🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده #توّاب
🍃قسمت ۸۷ و ۸۸
به محض اینکه نازنین تو ماشین نشست شروع کرد.
🔥_اوه اوه آقا محمد چه خبررررره؟همیشه با کلی روغن و گریس میدیدیم تووو رو الان چیشده که خوب به خود رسیدی! نکنه جدی جدی میخای دل ببری؟ بیچاره سوجان اگر بخواد رو دیوار تو یادگاری بنویسه؟
نگاه چپی بهش کردمو بدجوری از حرفش دلخور شدم که گفتم:
_مگه من چه طوریم؟!؟؟
🔥_هیچی دختر بیچاره داره عاشق قاتل دایش میشه خوشبختی از این بالاتر هم مگه داریم مگه میشه؟
سکوت کردمو ولی تو ذهنم مدام تکرار میکردم
قاتل...
قاتل
واقعا باید چه کار میکردم؟
بعد از جا دادن وسایل ها داخل صندوق عقب، کنار ماشین ایستاده ام و منتظر بودم که صدای دختر شیرین زبون خوشکل این روزهام اومد...
_سلام عمو محمد
+سلام روجا خانم گل خوبی عمو؟
_اره عمو
دستاش رو با ذوق به هم زد و گفت:
_امروز خیلی خوبه عمو خیلی خوشحالم عمو . کلی از بچهها میان مهدو اونجا بازی میکنیم نمایش داریم.
همین طور که داشتم حرفای این شیرین زبونو گوش میکردم بغلش کردمو گذاشتم رو در صندوق عقب...
_عمو؟
+جون عمو
_یه چیز بهتون بگم ؛ مامان بهم گفته نباید به کسی بگم ولی من میخوام به شما بگم . بگم عمو؟
خندیدم وگفتم
+اگر مامان گفته نگی خب نگو
_ولی دلم میخواد به شما بگم
انگاری دلخور شد که آروم بهش گفتم
+بگو عمو جون... منم به هیچ کس نمیگم این میشه یه راز بین منو روجا خانم خوشگل خوبه عمو؟
_آره عمو ؛ مهمونای امروز مهدمون همشون مثل من هستن عمو یا بابا ندارن یا مامان! مثل من که بابا ندااارم!
+عمو جون من خیلی خوبه تو مامان داریا
من نه مامان دارم نه بابا!
_عمو من فکر میکردم فقط خدا بابای من رو برده پیش خودش بابا و مامان تو رو باهم برده؟
بوسه ای رو سرش زدمو آروم گفتم:
+اره عمو
_سلام ببخشید امروز مزاحمتون شدیم.
سرمو که چرخوندم دختر حاجیو باهمون حجب و #حیایی که یه #خانم باید داشته باشه رو در چهار چوب در دیدم
_سلام مراحمید خانم...
و نازنینی که با خنده فقط نگام میکرد راه زیادی تا مهد نداشتیم که نازنین یهویی در بین راه تغییر جهت داد و گفت:
🔥_داداش شرمنده من رو همین کنار پیادهام کن
از آینه یه نگاهی بهش کردم
که یعنی چی؟
🔥_داداش کنار این تاکسیا نگه دار تا راحت باشم تا خود مطب با تاکسی میرم تا اذیت نشم آخه این چند روز سردردهام خیلی بیشتر شده و هر چی تلاش کردم خواستم امروزو پیشتون باشم ولی حیف نشد. ده دقیقه پیش منشی تماس گرفت گفت : تا یک ساعت دیگه مطب باشم.
ببخشید سوجان خانم بدقول شدم پیشت... ولی داداشم تا آخر امروز درخدمتتون هست خیالت راحت باشه.
_کاش میذاشتی باتاکسی میرفتیم مزاحمشون نمیشدیم.
خیلی هم بهتر که نازنین نباشه
تو دلم خوشحال شدم و کلی ذوق زده ولی به ظاهر یه اخم به نازنین کردم و اروم گفتم:
_مراحمید امروز وقتم آزاده
نازنین رو که پیاده کردیم چند مغازه جلوتر که یک اسباب بازی فروشی بود نگه داشتم.
نگاهم به روجا بود که صندلی جلو نشسته بود ولی مخاطبم دختر حاجی بود
_ببخشید خانم میشه پیاده بشید و چند تا اسباب بازی انتخاب کنید من زیاد از این جور موارد سردر نمیارم.
با تردیدو دودلی که از صداش مشخص بود گفت:
_باشه...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب