#پارت144
💕اوج نفرت💕
شب کنارش خوابیدم و صبح با صداش بیدار شدم.
_نگار...نگار.
چشمم رو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم.
_سلام.
لبخند پر از ارامشی زد.
_سلام. صبح خیر بانو.
دستم رو روی چشم هام کشیدم.
_ساعت چنده?
_یک ساعت مونده تا مدرسه پاشو صبحانه بخوریم.
دلم میخواست بازم بخوابم یک ساعت خیلی زود بود دو باره چشم هام رو بستم. دستش رو پشت سرم گذاشت بلندم کرد.
_بلند شو دیگه.
چشمم به سفره ی صبحانه ای افتاد که وسط اتاق پهن بود
دست و صورتم رو شستم کنارش روی زمین نشستم.
تو فکر بود به محض نشستنم حواسش رو به من داد لقمه ای که توی دستش اماده بود رو گرفت سمتم. لقمه رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
بعد از خوردن صبحانه مانتو شلوارم رو پوشیدم برنامه ی درسیم رو با استرس گذاشتم. استرسم برای این بود که نتونسته بودم درست درس بخونم
احمد رضا هم لباس هاش رو عوض کرد کیفم رو دستم گرفتم و جلوی در منتظرش موندم.
سمتم اومد روبروم ایستاد.
_میتونم یه خواهش ازت بکنم?
_خواهش میکنم.
چادر مشکی که خودش برام خریده بود رو با لباس هام از اتاق مرجان اورده بود، سمتم گرفت.
_از این به بعد اینم بپوش.
تو اون خونه هیچ کس چادر نمی پوشید. از نوع اهمیتی که احمد رضا فقط برای من قائل بود خوشم اومد. با لبخند چادر رو ازش گرفتم.
_چشم.
خم شد و صورتم رو عمیق بوسید
_واقعا ممنونم.
یه حس خاص داشتم احساس میکردم احمد رضا یه تکیه گاه محکمه، یه تکیه گاه که هیچ وقت پشتم رو خالی نمیکنه. همسرم ازم خواسته بود تا حجابم رو کامل کنم و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم.
چادر رو روی سرم مرتب کردم و همراهش بیرون رفتم
در عقب ماشین رو باز کردم خواستم بشینم که گفت:
_بیا جلو بشین.
مردد گفتم:
_مرجان ناراحت نمیشه?
بی اهمیت گفت:
_نه، چرا باید ناراحت شه. بیا جلو.
در رو بستم و کنارش نشستم.
مرجان ناراحت تر از دیشب سمت ماشین اومد. حدسم درست بود از جلو نشستن من خوشش نیومد.
تو ماشین نشست. احمد رضا از توی اینه نگاهش کرد.
_علیک سلام.
سلام ارومی گفت و به بیرون نگاه کرد.
احمد رضا نفسش رو با دلخوری بیرون داد حرکت کرد. جلوی در مدرسه موقع خداحافظی تاکید کرد که خودش میاد دنبالمون.
تو مدرسه هم مرجان با من حرف نزد. زنگ اخر که خورد دوباره با احمد رضا برگشتیم. جلوی در خونه کلی بهم سفارش کرد که در رو قفل کنم و به روی هیچ کس باز نکنم.
کاری که خواسته بود انجام دادم تو اتاق تنها نشسته بودم یک ساعتی میشد که که خودم رو با کتابهام مشغول کرده بودم.
حسابی گرسنم بود. بوی غذا هم بیشتر باعث دل ضعفم میشد. اما بیرون نرفتم. شکوه خانم به پسرش اجازه نداد دیشب غذاح
بخوره به من تنها که مطمعنن اجازه نمیده.
کمی شکمم رو فشار دادم تا از گرسنگیم کم کنه که صدای در اتاق بلند شد.
با ترس به در نگاه کردم. یعنی کی میتونه باشه. هر کسی هست من در رو باز نمیکنم.
صدای در دوباره بلند شد این بار با صدای ارامش بخش احمد رضا.
_نگار.
لبخند روی لب هام ظاهر شد در رو باز کردم احمد رضا با دو تا ظرف غذا ی یک بار مصرف اومد داخل
_سلام.
_سلام.در رو چرا باز نمیکنی?
_ببخشید، نمی دونستم شمایید.
نگاهش روی روسریم افتاد ولی حرفی نزد.
سفره رو پهن کرد و غذا رو داخلش گذاشت رو به من گفت:
_بیا که حسابی کار دارم باید زود برگردم.
نشستم روبروش.
_به خاطر من اومدید خونه?
در ظرف غذای من رو برداشت و جلوم گذاشت.
_هم تو هم خودم، فوری قاشق یک بار مصرف رو توی غذاش فرو کرد و توی دهنش گذاشت. با دهن پر به من گفت:
_بخور دیگه?
چشمی زیر لب گفتم و قاشقم رو کمی پر کردم و داخل دهنم گذاشتم.
خیلی خوشحال بودم به خاطر من غذا خریده بود و.اورده بود تا با هم بخوریم. احساس ولی داشتم از اینکه انقدر براش اهمیت دارم.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕