eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
370 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
191 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس https://harfeto.timefriend.net/1735933 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۳ و ۷۴ کلافه و سردرگم بودم ولی چاره ای نداشتم کم کم آماده شدم و ششمین تماس از نازنینو بی پاسخ گذاشتم. به خونه ی نازنین که رسیدم با یه تک زنگ سریع اومد بیرون هنوز سوار نشده بود شروع کرد به حرف زدن... با اخم؛ خیلی جدی گفتم: _پیاده شو...!!! اگر قراره مخ من رو بخوری با تاکسی بیا 🔥_باشه بابا حالا فکر کرده اگر باهاش حرف نزنم میمیرم! به حالت قهر روشو کرد سمت پنجره منم ماشین رو راه انداختم سمت خونه‌ی حاجی دست بردم و ضبط ماشین رو روشن کردم آهنگ شادی شروع به خوندن کرد که نازنین به حرف آمد 🔥_ای خااااک...بابا مثلا ماه محرمِ مثلا ما داریم میریم خونه حاجی مثلا من قطب نذر رو نذورات هستم بعد این آهنگ رو پخش میکنی تو ماشین و میگی حرف هم نزنم؟؟ مظلوم گیر آوردی؟؟ ضبط خاموش کردم و راهی شدیم. دم خونه ی حاجی بودیم که صدای گریه ی روجا می آومد. نازنین که رفت داخل منم که دم در بودم ولی صدا ها رو واضح میشنیدم. حاجی که به استقبالم آومد دست رو سینه به طرفش رفتم و با تعارف حاجی و یا الله گفتن من وارد حیاط شدیم. که روجا هم سمت حاجی آومد و تو بغلش جا گرفت _سلام کردی دختر بابا؟ +سلام... =سلام خانم ؛ چقدر شما خوشگلی ماشاالله +همه میگن! ولی شماهم خوشگلی.. خندم گرفت از این همه خوش زبونیش بعد سرش رو روی شونه ی حاجی گذاشت و شروع کرد به نق نق کردن. انگار روجا چیزی میخواست که بهش اجازه نمیدادن کنجکاو پرسیدم _چی شده حاجی ؟ +والا چی بگم ؛ دختر بابا امروز به مناسبت عاشورا نمایش داره ولی نه من نه مادرش نمیتونیم بریم برای دیدن نمایشش میگم با عمه اش بره میگه نه آروم و دلخورگفت: +من با عمه ام نمیرم الان من نمایش دارم عمه وسط نمایشم خوابش می بره... همه با بابا و مامانشون میان _دختر بابا امروز کلی کار داریم چه طور بیاییم ؟ بدون فکر گفتم: _دخترخوشگل من اگر بیام قول میدم وسط نمایش خوابم نبره قبوله؟ انگاری با این حرفم خیلی خوشحال چون نگاهشو دوخت به حاجی تا ببینه جواب اون چیه... تا حاجی خواست مخالفت کنه گفتم: _من که عصری کاری ندارم اگر اجازه بدید من باهاش میرم انگار سخت بود اعتماد کردن بهم بهش حق میدادم ولی بعد یه نگاه به روجا که منتظر نگاهش میکرد و با یک مکث کوتاهی گفت: _زحمتتون میشه. +روجا خانم خودش رحمته قول میدم مراقبش باشم _خیر ان شاالله باشه. با ؛ باشه گفتن حاجی روجا یه بوس از صورت پدر بزرگش گرفتو بدو پرید پایینو به سمت خونه رفت تا آماده بشه... زیاد طول نکشید که روجا دست تو دست مادرش همراه نازنین آومدن لبخند نازنین یعنی کارت خوب بود. ولی برام نداشت اون حرف رو دلم گفته بود نه عقلم! بعد از کلی سفارش که حاجی و دخترش کردن و آدرسی که پرسیدم دادن راهی شدیم تو ماشین هیچی نمیگفت که گفتم: _روجا خانم نمایشتون در مورد چی هست؟ +آقا... _بگو عمو محمد ... خندید و گفت: _عمو محمد درمورد امام حسین علیه‌السلام هست منم نقش حضرت رقیه علیه‌السلام رو دارم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .