کاش حداقل یک سلامی می‌اومد میکرد... _ب...بِ...به امید خدا برگشتم سرکار قبلیم و الان تو تعمیرگاه کار میکنم . +خب الحمدالله ؛ ان شاالله روزی پربرکتی داشته باشی... آقا محمد حقیقت خواستم که این محرمیت... اسم محرمیت که اومد واای قلبم حاجی انگار خبر نداره از این دلم، دلم امشب سکته نکنه خوبه... دیگه حرفهای حاجی رو نمیشنیدم مثل اینکه اخر خط بود باید بهش حق میدادم سوجان روز اول جواب منفی رو بهم داده بود این من بودم که تو این مدت با خیالات پوچو خام خودم دلباخته شدم... _موافقی باباجون ؟ +بله؟ ببخشید چی فرمودید؟ _خداخیرت بده مؤمن هوش و هواست کجاست؟ +ببخشید این چند روز هی هواسم پرت میشه... متوجه نشدم شما چی گفتید! _بابا حرفم اینه حالا که همه چیز به خیر و خوشی تموم شده مدت محرمیت رو هم ببخشی تا هر کدومتون بتونید برای زندگیتون تصمیم بگیرید.. آقا محمد نظرشما چیه ؟ دلم میخواست بدون خجالت داد بزنم ایهاالناس به کی بگم دلم پیش دختر حاجی گیر کرده! چطور بگم حاجی جون قربونت برم منم پدر ندارم خودت حق پدری به گردنم بزار یک کاری کن این دلم گره بخوره به دل دخترت نه الان از همون روزای اول ؛ ناخواسته و بی صدا ؛ بدون اینکه بدونم بخواهم فکر کنم عاشق شدم هیچی نگفتم فقط سرم رو پایین انداختم بعد مدتی که همه سکوت کرده بودند و منتظر من بودند آروم گفتم: _باشه حاجی هر چه شما بگید فقط کمی بهم فرصت بدید... بدون معطلی بلند شدم و بعد از خداحافظی آرومی که کردم از اون خونه زدم بیرون بی‌معرفت از اتاقش بیرون هم نیومد تا حداقل ببینمش... تا دلگرم بشمو تلاش کننم تا بتونم نگهش دارم تا بتونم حرف دلمو به حاجی بگم... که حاجی به مولا علی بدجور خاطرخواه شدم لعنت...لعنت لعنت.... به دلی که بی موقع بلرزه دلی که حد خودش رو ندونه میشه این !! ای خدا خوب حالمو گرفتی... تو دلم نور امیدی روشن شد با خودم گفتم محمد ؛ سوجان نیومد بیرون تا حرفت رو بهش بگی ولی با پیامک که میتونی حداقل تلاشت رو بکن پسر. برای همین سریع گوشیم از جیم بیرون آوردمو و براش تایپ کردم تایپ کردمو تایپ کردم... آخر سر پاکش کردم باز دوباره نوشتم و باز دوباره پاکش کردم سرمو بردم بالا گفتم... ای خدا کمکم کن از کجا شروع کنم چی بگم چی بخوام اصلا نمیدونستم گله کنم از بی مهریش یا التماس بکنم... اینکه بمونه از عشقم بهش بگم یا از کم محلیش... دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوشتم و فرستادم 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲ دلمو زدم به دریاو پیامی رو نوشتم و فرستادم 📲_سلام سوجان خانم امشب قابل ندونستید حتی از اتاقتون بیرون بیایید!باشه مشکلی نیست حرف زیاد هست و من ناتوان ‌{ فقط نخواه که دست بکشم از تویی که هوای بی‌قراریت نفسی برایم نمیگذارد} 🍃سوجان خسته از شیفت کاری به اتاق استراحتم رفتم گوشیم رو چک کردم. پیام داشتم از آقا محمد! بعد از باز کردن پیام تیکه به تیکه که پیام رو میخوندم جواب هم میدادم. 📲_سلام آقامحمد امشب اصلاً قابل ندونستی حتی سراغی بگیری تابدونی من اصلا خونه نیستم باشه مشکلی نیست به تیکه ی اخرپیامش که رسیدم لبخندی رو لبم نشست که این لبخند خستگیم رو از تن بیرون کرد. انگاری دل من هم دنبال نشونه ای بود انگار دلم میخواست به دلش اعتماد کنم تیکه اخرش رو بدون جواب گذاشتم و پیام رو فرستادم. زیاد طول نکشید که با جوابش خندم بلندتر شد. در جواب پیامم نوشته بود 📲_ چشمهام لوچ شد از بس با نگاهم کل خونه رو رسد کردم تا شما رو ببینم دلم خواست سراغتون رو بگیرم ولی جرأت نکردم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۵۳ و ۱۵۴ _سوجان خانم خواهش میکنم به من فرصت بدید من نمیخوام آرامشم رو از دست بدم شما آرامش زندگی من هستید. ‌{من زجهان بگذرم ،وز تو نخواهم گـذشت ورتو به تیغم زنی،از تو نخواهم برید} پیام بعدی که بی جواب گذاشتم دیگه خنده نداشت بلکه واقعا جای فکر کردن داشت. 🍃محمد وقتی پیام آخرم رو بی جواب گذاشت دیگه ناامید شدم امشب دلم خیلی گرفته بود از این زمانه ؛ از بازی‌هاش ؛ از اینکه بی پروا با دلم بازی کرده بود. متوجه نشدم چه وقت خوابم برد ولی درعالم خواب کنار حوض مسجد مردی را دیدم در حال وضو گرفتن بود درسته پشت به من بود انگار پدرم بود صداش کردم... انگار نشنید یا شاید بی جواب گذاشت دنبالش وارد مسجد شدم مهری برداشت و بالای مسجد قامت نماز بست قبل از بستن نماز بدون اینکه صدایش کنم نگاهم کرد این بار لبخندی برلب داشت از جنس محبت نگاهش گرم بود مثل روزهای بچگیم خواستم سمتش برم که بیدار شدم دلم آرومتر بود حس بهتری داشتم لبخند پدرم را به فال نیک گرفتم فردا در اولین فرصت مثل همیشه یه شیشه گلاب و چند تا شاخه گل گرفتم رفتم پیششون درست وسط دوتا سنگ قبر نشیتم و اول با گلاب سنگ هارو شستم بعد هم گل ها رو پرپر کردم و ریختم رو قبرشون و شروع کردم باهاشون صحبت کردن _سلام بابا ؛ سلام مامان ببخشید یه مدت کم امدم پسر ناخلفی بود ولی حالا با خود خدا یه قرار گذاشتم. باباجون قرار گذاشتم بشم همون پسری که خودت میخواستی همون محمدی که دلت میخواست بدون سیاهی... خدا داده سیاهی هارو از رو قلبم پاک کنه درسته میمونه ولی من تمام تلاشم رو میکنم دیگه نکنم. دادم بابا هم به خدا هم به شما. راستی یه خبر خوب دارم برات عروس دار شدی درست عروست کمی بی مهری میکنه درسته باهام راه نمیاد ولی حق میدم بهش تا آقا محمد تورو کشف کنه خیلی راه داره میشه کنی مثل اون موقع ها که سر جانمازت بدام دعا میکردی دعا کن دلش با دلم کنار بیاد که اگر نیاد دنیای محمدت خراب میشه صورت خیسم رو پاک کردم دلتنگ هر دوتاشون بودم نبودشون همیشه آزارم میداد الان بیشتر... خونه رفتن دلم رو آروم نمیکرد سمت مسجد بودم تو حیاط مسجد کنار حوض به یاد روجای شیرین زبون وضو گرفتم و راهی شدم چند روز نماز رو برای خودم تکرار کرده بودم و حالا راحت میتونستم بخونم. کسی تو مسجد نبود رفتم داخل و اول دورکعت نماز خوندم بعد نشستم و شروع کردم به دردو دل کردن با خدا خدایی که این روزها رو تو قلبم احساس میکردم . 🍃سوجان نزدیکای ظهر بود باید با پدر صحبت میکردم از بیمارستان رفتم سمت مسجد وقتی سراغ بابا رو از حاج محمود گرفتم گفت که رفته تا خیریه و برمیگرده رفتم داخل مسجد و نشستم تا کمی خستگیم رو رفع کنم همون موقع صدای آشنایی از طرف مردها می‌امد نمیخواستم گوش کنم ولی این صدا برام خیلی آشنا بود وقتی داشت با خدا حرف میزد و میگفت: _من آدم بد ؛ خودم قبول دارم تو خوب ؛ من و ببخش... حالا که من سر تا پا تقصیر رو میبخشی میشه مهرم رو به دلش ببخشی؟ خداجون من که کسی رو ندارم جز خودت خودت گفتی هرچی خواستیم فقط از خودت بخواهیم خب منم سوجان رو میخوام زندگیم با بودنش زندگی میشه من که توبه کردم از هر گناهی من که به ببخشش خودت ایمان دارم این محبت رو هم در حق من بکن نگذار از دستش بدم دل که حرف حالیش نیست گیر کرده پیشش... خودت یه کاری کن سوجان من رو بخواد قول میدم تا اخر عمر نوکریش رو بکنم قول میدم از گل نازک تر به دخترش نگم خدایاحاجت به مسجد آوردم. اينبار داشتنش حتمي خواهد بود جانان من... آخر خدا كه حالم را ديد، خودش در اجابت دعاهايم آمين خواهد گفت! آروم و بی صدا از مسجد امدم بیرون همون موقع بابا هم رسید باهم به دفترش رفتیم _بابا روز اول که آقا محمد از من خواستگاری کرد گفتم نه... الان نمیدونم چیشده که حس میکنم .... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۵۵ و ۱۵۶ بابا دستی به صورتش کشید و گفت: _باباجون عشق داریم. یه عشق زودگذر از خوندن خطبه یه عشق که و هست عشقیه که از خطبه تو دل می افته. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _پدرجون هیچوقت فکر نمیکردم یه ازدواج مصلحتی که فقط برای نجات جونم بود به اینجا ختم بشه. چرا بعد خطبه عشق محکم و پایدارتر هست؟ _چون هر نگاه و هر لمس فقط از روی محبت و دوست داشتن هست ولی همین نگاه اگر قبل از خوندن کلام خدا باشه احتمال گناه درش هست کاملی نداره. باباجون نگاه اگر خطا بره کار خراب میشه.... سوجان بابا!! +بله _درسته محمد خطا رفت ولی برگشت. مگر نه اینکه خدا گفته توبه کنید من میپذیرم؟شاید عشقی که خدا تو دل محمد گذاشته هدیه همون توبه ای هست که کرده. سوجان دخترم از اینجا به بعد با خودت هست فکرات رو بکن به من خبر بده... محمد که غم عالم رو دلش بود اون رو از نگاههای سرگردونش خوندم شاید بخواد با تو صحبت کنه +آره بابا پیام داد جواب پیامش رو ندادم _پیام؟ +بله ؛ پیام گذاشت که .... _نیازی نیست بگی ؛ ان شاالله که خیره ... رفتم خونه سر جانماز نشستم و بعد از توسل به خدا به حرفهای بابا فکر کردم لحظه ای تمام حرفهای محمد که تو مسجد میگفت رو هم به یادآوردم قرآن را برداشتم استخاره که گرفتم دلم آرام گرفت دلم جایی حوالی آن طرف پرده ی مسجد مانده بود شاید اعترافی که پیش خدا میکرد از تمام حرف‌های عاشقانه برایم زیبا تر بود که این چنین دلم آرام گرفت بود. گوشی‌ام را برداشتم و برایش تایپ کردم... 📲_سلام آقا محمد ؛ من نگاه خدا رو برای زندگیمون آرزو دارم امیدوارم اول پدری مهربان برای روجای من باشید بعد همسرم. بدون تردید فرستادم دقیقه ای بعد پیامش که آمد لبخندم دو چندان شد به این همه احساس پاک ‍ ‍ ‍ _سوجان خانم قول میدم اول تکیه گاهی برای روجا بعد همدم و همسفری برای شما باشم. 💞آرامش من... در طنینِ خنده های توست که معنا پیدا میکند . خنده هایی از جنسِ خاکِ باران خورده شمیم یاس و یاسمن و نکهتِ نسترن که زنده میکند و می میراند و باز زنده میکند, گویی با هر لبخندت... خدا به زمین می آید, تا از روح خودش در کالبد بی جانِ من بدمد و به عرش بازگردد . لبخند بزن و سرشارم کن از عشق و از زندگی و از خودت که... باران را میمانی. 😍پــــــــــایــــــــــان😍 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .