eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
369 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
6.7هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/1735933 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۳ و ۷۴ کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع اومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن... با اخم؛ خیلی جدی گفتم: _پیاده شو...!!! اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا 🔥_باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه‌ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد 🔥_ای خااااک...بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و تو بغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ +سلام... =سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله +همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم _چی شده حاجی ؟ +والا چی بگم ؛ دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه آروم و دلخورگفت: +من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره... همه با بابا و مامانشون میان _دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟ بدون فکر گفتم: _دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟ انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه... تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم: _من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت: _زحمتتون میشه. +روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم _خیر ان شاالله باشه. با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه... زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود. ولی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم! بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم تو ماشین هیچی نمیگفت که گفتم: _روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟ +آقا... _بگو عمو محمد ... خندید و گفت: _عمو محمد درمورد امام حسین علیه‌السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه‌السلام رو دارم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۵ و ۷۶ به مهد قرآن که رسیدیم. با راهنمایی مسئولشون وارد سالن شدیم روجا با مربی مهدشون رفت و من هم رفتم سمت آقایون نشستم زیاد طول نکشید که بعداز سخنرانی کوتاهی نمایش بچه ها شروع شد . تجربه ی عالی بود برای من تا حالا تو این جور موقعیتی قرار نگرفته بودم بعد از پایان نمایش بچه ها منتظر بودم تا روجا بیاد که همراه مربیشون به سمتم اومدن.... _خاله خاله!!! میشه من نقاشی هامو به عمو نشون بدم ؟ مربی مهد با لبخند گفت : _بله عزیزم چرا نشه روجا دختر پرشور و خوش رویی بود دستم رو گرفت و برد سمت کلاسشون نقاشی هایی روی دیوار نصب شده بود اونهارو بهم نشون داد و گفت: _عمو ببین اینا رو من کشیدم ... و شروع کرد به توضیح دادن درمورد نقاشی هاش ... روی زانو نشستم و به همه ی حرفاش گوش کردم بعد از تموم شدن حرفش بهم نگاه میکرد که گفتم: _روجا خانم شما چقدر قشنگ حرف میزنی خندید و چقدر این خنده قشنگ زیبا بود _روجا خانم من میتونم شما رو به یک بستنی مهمون کنم؟ اینبار آرومتر خندید گفت : _بله عمو منم قبول میکنم _پس بریم تا پدربزرگت نگران نشده. سعی کردم ساعاتی که کنارم هست بهش خوش بگذره به خانه ی حاجی که رسیدیم هنوز دستم رو محکم گرفته بود . با یا الله گفتنم و بفرمایید دایی وارد شدیم سلامی به دایی کردم که در ثانیه ی اول نگاه دایی روی دست روجا موند _سلام خوش اومدید بفرمایید روجا برو پیش مادرت. نگاهی به دختر شیرین زبون کردم و گفتم: _خدانگهدار روجا خانم _خداحافظ عمو 🍃سوجان امروز از وقتی که روجا از خواب بیدار شده بود شروع کرده بود به تعریف کردن در مورد عمو محمد.... که نقاشی هاش رو بهش نشون داده و تو مهد نمایشش رو دیده و باهم بستنی خوردن و.... همین طور یک ریز دورم میچرخید و از عمو محمدش برام تعریف می‌کرد... _روجا دخترم کافیه!!! من کار دارم این حرفها رو بارها تکرار کردی! دلخور سرش رو پایین انداخت و آروم. زیر لبش چیزی گفت! _روجا من نفهمیدم چی گفتی؟ هیچی فقط گفتم: _خب بهم خوش گذشت! باخنده چال گونش رو بوسیدم و فرستادمش تا بره برام یه نقاشی بکشه خودم هم مشغول جمع کردن خونه شدم. لوله های آشپزخونه خراب شده بود و کلی ظرف کثیف مونده بود. باید تعمیرکار خبر میکردیم وقتی به بابا گفتم گفت که تا عصر میاد. خیالم راحت که شد ؛ شروع کردم با کمک 🔥زینب خانم🔥 به سروسامان دادن خونه شیفت شب بودم با کلی سفارش روجا رو به 🔥زینب خانم🔥 سپردم و خواستم به بیمارستان برم که همون موقع صدای زینب خانم اومد که تعمیرکار رو به داخل راهنمایی میکرد آروم به بابا گفتم : _قابل اعتماد هست؟ _بله دخترم زینب خانم معرفی کرده. با اعتمادی که پدر به زینب خانم داشت منم هم قبول کردم و با خداحافظی از خونه بیرون اومدم و راهیه بیمارستان شدم . 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۷ و ۷۸ 🍃زینب خانم _زینب خانم من امروز خیلی خسته شدم میرم استراحت کنم اگر ایشون چیزی احتیاج داشتند بنده رو صدا کنید. _بله حاج آقا چشم بارفتن سوجان خانم و حاج آقا رو به تعمیرکار گفتم: _خوب حالا میخواید چکار کنید؟ 🔥_به تو ربطی نداره ...!!! تو برو اون پارچه که تو لوله چپوندی رو دربیار بعد هم برو مراقب باش کسی این طرفا نیاد 🍃راوی ؛ شخص سوم زینب خانم به دستهای مرد نگاهی کرد و متعجب با دو دستاش به صورتش زد!!!! _خدا مرگم بده... تو خونه ی مردم میخواید چه کار کنید!؟ اینا چیه آوردی؟ 🔥_تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن او موقع که پول میگرفتی زبان درازی نمیکردی اگر دوست داری بلای سر بچه‌هات نیاد!؟؟ برو کاری رو که گفتم انجام بده... زینب خانم درحالیکه خودش رو به خاطر کاری که کرده بود لعنت میکرد وارد آشپز خونه شد و شروع کرد به باز کردن لوله و تمیز کردن آشپزخونه بعد از چند دقیقه صدای آروم تعمیر کار اومد 🔥_ببینم طبقهٔ بالا (خونه دایی) کسی هست ؟ +واسه چی میپرسی ؟؟ مرد نگاه غضب آلودی به زینب کرد! +نه کسی نیست رفتن بیرون! 🔥_برو کلید بالارو بیار تا حاجی نیومده 🍃زینب خانم نیم ساعتی طول کشید ؛ تا بالاخره کار این مثلا تعمیرکار تموم شد طول این مدت دلم مثل سیر وسرکه میجوشید همش دعا دعا میکردم که حاجی نیاد و من رسوا نشم . خدا منو ببخشه.. ولی وقتی منو با جون بچه ها تهدید میکردند دیگه چاره ای نداشتم. بعد از رفتنش برای اینکه آروم تر بشم خودم رو با روجا سرگرم کردم. کم کم باید میرفتم و برای اینکه روجا تنها نباشه تقه ای به در اتاق حاج آقا زدم که بلافاصله در باز شد. از روی حاجی خجالت میکشیدم سرم رو پایین انداختم و بعد با صدای آرومی خداحافظی کردم و راهیه خونه ام شدم. 🍃حاج آقا _سلام دختر بابا ؛ آماده شو تا راهی مسجد بشیم. +بابایی چادرم بپوشم؟ _آره بابا بریم نماز و کمی با دخترم گشت بزنیم موافقی؟ +آخ جون بابایی با روجا راهی مسجد شدم. دیشب آقامحمد چند باری تاکید کرد اگر کاری هست بهش بگم امشب هم مسجد مراسمه و بعد هم پایان عزاداری و جمع کردن وسایل... از و این آقا محمد خیلی خوشم آومده بود بهتر بود بهش زنگ بزنم که اگر کاری نداشت و دوست داشت بیاد مسجد محله‌ تا کمک حال بچه‌ها باشه . 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۹ و ۸۰ 🍃محمد بعد از قطع کردن تماس سریع پاشدم تا آماده بشم .اصلا متوجه نشدم که حاجی واسه چه کاری خواسته بود تا برم مسجد ... فقط وقتی که گفت: _من و روجا الان داریم میریم مسجد شما هم خواستی بیا... روجا... اون دختر با اون چشمای مظلومش خیلی شیرین بود خواستم با نازنین هماهنگ کنم که پشیمون شدم ولی به جاش سریع آماده شدم. نزدیکای مسجدی که حاجی آدرس داده بود رسیدم که گوشیم زنگ خورد نازنین بود تماس رو بدون جواب گذاشتم و گوشی رو خاموش کردم. دلم میخواست امشب رو به خودم اختصاص بدم . ماشین رو پارک کردم و وارد مسجد شدم به محض ورودم روجا رو دیدم.... چادری که سرش کرده بود اونو مثل فرشته‌ها کرده بود لبخندی زدم و به طرفش راه افتادم. کنار حوض ایستاده بود و متوجه من نشد کنارش رو دو زانو نشستم و آروم گفتم: _سلام روجا خانم +سلاااام عمو محمد شما هم اومدید مسجد؟ _بله خانم ؛ اومدم هم مسجد هم اینکه روجا خانم رو ببینم حالت چطوره عمو خوبی؟ +خوبم عمو....عمو اون ماهی هارو نگاه کن همین امشب منو باباجون خریدیم و انداختیم تو حوض تا حوض مسجد قشنگ بشه. _اون ماهی رو ببین چقدر شبیه توعه دقیقا چشماش هم مثل تو درشت و مشکیو خوشگله با خنده نازو نگاه کشیده ای رو به من گفت: _عموووووو +جان عمو خوشگل عمو خم شدمو بوسه ای به سرش زدم که همون موقع صدای حاجی اومد _سلام مؤمن +سلام حاجی حالتون چطوره _الحمدالله ؛ ببین یه نشستن کنار این حاجی به کجاها ختم شد. جز گرفتاری و دردسر برات چیزی نداشت اون روز تو هتل اگر کنارم ننشسته بودی الان مزاحمت نبودم. +این چه حرفیه حاجی مراحمی کنار شما زندگیم دیگه ای به خودش گرفته این رو از ته قلبم گفتم.... وقتی کنار ؛ ؛ هستم برمیگردم به زمان خوب کودکی زمانی که منم همراه قدم برمیداشتم. از اون زمانو حالو احوال اون دوران خیلی فاصله گرفتم وخیلی دور شدم ... ولی هنوز هم دلم برای اون موقع ها پر میکشه.... با صدای روجا به خودم اومدم _عمو شما وضو نمیگیری؟ نگاهم به روجا بود که منتظر نگاهم میکرد حاجی آستین هاش رو بالازد و خواست که وضو بگیره روجا وقتی دید جوابشو ندادم رو به حاجی گفت: _بابا جون وضو گرفتن یادم میدی؟ +آره عزیز بابا قبلا وضو گرفتن رو بلد بودم .... ولی الان فراموش کرده بودم بهتر بود منم همراه حاجی و روجا میگرفتم. _دخترم اول آستین هات رو بالا بزن و دست هات را بشور. یاد اون موقع افتادم.... که برای اولین بار وضو گرفتن رو یادم میداد چقدر تشویقم میکرد تا برای و خواندن تمرین کنم آهی از سر تأسف کشیدم آهی که در دلم به راه انداخته بود.... پشیمان از جایگاهی که داشتم.... پشیمان از اینکه از اون دوران از خدا اینهمه دور شدم..... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۱ و ۸۲ 🍃محمد روجا دست هاشو شستو گفت: _عمو آب حوض چه قدر سرده... با لبخند دست توی آب بردم دیدم خیلی هم آب خنک نیست ولی به طبع از دختره روبه رویم گفتم: _ اره عمو خیلی سرده +روجا بابا حالا با دست راست خودتت، روی صورتت آب بریز و روی صورتت دست بکش. روجا همین کار را کرد حاجی هم با لبخند گفت: _آفرین دختر بابا...باید از بالای پیشانی تا چانه ات شسته بشه فقط یادت باشه، باید صورتت را از بالا به پایین بشویی. روجا صورتش رو که شست پرسید: _بابا جون وضوم تموم شد؟ _نه عزیزم، چقدر عجله داری! خب حالا با دست چپ آب بردار و از آرنج دست راستت بریز و تا سر انگشتانت بشور. روجا همین کار رو تکرار کرد. _دخترم یادت باشه از بالا به پایین باید بشویی. خب حالا با دست راست آبو بردار و از آرنج دست چپ بریز و تا سر انگشتاتو بشور، آفرین بابا! حاجی دست روجا را گرفت _حالا با دست راست، روی سرت را مسح کن. +بابایی چه کار کنم؟ _ با همان رطوبتی که از شستن دستات باقی مونده با دست جلوی سرت را از بالا به پایین مسح کن. و بعد خودش مسح کردنو به روجا نشون داد. منو روجا همزمان همین‌کارو انجام دادیم... حاجی ادامه داد _حالا با دست راست، از سر انگشتان پای راست تا بر آمدگی پا را مسح کن. روجا خم شد و پای راستش را مسح کرد بعد ایستاد و با اشتیاق پرسید: _خب، حالا چی کار کنم؟ _دخترم همین کار رو با پای چپ هم انجام بده دیگه تمام شد دختر بابا وضو گرفته و آماده ی نماز شده. روجا به ماهی های قرمز توی حوض آب نگاه کردو با صدای بلندی گفت: _چه قدر وضو گرفتن آسونه مگه نه عمو؟ _اره روجا خانم حاجی خنده دلنشینی کرد که دندان های سفیدش معلوم شد بعدم با مهربانی گفت: _دختر بابا فراموش نکنی که همیشه قبل از نماز باید وضو بگیری ؛ اگر وضو نگیری و نماز بخوانی نمازت قبول نیست. _باشه بابایی همراه حاجی وارد مسجد شدیم مهر برداشتم و یه دونه هم به روجا دادم و حاجی که رفت برای پیش نماز شدن من روجا هم چند صف بعد ایستادیم و منتظر شروع نماز جماعت بودیم _عمو چه جوری نماز بخونم حالا؟ جواب سوالی که پرسید رو خودم هم نمی دونستم +عمو جون بهتره هر کار حاجی انجام داد ماهم انجام بدیم _عمو صلوات بلدم میشه بخونم ؟ +آره عمو هرچی بلد بودی بخون خدا قبول میکنه با صدای یاالله گفتن شخص آشنایی سر چرخوندم که دایی رو دیدم روجا رو که دید سمت ما اومد... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۳ و ۸۴ به احترامش بلند شدم و سلام کردم اونم آروم جواب سلامم رو داد و اون طرف روجا نشست و شروع کرد با روجا صحبت کردن. _دایی جان من میخوام نماز بخونم ولی بلد نیستم.چطور باید بخونم ؟ با شنیدن حرفهای روجا تمام من گوش شد که بشنومم ببینم دایی چی میگه آخه مشکل روجا مشکل منم بود. +دختر خوشگل حمد و سوره رو که نباید بخونی روکوع و سجود هم صلوات بفرست و تشهد و سلام و تسبیهات رو هم همراه بابا تکرار کن . _باشه دایی جان ولی مامان بهم سوره های حمد و توحید رو یاد داده اونا رو هم نخونم؟ +نه عزیزم الان نماز جماعته امام جماعت که بابابزرگت هست میخونه تو فقط گوش کن ولی وقتی تو خونه با مامان خواستی نماز بخونی حمد و سوره رو بخون دایی جان. _باشه دایی بوسه ای روی سر روجا زد و کنار من و روجا به نماز ایستاد. منم تمام سعیم رو کردم که چیزی از گذشته یادم بیاد و با حرفهای دایی همراه حاجی نمازم رو خوندم بعد از سالها دوباره می ایستادم درسته که میگن خداوند احتیاجی به نماز ما نداره و ما نیاز داریم به هم صحبتی با خدا اینجاست که حس میکنم بعد از سالها گمشده ای رو پیدا کردم در وجودم چه عاشقانه باهاش هم کلام شدم و حضورم در صف نماز جماعت عجب آرامشی داره . بعد از خوندن نماز حاج آقا برای سخنرانی روی منبر رفتند و همه سر وپا آمادی گوش کردن بودیم یکی که نمی شناختم دایی رو صدا کرد و اونم پاشد رفت منم فاصله ام رو با روجا کم کردم و ازش خواستم بیاد نزدیکم _قبول باشه روجا خانم +ازشماهم قبول باشه عموجون _روجا جان میشه برای منم کنی آخه قلب تو پاکه خدا دعاتو قبول میکنه _به قول باباحاجی بشی عمو با خندی روجا منم خندم گرفت آخه دعا از این کامل تر و قشنگ تر کجا پیدا میشه...!؟ _بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم عزاداری های شماعزیزان‌قبول‌درگاه‌الهی در این جلسه میخوام دربارۀ یه موضوع بسیار مهم عجیب در عالم خلقت و فضای دین‌داری صحبت کنیم؛ ... در جامعۀ ما مقولۀ گناه، خیلی جدّی تلقی نمی‌شه،اگه کسی در یک چهارراه، چراغ قرمز را رد کند، همه اعتراض می‌کنند که «چرا نظم شهر را به‌هم می‌زنی!» اما دربارۀ گناه، چنین برداشتی ندارند. اینکه کسی به گناه، به‌عنوان یک فاجعه بزرگ نگاه نمی‌کنه، شاید به‌خاطر این باشه که این مسئله را درست به ما ندادن همچنین برای ما جا نیفتاده که گناه اولاً یعنی ضربه‌زدن به خودمون! خیلی‌ها فکر می‌کنند که گناه، یعنی زیر پا گذاشتنِ مقدسات و خلاف اعتقادات عمل کردن و یک رفتار غیرمؤمنانه.... درحالی‌که گناه، معناش این نیست. گناه قبل از اینکه خلاف اعتقادات رفتار کردن باشه یعنی خلاف منافع خودمون رفتار کردن!شاید ماها دین را از اساس، غلط معرفی کرده‌ایم. اینکه بگوییم «دین یک برنامه‌ای است بر اساس اعتقادات و ایمان، تلقیِ دقیقی از دین نیست. دین یک برنامه‌ای است اولاً بر اساس منافع انسان؛ منافع دنیایی و آخرتی. وقتی از خدا می‌خواهی «خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم» یعنی اینکه: «خدایا کمکم کن که دیگه به ضررِ خودم عمل نکنم» از آقای بهجت(ره) ذکر خواستند، برای ترک گناه‌ ایشان فرمود: ذکر این است که تصمیم بگیری گناه نکنی! همین‌که تصمیم بگیری، گناه نکنی خدا هم کمکت میکنه. حرفهای حاجی خیلی به دلم نشست... مثل حرفهایی که قبلا بهم گفته بود باز حرفهاش باعث شد ازکاری که میخواستم بکنم دودل شم.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۵ و ۸۶ سخنرانی حاجی که تموم شد کم کم مسجد هم خالی شد و بیشتر مردم رفتند فقط حاجی و دایی و چند نفری از بچه های هیئت بودن که دور هم جمع شدن . منم که زیاد با بقیه آشنایی نداشتم کنار روجا نشسته بودم. _عمو شما بچه دارید؟ وروجک طوری این سؤال رو ازم پرسید که باعث خنده ام شد ... خندیدم ؛ تصورش هم قشنگ بود. _نه عمو جان ولی.... با صدای حاجی بلند شدم _آقامحمد امشب کلی زحمت دادیمو خسته‌ات کردیم +نه حاجی اصلاً اتفاقا خیلی هم خوب بود بچه های هیئت هم اومدن همه‌شون با گرمی و صمیمیت سلام کردن و شروع کردیم به جمع جور مرتب کردن وسایل‌هایی که برای مراسم اورده بودن ساعاتی که کنارشون کار میکردم اصلا سرعت گذر زمان رو متوجه نشدم. احساس میکردم رفتار دایی هم کمی باهام فرق کرده ولی برام اهمیتی نداشت. بعد از پایان کار هئیت حاجی و روجا رو رسوندم به خونه و خودم راهی خونه شدم. گوشیمو برداشتم که روشنش کنم به محض روشن کردن گوشیم چندین پیام و چندین بار تماس از نازنین داشتم که بی اهمیت رد شدم. 🍃حاج آقا _آقا کمال... +جانم حاجی... _چیزی شده؟ امشب رفتارت کمی فرق نداشت؟ یعنی منظورم اینه با آقا محمد... +حاجی میدونی که من خیلی محتاط‌ام مثل تو راحت به کسی اعتماد نمیکنم سپردم بچه ها در موردش تحقیق کنن خلاف خاصی نداشت ! به چیز بدی در موردش برنخوردیم ...الان هم اعتمادی بهش ندارم ولی کمی بهش... _ان شاالله خیره دلت رو صاف کن... 🍃محمد هنوز اول صبح نشده باز گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن... _الووو 🔥_چه خبره ؟ چقدر میخوابی تو؟ این گوشی تو چرا دیشب خاموش بود هان؟؟؟ روشن کردی نمیتونستی یه زحمت به اون انگشتت بدی یه پیام بدی؟ چی شدی سایلنتی خوابیدی؟ _مگه میذاری جواب بدم سرصبحی چه خبر بلندگو قورت دادی؟؟؟ الان سر صبحی چیکارم داری؟!؟ نازنین باز با ناز و عشوه....که ازش بودم گفت: 🔥_هیچی خواستم حالتو بپرسم و صبح بخیر بگم عزیزم _ حرفتو میزنی یا قطع کنم؟؟؟ _باشه بابا بد اخلاق! ساعت ده بیا دنبالم بریم خونه‌ی حاجی. سوجان برای مهد دخترش نذری بسته بندی کرده با هزار بدبختی مخشو زدم که همراهش بریم زود بیای دیر نکنی ها ! اسم حاجی که اومد. خواب کامل از سرم پرید ولی خودمو کنترل کردم تا نازنین بو نبره که چقدر مشتاقم برای رفتن به خونه حاجی، برای همین گفتم: _تموم شد من بخوابم؟ 🔥_ساعت ده اینجا باش _خداحافظ و بلا فاصله قطع کردم و نگاهی به ساعت انداختم هشت بود. وقت زیادی نداشتم خواب هم که از سرم پرید برای همین بیخیال دوباره خوابیدن شدم پاشدم یه دوش گرفتم.تاخستگیم دربره بعد از یه دوش حسابیو صبحانه... الان حالم بهتر بود یه لباس درست درمون پیدا کردم بعد کلی کلنجار رفتن پیراهن آستین کوتاه مشکی که زن عمو برام خریده بود و با شلوار جین آبی پوشیدم و با کلی وقت برای سشوار و درست کردن موهام گذاشته بودم که یهو به خودم اومدم دیدم دیر شده. زودی یه تیپ خوب و تر تمیزی زدم و به راه افتادم.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۷ و ۸۸ به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد. 🔥_اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تووو رو الان چیشده که خوب به خود رسیدی! نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟ بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟ نگاه چپی بهش کردمو بدجوری از حرفش دلخور شدم که گفتم: _مگه من چه طوریم؟!؟؟ 🔥_هیچی دختر بیچاره داره عاشق قاتل دایش میشه خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم مگه میشه؟ سکوت کردمو ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم قاتل... قاتل واقعا باید چه کار میکردم؟ بعد از جا دادن وسایل ها داخل صندوق عقب، کنار ماشین ایستاده ام و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشکل این روزهام اومد... _سلام عمو محمد +سلام روجا خانم گل خوبی عمو؟ _اره عمو دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت: _امروز خیلی خوبه عمو خیلی خوشحالم عمو . کلی از بچه‌ها میان مهدو اونجا بازی میکنیم نمایش داریم. همین طور که داشتم حرفای این شیرین زبونو گوش میکردم بغلش کردمو گذاشتم رو در صندوق عقب... _عمو؟ +جون عمو _یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم . بگم عمو؟ خندیدم وگفتم +اگر مامان گفته نگی خب نگو _ولی دلم میخواد به شما بگم انگاری دلخور شد که آروم بهش گفتم +بگو عمو جون... منم به هیچ کس نمیگم این میشه یه راز بین منو روجا خانم خوشگل خوبه عمو؟ _آره عمو ؛ مهمونای امروز مهدمون همشون مثل من هستن عمو یا بابا ندارن یا مامان! مثل من که بابا ندااارم! +عمو جون من خیلی خوبه تو مامان داریا من نه مامان دارم نه بابا! _عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش بابا و مامان تو رو باهم برده؟ بوسه ای رو سرش زدمو آروم گفتم: +اره عمو _سلام ببخشید امروز مزاحمتون شدیم. سرمو که چرخوندم دختر حاجیو باهمون حجب و که یه باید داشته باشه رو در چهار چوب در دیدم _سلام مراحمید خانم... و نازنینی که با خنده فقط نگام میکرد راه زیادی تا مهد نداشتیم که نازنین یهویی در بین راه تغییر جهت داد و گفت: 🔥_داداش شرمنده من رو همین کنار پیاده‌ام کن از آینه یه نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟ 🔥_داداش کنار این تاکسیا نگه دار تا راحت باشم تا خود مطب با تاکسی میرم تا اذیت نشم آخه این چند روز سردردهام خیلی بیشتر شده و هر چی تلاش کردم خواستم امروزو پیشتون باشم ولی حیف نشد. ده دقیقه پیش منشی تماس گرفت گفت : تا یک ساعت دیگه مطب باشم. ببخشید سوجان خانم بدقول شدم پیشت... ولی داداشم تا آخر امروز درخدمتتون هست خیالت راحت باشه. _کاش میذاشتی باتاکسی میرفتیم مزاحمشون نمیشدیم. خیلی هم بهتر که نازنین نباشه تو دلم خوشحال شدم و کلی ذوق زده ولی به ظاهر یه اخم به نازنین کردم و اروم گفتم: _مراحمید امروز وقتم آزاده نازنین رو که پیاده کردیم چند مغازه جلوتر که یک اسباب بازی فروشی بود نگه داشتم. نگاهم به روجا بود که صندلی جلو نشسته بود ولی مخاطبم دختر حاجی بود _ببخشید خانم میشه پیاده بشید و چند تا اسباب بازی انتخاب کنید من زیاد از این جور موارد سردر نمیارم. با تردیدو دودلی که از صداش مشخص بود گفت: _باشه... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۸۹ و ۹۰ وارد فروشگاه که شدیم روجا با ذوقی به وسایل نگاه میکرد که کل حواسش رفته بود پی اسباب بازی ها... کمی فقط کمی نزدیک تر شدم و آروم پرسیدم: _ببخشید خانم بچه یتیم‌هایی که امروز مهمون مهد روجا خانم هستند چند نفرند؟ نگاه کوتاهی بهم کردو یک نگاه کشیده و غضب‌آلود به سمت روجا انگاری دلخور بود که گفت: _این بچه نمیتونه یه حرف دو دقیقه تو دلش نگه داره! _یه راز بود که به عموش گفت الان اشکالی داره؟ منم یتیم بزرگ شدم اگر تو بچگی یکی یک اسباب بازی کوچیک بهم هدیه میداد خیلی خوشحال میشدم انگاری دنیارو بهم دادن الانم دلم خواست منم یک کاری کنم اون بچه ها هم از همون لبخندهای خوشکل بشینه گوشه‌ی لبشون فقط همین... سکوت کردمو سکوت کرد ولی زیاد طول نکشید که گفت: _دوازده دختر و ده تا پسرند . بهتره برای دخترا عروسک بگیرید واسه پسرا هم ماشین خوبه تمام اون اسباب‌بازی‌هایی که دختر حاجی انتخاب کرد رو کادو پیچ کردیم تو دوتا کیسه جدا گذاشتیم روجا رو دیدم که به یک عروسک خیلی قشنگ داره نگاه میکنه کنارش وایستادمو خم شدم گفتم: _چقدر جالبه روجا خانم ببین چقدر شبیه توعه مگه نه عمو؟ خندید و گفت _نه عمو موهاش خیلی بلندتر از موهای منه _اره ولی میشه خریدش و گذاشتش تو اتاق تا تو هم موهات همین اندازه بشه اون موقع دیگه دقیقا شبیه تو میشه. یه ذوق شوق خاصی تو چشماش بود ولی زیاد طول نکشید که گفت: _به مامان گفتم ولی گفت:برات از همون عروسکا برداشتم. فکر کنم دیگه اینو واسم نمیخره! اینو گفت رفت سمت مادرش عروسک رو برداشتم و به فروشنده گفتم: _کادو کنید لطفا بعد از حساب کردن و بردن وسایلها داخل ماشین نگاهم به روجا بود که نگاهش به همون عروسک کادو پیچ میخ شده بود. دلم طاقت نیاورد منتظر نگهش دارم رو زانو روبه روش نشستم عروسک رو به طرفش گرفتم و گفتم: _تاحالا کسی منو به زیبایی تو عمو صدا نکرده وقتی میگی عمو من خیلی خوشحال میشم. کمی سرمو چرخوندم رو به دختر حاجی گفتم: _با اجازه ی شما خانم من برای روجا خانم کادو خریدم تا ازش تشکر کنم اشکالی که نداره؟ روجا یه نگاه به کادوی توی دستم میکرد یه نگاهی به مادرش منتظر اجازه ی مادرش بود _اشکالی نداره؟ _نه ولی... همین که گفت نه کادو رو سمت روجا گرفتم و گفتم: _بفرما عموجون روجا با خوشحالی کادو رو گرفتو بوسه ای به گونه‌ام زد _ممنون عمو تو خیلی خیلی خوبی دستی به روی گونه ام کشیدم با لبخندی از ته دلم روجا رو به بغل گرفتمو.فشردم و سمت ماشین‌ رفتیم.... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۱ و ۹۲ 🍃محمد باصدای مشتهایی که به در کوبیده میشد از خواب پریدم. ساعتو که نگاه کردم هنوز هفت هم نشده بود یعنی این وقت صبح کی میتونه باشه؟ از آیفون چهره ی برزخی نازنین رو که دیدم دوهزاریم افتاد که انگشتشو گذاشته بود روی زنگ و با یک دستش هم میکوبید به در... در رو زدم باز شد خودم برای پوشیدن لباس مناسب به اتاقم برگشتم. 🔥_کجایی؟ _ سر صبحی چه خبرته مگه سر آوردی؟!؟ نازنین به محض دیدنم مثل بمب منفجر شد 🔥_اول زود بگو ببینم دیروز کجا بودی؟؟؟ _خونه! 🔥_آهان ؛ که خونه بودی هان؟ اونوقت چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ _شارژ نداشت خاموش شده بود دیر متوجه شدم حالا چیشده مثلا چرا توپت اینقدر پره؟!!؟؟ چون گوشی رو جواب ندادم باید اول صبح تو ملکه عذابم بشی؟ 🔥_نه ؛ واسه جواب ندادن گوشی نیست واسه پیچوندن ماست! _متوجه نمیشم چه پیچوندنی؟ شما که هر کار میگید من انجام میدم ! 🔥_هر کاری که ما گفتیم؟! بعد دقیقا ما کی گفتیم با روجا و دختر حاجی برید دور دور؟ دستی رو صورتم کشیدم تا کمی بتونم تمرکز داشته باشم که ادامه داد: 🔥_ گوشیتو که بی جواب گذاشتی! چقدر هم عروسک خریده بودید چه قدرخوشکل براخودت در دل روجا جا باز کردی چه ماچه بوسه هم میکرد ؛الهی فداش بشم چقدر بامزه‌اس .دست دل باز شدی برا روجا عروسک هم میخری فقط مونده بود یه رستوران که اونم به برنامه‌ات اضافه میکردی عالی میشد! نازنین سکوت منو که دید به حال خرابم پی بردو پوزخندی زد و جدی و سرد گفت: 🔥_احمق فکر کردی به این راحتی تو رو به حال خودت ول میکنند تا هر غلطی خواستی بکنی؟؟ یک درصد فقط یک درصد احتمال بده اگر دست از پا خطا کنی چه اتفاقی می‌افته ! حالا باید تاوان این حماقتو هم بدی! دیگه پاهام تحمل وزنمو نداشتن وایستادن برام سخت بود... روی اولین مبل نشستم و فکرم پر کشید سمت دختر عمو و زن عمویی که طول این سالها خواهر و مادرم بودن. به سختی و باحال خرابم گفتم؛ _ مَ... مَ... من فقط کاریو که شما گفتیدو انجام دادم! 🔥_کاری که ما گفتیم...تو باید هماهنگ میکردی. میرفتی جلو وقتی پنهون کاری میکنی یعنی کار ما نبوده کار خودت بوده من مجبورم گزارش کنم . نازنین حال خرابم رو که دید دیگه هیچی نگفت با صدایی که به سختی از ته گلوم خارج میشد رو به نازنین گفتم: _حالا چی میشه؟ 🔥_نمیدونم فقط میدونم تا ظهر خبرش بهت میرسه. منم الان فقط زود اومدم خبرت کنم و بهت بگم اون گوشیتو روشن کن تا اگر خبری گرفتم بهت بگم تا بتونی این گندی رو که زدی جمع کنی. فعلاااا... با کوبیده شدن صدای در به خودم اومدم اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتمو روشنش کردم . بعد سریع شماره‌ی دختر عموم رو گرفتم و بعد از احوال پرسی برنامش رو تا ظهر پرسیدم که خداروشکر تو خونه بود کمی خیالم راحت شد ولی باز هم توصیه کردم در رو برای غریبه ها باز نکنه و تا میشه از خونه بیرون نره دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. لباس بیرون پوشیدم و گوشی به دست بی هدف در خونه راه میرفتم و مدام خودمو لعنت میکردم که چرا دیروز اینقدر بی فکر عمل کردم و اونا رو این همه دست کم گرفته بودم. ساعت رو نگاه کردم ساعت ده بود. برای چهارمین به دختر عموم زنگ زدم برای اینکه بویی نبره و سوال پیچم نکنه بهش گفتم خواب بدی دیدم دلم آشوبه... چطور میتونستم بگم با بی فکری من قراره تو دردسر بی‌افتید ! زن عمو ازم خواست نهار برم پیششون منم از خدا خواسته قبول کردم اگر خودم کنارشون باشم خیالم راحت تره سوار ماشین که شدم تازه به راه افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد باز نازنین بود. سریع ماشینو کنار کشیدمو نگه داشتم به تماسش جواب دادم... _الو...الو نازنین ... 🔥_سلام _سلام چیشده؟ خبری گرفتی؟ 🔥_آره ؛ کجایی تو؟ _دارم میرم سمت خونه ی عموم چی شده ؟ 🔥_برو پیش روجاااااا دستی به صورتم کشیدم گوشهام از شنیدن اسم روجا سوت کشید باورم نمیشه روجا؟ آخه اون بچه؟ خدای من چه بلایی میخواد سرش بیاد تمام استرس و فشاری که روم بود رو کنار گذاشتم و گفتم: _مطمئنی؟؟؟ میخوان چیکار کنن ؟ آخه اون فقط یه بچه است! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۳ و ۹۴ _ما فیلم های دوربین مدار بسته مهد رو دیدیم نور امیدی به چهره ی دختر حاجی برگشت... که مربی در ادامه حرفش گفت: _ولی فقط یه خانم چادریه که دست روجا رو میگیره و با هم میرن ما فکر کردیم خودتون هستید ناامیدتر از قبل سرشو پایین انداخت گفت: _چه کار کنم خدایا؟ خدایا روجامو به تو میسپارم مراقبش باش خودمو جم جور کردم خطاب به مربی گفتم: _میشه فیلم دوربینها رو ببینیم؟ _بله بفرمایید درست بود هیچی از چهره ی اون خانم مشخص نبود فقط بعد از صحبت دست روجا رو میگیره و باخودش میبره یه چیزی نظرمو توفیلم جلب کرد اون خانم چند بار با دست طرف چپ مهد رو نشون میداد پرسیدم: _اون جایی که این خانم نشون میده جای خاصیه...؟ اممم.... مثلا فروشگاه ؛ مغازه یا هر چیزی که دوربین داشته باشه؟ _ نه دوربین نداره اون طرف ولی یک سوپری اون طرفا هست شایداون دوربین داشته باشه باید از خودشون بپرسیم من الان با پلیس تماس میگیرم تا هر چه زودتر بانمک پلیس بتونیم روجا رو پیدا کنیم... اسم پلیس که اومد نامحسوس تنم لرزی گرفت مسبب اصلیش من بودم که حالا اون دختر چشم قشنگ ناپدیده شده بود. همینطور که یکی از مربی ها سعی میکرد آب قندی که آورده رو به دختر حاجی بده. تا یکم آروم کنه... و اون یکی مربی هم با پلیس تماس میگرفت صدای پیامک گوشیم خبر از پیامو میداد... پیامک گوشیمو وقتی چک کردم نازنین بود که فقط یک کلمه نوشته بود 📲🔥_پارک... گوشیمو تو جیبم گذاشتمو پرسیدم: _بهتره بریم این اطراف رو بگردیم شاید... لحظه‌ای فقط لحظه‌ای نگاهم به چشمای سرخ شدی دختر حاجی افتاد که با این حرفم نور امید تو چشماش موج میزد با خجالت و شرمندگی نگاهمو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم که خودش گفت: _آره از نشستن بهتره روجا از تنهایی وحشت داره سمت ورودی در رفتم و بعد از چند سوال از مغازه‌دارها و پرسیدن آدرس پارک رو به دختر حاجی گفتم: _بریم این سمت میگن اینجا یه پارک داره! _آره یه وقتایی روجا رو میارم به این پارک خودش سریع تر از من سمت پارک رفت. پارک خلوت بود. کمی که این طرف و اون طرف رو گشتیم ؛ سمت وسیله های بازی ؛ استخر توپ و... ولی نبود داشتم نا امید میشدم که روجا رو دیدم. کنار درختی نشسته بود و زانوهاشو تو بغلش گرفته بود و آروم گریه میکرد _روجااااااعموووو تویی؟ آروم که سرشو بالا اورد و نگاهش که بهم افتاد به سمتم دویدو خودش رو انداخت تو بغلمو شروع کرد به گریه کردن گفت: _ عمو...عَ...عَ...عمو..عمو من گم شدم... من تنها بودم ؛ من مامانمو میخوام.... سرشو رو شونم گذاشتمو آروم زیر گوشش عذرخواهی کردم و موهای قشنگش رو بوسه‌ای زدم وقتی گفتم مامانتم همین جاست سر از شونه ام برداشت و رو بهم گفت: _عمو من مامانمو میخوام _عمو قربونت بره چشم الان میریم پیشش چند قدم برداشتم که دختر حاجی مارو دید و سمتمون دوید روجا رو ازبغلم زمین گذاشتمو دوید سمت مادرشو خودشو پرت کرد بغل مادرش _مامآن.. +جاآن مامان...مامان الهی دورت بگرده هر دوشون محکم همو بغل کرده بودند و گریه میکردن و دختر حاجی قربون صدقه دخترش میرفت روجا از ترساش... مادرش از دلتنگی و نبودن دخترش در این چند ساعت به هم دیگه میگفتن گریه میکردن... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۹۵ و ۹۶ اووف خداروشکر بخیر گذشت... به مهد برگشتیم و بعد از اطلاع دادن به مربیهای مهد و لغو اطلاع رسانی به پلیس کمی خیالم راحت تر شد و وسایل روجا رو تحویل گرفتیم و راهی خونه ی حاجی شدیم تو ماشین روجا تو بغل مادش خوابش برد و سکوت فضای ماشینو پر کرده بود که... _ممنون آقا محمد....امروز کلی زحمت دادم بهتون برای اولین بار بود دختر حاجی اسممو صدا میکرد ولی نمیدونست... نمیدونست که نباید از من تشکر بکنه بلکه باید لعنم بایدبکنه. فقط شرمنده و آروم گفتم: _شما رحمتید +شما با پدر کار داشتید؟ _نه چطور؟ _پس با دایی کار داشتید؟ ای خدا این چه سوالیه تو این گیر واگیر داره ازم میپرسه چی بگم؟ بگم اومده بودم گندی که خودم زدم رو جمع کنم؟ _نه با حاجی کار دا‌شتم فکر کردم خونه هست بعد کلا یادم رفت حالا یه وقت دیگه خودم میرم پیششون زیاد مهم نبود.مهم روجا بود که خداروشکر الان کنارتون هست این رو از ته قلبم گفتم واقعا اون لحظه و زمان فقط و فقط روجا برام مهم بود و الان که کنار مادرش هست خیالمو راحت کرده بود. بعد از رسوندنشون رفتم سمت خونه عمو چند مدتی بود که پیش زن عمو نرفته بودم بعد از کلی خرید کردن راهی خونه عمو شدم مثل همیشه بوی غذاش کل محله ی قدیمی رو برداشته بود. خواستم زنگ بزنم که صدایی از حیاط می‌اومد در زدم و دختر عموم در رو باز کرد دختر عمویی که مثل خواهر برام عزیز بود بعد از سلام واحوال پرسی ، خرید ها رو کمکم کرد که نذاشتم و خودم دست پر با وسیله داخل خونه شدم _یاالله....مهمون نمی‌خوای زن عمو درسته صبح کلی حس عصبانیت و وحشت و شرمندگی داشتم ولی عصرش تمام وجودم پر شده بود از حس خوب زندگی حسی که یک خانواده داشت حسی که من کم باهاش آشنا بودم و کم قسمتم میشد ولی شکر خدا که امینت چند صباحی مهمون زندگیم بود. چند روزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند . هیچ خبری هم از حاجی نبود دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم. دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید. امشب چقدر این مسجد شلوغ بود. آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش با اینکه عبا و عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بدجور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم. یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم _سلام حاجی قبول باشه به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ به طرف خلوت تر حیاط کشید _سلام مومن کجایی تو؟ گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم +خیر حاجی کارم داشتی؟ _بله آقا محمد روجای من رو بهم برگردوندی! من یه تشکر نکردم ازت با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم _حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می‌پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده خندید و گفت: _برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده. هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی ... راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم. _اختیار دارید حاجی کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم. بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم رفتم کنار لب حوض نشستم _کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟ _عموووووو _جون عمو تو که روجای خودمون هستی بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم _چرا تنها نشستی عموجون؟ _مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب کنجکاو شدم _اونجای خوب اسمش چیه؟ عمو رو نمی‌بری؟ 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .