#پارت12
💕اوج نفرت💕
_داستان زندگی من بر می گرده به بیست و دو سال پیش.
_خودت بیست و یک سالته، بیست و دو سال خاطره داری?
_زندگی من انقدر خرابه که اندازه ی چهل سال خاطره ی بد دارم.
_زود تر بگو، مردم از کنجکاوی.
_بیست دو سال پیش، بزرگ یه محله، پیشنهاد ازدواج دو نفر رو تو مسجد میده. حسین با مریم شاکر. حسین شیرین عقل و ساده بود و مریم کم شنوا و لال، همه ی اهالی مخالفت می کنن، میگن که اینا حمایت میخوان. نصرت خان میگه تا اخرین روز عمرشون حمایت من پشتشونه، با تمام مخالفت ها، نصرت خان کار خودش می کنه. حسین شناسنامه نداشته، شناسنامه ي یه نفر که باهاش همنام بوده و تازه فوت کرده بوده رو میدن به حسین. اون دو تا رو که هر دو بی کس و کار بودن به عقد هم در می اره. گوشه ی حیاط بزرگ خونش یه خونه ی کوچیک براشون می سازه و امکانات زندگی رو براشون فراهم می کنه. یه عروسی بزرگ براشون می گیره. به
حسین هم باغداری یاد میده، مثلا بهش شغل میده.
همزمان با عروسیشون برای پسر بزرگش ارسلان هم، که بعد ها فهمیدم به خاطر عشق به دختر عموی بیوش سیزده سال دیر تر از برادر کوچیکش اردلان ازدواج کرده. برای اونا هم به فاصله ی چند روز عروسی می گیره.
نه ماه بعد من به دنیا میام. همون موقع اتفاق بدی تو ی اون خونه میافته، ارسلان با زنش جمع می کنن از اون خونه میرن.
بعد از رفتنشون نصرت خان که وابستگی زیادی به بچه هاش داشته از غصش میمیره.
اردلان خان تمام مسئولیت خانواده ی من رو به عهده می گیره.
یه دختر هم سن و سال من داشت به اسم مرجان، من و مرجان با هم هم بازی بودیم. دور از چشم شکوه خانم مادرش، همیشه با هم بازی می کردیم. ولی اگه شکوه خانم می فهمید که مرجان با من بازی می کنه هر دومون رو کتک می زد همیشه به مرجان یه سیلی می زد ولی من رو مفصل می زد. چند باری پسرش احمد رضا نجاتم داد و یه بار هم خود عمو اردلان، ولی بیشتر مواقع هیچ کس نبود. بابام ته باغ بود. مامانم کم شنوا، حتی صدای جیغ و گریم هم به گوش کسی نمی رسید.
تا اول ابتدایی که عمو اردلان حکم کرد که من باید برم خونه ی اونا و با مرجان زیر نظر احمدرضا درس بخونم، چون پدر و مادرم هم بی سواد بودن هم شرایط اموزش به من رو نداشتن. عمو اردلان کوتاه بیا نبود، من به ناچار هر روز بعد از مدرسه میرفتم و تمام تکالیفم رو تو اتاق احمد رضا با مرجان انجام می دادم و بر می گشتم خونمون.
پدر و مادرم خیلی دوستم داشتم و حسابی لوسم کرده بودن من تا ده سالگی شب ها رو پای بابام میخوابیدم و مامانم تو همون شرایط موهام رو نوازش می کرد
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕