#پارت18
💕اوج نفرت💕
احمد رضا رفت. مرجانم دستم رو گرفت و کمکم کرد تا بشینم.
اون شب از اتاق بیرون نرفتم. مرجان شام رو آورد داخل اتاق ولی نتونستم بخورم.
اگه شده بود نون خالی بخورم دست به غذای خونشون نمی زدم.
اصرار مرجان برای اینکه من روی تختش بخوابم رو قبول نکردم و روی کاناپه ی اتاقش دراز کشیدم.
پرده های مخمل صورتی اتاق اجازه نمی داد تا ستاره های اسمون رو ببینم. اینجا کاملا با خونه ی خودمون متفاوته، چقدر دلم برای مامان و بابام تنگ شده. خدایا حکمت کارت چیه که من رو تو این سن اینجوری تنها و بی کس کردی.
شدت گرسنگی اجازه نمی داد تا بخوابم دل ضعفه بهم فشار می اورد سر و صدای شکمم بلند شده بود اگر مرجان بیدار بود حتما متوجه صداش میشد.
مانتو و روسری هم که تنم بود باعث میشد تا برای خوابیدن احساس راحتی نکنم.
در نهایت پشت پلک هام گرم شد و خوابیدم.
با صدای آهسته ی حرف زدن احمد رضا و مرجان بیدار شدم احمد رضا طلب کار گفت:
_الان چند روزه?
_نمی دونم چند روزه ولی خیلی وقته.
چند لحظه صدایی نیومد.
_داداش اونجوری نگاه نکن، خب شما نبودی.
_من این همه زنگ زدم نمی تونستی بگی?
_ یادم می رفت، ببخشید.
_بیدارش کن برید.
_چشم . ولی چرا نمی زاری بره خونه ی خودشون، اونجا هم خودش راحت تره هم مامان اذیت نمی شه.
_تو توی این کار ها دخالت نکن.
صداش رنگ تهدید گرفت:
_مرجان اگه حرفش پیش اومد تو فقط سکوت میکنی. فهمیدی?
_بله.
_زود بیدارش کن برید مدرسه، تا شب ببینم چقدر عقب افتاده از درسش.
چند لحظه سکوت و بعد هم صدای بسته شدن در اتاق، متوجه شدم که احمد رضا رفته چشم هام رو باز کردم و نشستم مرجان لباس مدرسه رو پوشیده بود جلوی اینه به مقنعه اش ور می رفت از توی اینه نگاهم کرد.
_عه بیدار شدی. پاشو مانتو مقنعت رو بپوش بریم مدرسه که احمد رضا آمارت رو گرفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕