#پارت241
💕اوج نفرت💕
لباسم رو پوشیدم همراه با پروانه به باغ وحش رفتیم.
من برای اولین بار همه چیز رو با پروانه تجربه کردم. بیست و یک سالمه و اولین بار که به باغ وحش میام.
از طرف مدرسه برای تفریح به اردو میبردن ولی من هیچ وقت به خاطر مادرم باهاشون جایی نمی رفتم.
بعد از باغ وحش به بازار رفتیم دیگه خبری از هیجان غیرقابل کنترل دیروزم نبود. تمرکز لازم برای خرید رو به دست آوردم.
کلی خرید کردم. انواع ترشی و مربا.
به خونه برگشتیم وسایل ها رو جابجا کردیم
برای برنامه آخر که مسابقه دو کنار دریا بود آماده شدیم
کتونی هام رو پوشیدم جلوی در منتظر پروانه موندم.
بعد از ده دقیقه اومد. به سمت دریا حرکت کردیم
_ نگار الان قراره ببازی.
_ عمرا.
ً به حالت مسخره گفت:
_ عمرا? تو قراره با یوزپلنگ مسابقه بدی.
کنترل شده خندیدم
_ چه خودش رو هم تحویل میگیره.
کنارم ایستاد با هم قدم شد دستم رو گرفت و کنار گوشم گفت:
_ خوشحالم که خوشحالی.
لبخندی به مهربونیش زدم.
_تو خیلی خوبی. هیچ وقت محبت هات رو فراموش نمیکنم.
_علاوه بر محبت هام برد امروزم رو هم فراموش نمیکنی.
هنوز تو فاز مسابقه بود.
جلوی دریا ایستادیم و خوشبختانه خلوت بود فقط چند نفر در حال راه رفتن بودن.
پروانه که حسابی مسابقه رو جدی گرفته بود با دست خط صاف بلندی رو جلوی پاهام کشید. خودش هم پشت خط ایستاد و حالت دویدن به خودش گرفت.
_ آمادهای?
هیجانزده حالتش را تقلید کردم.
_اره.
_یک ، دو...
هنوز شماره سه رو نگفته بود که با شنیدن صدای متعجب زنانه آشنایی تمام بدنم یخ کرد.
_ نگار!
اهسته با تردید چرخیدم به مرجان که متعجب نگاهم میکرد خیره شدم.
این اینجا چی کار میکنه. چقدر من بی شانسم. چرا وسط تمام خوشی هام سروکله ی این خانواده پیدا میشه.
مرجان قدمی سمتم برداشت .
یک لحظه تمام خاطرات بد سراغم اومد. روزهایی که بی خودی باهام حرف نمیزد. خیانتی که در حقم کرد. اون رامین رو تو اتاق راه داد.
اون سکوت کرد تا من چهار سال بار تهمت رو روی دوشم تحمل کنم.
"من احمد رضا رو دوست داشتم"
_نگار باورم نمیشه خودتی?
صدای تپش قلبم رو میشنیدم
پروانه کنارم ایستاد.
_خوبی? این کیه?
مرجان قدم دیگه ای برداشت دستم رو جلوش گرفتم ایستاد
اشک روی گونش ریخت.
_تو کجایی?
خودش رو سمتم پرت کرد محکم تو اغوش گرفت.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕