🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄
🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده
#توّاب
🍃قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
🍃محمد
سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.
که گفت:
_من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم حتما راه حلی پیدا میکنه
روزنهی امیدی در دلم جان گرفت
تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره.
با خداحافظی کردنش و رفتنش منم به طرف ماشین رفتم.
بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه...
و فکر کنه....
سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم
با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد از گفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم من امیدوار بودم.
حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت
خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم
ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم.
🍃سوجان
کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم
نه پدر خونه بود و نه دایی
الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد
انگار #امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم
پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید.
با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود
وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟
از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد
پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم
بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت:
_بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم.
حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون مواد غذایی گذاشته بودند و آماده میکردند.
منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم
بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم
بهترین گزینه هم مسجد محله بود
الان هم نزدیک نماز هست
بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم
بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همراه هم به سمتم امدن
نگذاشتم روجا بیاد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحتتر بتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم، حرف بزنم.
_بریم بابا!
+بابا میشه حرف بزنیم؟ من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم.
هر دو متعجب نگاهم میکردند
_بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟
حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت:
_سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله
_ان شاالله
وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد
همه رو گفتم و گفتم
به جز قسمت خواستگاری
که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم.
نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد
نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
🍃ادامه دارد....
🍃کپی با ذکر صلوات هدیه به شھید مجید بندری
⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇
🆔
http://eitaa.com/joinchat/2779840717C9639a56865
🆔
https://eitaa.com/joinchat/2274230632C8382139615
🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل
لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش🔺🔻 قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید.
#ممنونکهبانشرلینکماراحمایتمیکنید.
#توّاب