بهار🌱
#پارت134 💕اوج نفرت💕 اومد جلو دستم رو گرفت. -خوبی? با سر جواب مثبت دادم. _بشین بخوریم. یکم خو
💕اوج نفرت💕 مثل همیشه شکوه خانم روی صندلیش نشسته بود. نگاه نفرت انگیز همیشش به نگاه مرموزی تبدیل شده بود. _احمد رضا کلاهتو بزار بالا تر، مثل خواهرت دیشب معلوم نبود کدوم گوری خوابیده. احمد رضا چپ چپ نگاهم کرد میدونستم که داره فیلم بازی میکنه ولی از نگاهش ترسیدم که مرجان گفت: _مامان بیچاره نگار که پیش من‌بود. رنگ‌ نگاه احمدرضا پر از تعجب بود برای دروغ بزرگ خواهرش. شکوه خانم با ناراحتی گفت: _مرجان تو سر صبحی به من‌گفتی از دیشب خونه نیومده! مرجان‌با تعجب گفت: _من! یکم به مادرش نگاه کرد. _مامان‌حتما خواب دیدی! احمد رضا از وضعیتی که برای مادرش پیش اومده ناراحت بود ولی این‌ دروغ مرجان نجاتش داد رو به مرجان گفت: _خب دیگه بسه، صبحانتون رو بخورید زود تر برید. شکوه خانم حسابی از مرجان دلخور بود به حالت قهر از آشپزخونه بیرون رفت. احمد رضا باتشر به مرجان‌گفت: _این چه طرزه برخورده? مرجان لقمه رو که توی دهنش گذاشنه بود به سختی قورت داد. _من که چیزی نگفتم. احمد رضا به‌من‌خیره شد. _چابییت رو بخور. زیر لب گفتم: _سیرم دیگه. نگاه ازم گرفت سرش رو تکون داد. _خوردید برید تو ماشین، خودم میرسونمتوتون‌. اینو گفت و از اشپزخونه بیرون رفت. مرجان با مشت به بازوم زد. _خب یک کلمه میگفتی خونه بودم دیگه، عین ماست نگاه میکنه. ضربش خیلی محکم بود حسابی دردم گرفت جای مشتش رو ماساژ دادم. _چی میگفتم? بلند شد ایستاد و بقیه ی چاییش رو سر کشید. _هیچی همینجوری سکوت کن تا بدنت به یه سندروم دون. دستم رو گرفت و کشید. دنبالش رفتم. احمد رضا کنار ماشینش ایستاده بود به گوشیش نگاه میکرد سوار ماشین شدیم تا خود مدرسه فقط سکوت بود خداحافظی کردیم. احمد رضا لحظه ی اخر گفت: _ بمونید مدرسه خودم میام دنبالتون. جوابی ندادیم که بلند تر گفت: _شنیدید? مرجان برگشت سمتش. _بله. _تو حیاط صبر کنیدا. _چشم. خداحافظی کرد و رفت مرجان همینطور که به ماشین نگاه میکرد گفت: _این چش بود? 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕