بهار🌱
#پارت221 💕اوج نفرت💕 بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سرم رو پایین انداختم و وارد ساختمون اصلی شدم. تو
💕اوج نفرت💕 _خانم ها.. پروانه ببخشیدی زیر لب گفت و من نگاهم رو به کتاب دادم. نگار باید فراموش کنی، باید از پسش بربیای. باید تلاش کنی تا زندگیت رو نجات بدی. نگاهم رو به تخته دادم برای یادگیری هر چند موفق نبودم اما باید تلاش خودم رو بکنم. کلاس استاد عباسی تموم شد و بعد از اون کلاس استاد شیبانی رو هم پشت سر گذاشتم تو حیاط همراه با پروانه منتظر بودم. _خوبی? _خوبم، پروانه میتونی بیای خونمون. _ آره چرا که نه. _برات روسری خریدم. برق خوشحالی تو چشم هاش نشست. دستش رو پشت سرم گذاشت صورتم رو محکم بوسید _مرسی. مقنعه ام که به خاطر برخورد دست پروانه نامرتب شده بود رو مرتب کردم. _خب تعریف کن ببینم چرا خوش نگذشت پدر خوندت باز حالت رو گرفت نفس سنگینی کشیدم _نه ،رامین اونجا بود. متعجب پرسید: _ تو رو هم دید. _آره دنبالم کرد اما از دستش فرار کردم. _ دنبال دیگه برای چی چیکارت داشت. _نمیدونم چرا این خواهر و برادر انقدر از من بدشون میاد با گذشت چهار سال با این که باعث بدبختی من شده خبر از غیبتم هم داره با اینکه خودش باعث جدایی من و احمدرضا شده اما هنوز دست از سر م برنداشته. تا دیدم آن چنان دنبالم می دوید که نفسم بند اومده بود اصلاً دوست نداشتم بفهمه که من با عموآقام و یا اصلا باهاش زندگی می کنم. خیلی ترسیده بودم پروانه. ناراحت نگاهم میکرد _ روز اول بیرون رفتیم روز دوم که دیدم به هتل برگشتم و دو روز بعد رو فقط از ترسم بیرون نرفتم _ پس چه جوری برای من روسری خریدی روسری دیدم پسندیدم رفتم بخرم که با رامین روبرو شدم نتونستم خرید کنم برای میترا تعریف کردم و اون رفت برام خرید _دختر چقدر مهربونه، خوش به حالت خیره نگاهش کردم _ خوش به حال تو که مادر داری دستم رو گرفت و آروم فشار داد _مادر به محبته نه به دنیا آوردن وقتی انقدر مهربون و خالصانه بهت محبت میکنه اینکه نداشتن مادر رو بهونه کنی ناشکریه _من اگر از روز اول مادر نداشتم آره ‌نا شکری بود. میترا واقعا محبت‌هاش به من مادرانس گاهی فکر میکنم معجزه ی زندگیمه. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕