eitaa logo
بيت الشـھـ🥀ــدا مدافعان حرم ولایت
373 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
6.4هزار ویدیو
190 فایل
به‌بیـت‌الشـھــ🕊ـــد🥀 مدافعان حرم ولایت خۅش‌آمـدید با شرکت درچله ها ومتوسل شدن به چهارده معصوم(ع) وشهدای والامقام به درجات معنوی خود سازی برسیم👌 حضور شما در این کانال اتفاقی نیست❣️ پیام ناشناس harfeto.timefriend.net/16801975906730 @BEIT_Al_SHOHADA
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۷۱ و ۷۲ اون سمت حیاط بساط شام شب بود و ولی خلوت تر بود. روی سکویی کنار دیگ غذا نشستم و زغال های سرخ رو نگاه میکردم یاد حرفهای روز اول حاجی افتادم... اونجایی که گفت: _آتش جهنم از هست و هست که مارو می سوزونه... "یعنی من با کارام چقدر برای خودم آتش جمع کرده بودم ؟" چقدر سوا! چقدرذهنم مشغول شده بود.... خودم هم متوجه شدم .... که از کاری که قرار بود انجام بدم کلی فاصله گرفتم. 🔥_حاج خانم بیایید داداشم اینجاست! سرم پایین بود ولی از شنیدن صدای نازنین اخمی کردم ... چرا همه جا هست؟ چرا دودقیقه آسایش نداشتم؟ نازنین و دختر حاجی با یه خانمی که سنش زیاد بود روبه‌روم بودن... 🔥_داداش بیا کمک کن سر این دیگ رو برداریم پا شدم و سلام کردم رو به خانمی که نازنین حاج خانم صداش میکرد منتظر نگاه کردم... _سلام مادر...دره این دیگ رو خواستیم برداریم ولی نتونستیم کمک کردم و کاری که گفت رو انجام دادم بعد از باز کردن در دیگ بوی خوش عطر غذا بد جور دلم رو مالش داد شاید آخرین باری که یه غذای نذری درست و درمون خورده بودم همون دوران بچگی و دوران خوبی که پدرم بود برمیگشت بعد از چک کردن دوباره در دیگ رو بستم و به گفته ی حاج خانم کمی از زغال های زیر دیگ رو روی دیگ ریختم. _خیر ببینی پسرم ان شاالله ... ان شاالله به حق این سفره و بشی چقدر حرفهای این خانم شیرین بود چه دعاهای قشنگی برام کرد کاش خدا دعاهاشو قبول کنه.... کاش عاقبت بخیر بشم.... کاش صاحب این سفره دست منو هم بگیره.... نازنین با خوشرویی به من گفت : 🔥_ایشون خانم دایی جون هستند لحن راحت نازنین نشون میداد که چقدر باهاشون صمیمی شده این خانم دایی بود؟! یعنی وقتی بدونه من چه قصدی دارم بازم این دعا هارو برام میکرد؟ با رفتنشون روی سکو نشستم به عاقبت نامعلومم فکر میکردم .... آخرشب شد و بعد از تموم شدن کارها با نازنین راهی خونه شدیم از محبت این خانواده به خودم و نازنین احساس خجالت میکردم و بیشتر اوقات سعی میکردم سرم رو پایبن نگه دارم تا چشم تو چشم نباشم. آخه پدرم همیشه رو بهم یادآوری کرده بود و میدونستم حرمت نون و نمک چیه... و من داشتم نمک می خوردمو می خواستم نمکدون بشکنم... در راه برگشت به خونه چند باری خواستم در مورد نوه‌ی حاج آقا سؤال کنم ولی باز حرفم رو خوردم. دقیقه هایی رو درسکوت گذروندیم که خلاصه نازنین نتونست خودش رو کنترل کنه و شروع کرد ... 🔥_ما هیچی‌ از این خانواده نمیدونیم ... اصلا امروز این دختر بچه رو دیدم یه درصد هم احتمال نمیدادم دختر سوجان باشه!!!! دیدی وقتی گفت مامان! فقط مثل جغد نگاه میکردم جوری هنگ کرده بودم نمیتونستم خودم رو جمع وجور کنم ... همین طور که پوزخند میزدم گفتم: _خب الان که متوجه شدی دختر حاجی ازدواج کرده دور من یکی رو خط بکش!!! 🔥_زود کنار میکشی! رفتم آمار پدر بچه رو درآوردم ؛ بابا نداره!! _یعنی چی؟؟؟!! رفتی یه کاره به دختر مردم گفتی شوهرت کوووو؟ _نه بابا یعنی اینکه رفتم از دختربچه پرسیدم بابای شما کدومه؟ اونم گفت بابام پر کشیده تو آسمونا. همون موقع سوجان رسید پرسیدم چرا دخترت رو مشهد نیاردی گفت کمی حالش خوب نبوده گذاشته پیش عمه اش. نیست که خودش پرستاره به دخترش استراحت داده...پس آقامحمد دیدی کار شما آسون‌‌تر هم شد الان خیلی راحت تر میتونی بری سمتشون گیج نگاهش کردم .... که گفت: 🔥_باید کم کم پدر شدن رو تمرین کنی! الان روجا خوشکل به یک پدر نمونه نیازمنده به نظر من... به خونه ی نازنین رسیدم وسط حرفش پریدم و گفتم: _کمتر حرف بزن! فعلاً خداحافظ همینطور که در حال پیاده شدن بود گفت: _فردا عصر منتظرم زود بیا . قراره تو پختن شله‌زرد کمک کنیم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ صدای دختر حاجی آروم و ملایم آمد _بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟ _بله بابا امدم حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت: _پسرم یه کمک میکنی؟ _رو چشمم حاجی یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود سمتش رفتیم کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت: _سلام فرمانده ی خودمون مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چطوره ؟ صداش به سختی شنیده میشد خنده ی بی جونی کرد و گفت: _حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم. حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند. _حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچکدوم عمل نمیکنه...بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم. گوشی حاجی که زنگ خورد حاجی رفت من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده‌ی حاج اکبر رو دستم نشست. سرم رو پایین بردم و گفتم: _جانم حاجی چیزی لازم دارید؟ صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت: _تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟ نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت _منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم. _قابل میدونه که الان اینجایی این حرفش چقدر دلگرم کننده بود با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم _خدارو شکر _آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟ نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم: _چی؟ حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش با پوزخند به خودم تو دلم گفتم: محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد... آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه _میشه بدید من شونه کنم؟ _بله حتما با دادن شونه بهم بیرون رفت من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد: _حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده حتما خیلی و داشتی که الان اینجایی قدرخودت رو بدون آرزو میکنم و بشی پسرم... _حاج اکبر ..... الان نگفتم ماسک رو برندارید؟ دو دقیقه نیست رفتم! آقا محمد ماسکش رو بزنید! تو دلم گفتم: چشم سوجان خانم به روی چشمم ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم: _خیلی مخلصیم حاجی 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🆔http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865 🆔https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید. .