🌘🌘 -سهراب به خاطر این که می خواست حقشو بگیره، چند باری تو خونه پدریم رفت. مثل این که اونجا نیرو می بینه و تو همون نگاه های اول خاطرخواه می شه. لبخندی زد و ادامه داد: -مثل اینکه یه حرفایی هم بینشون رد و بدل شده بود. البته نیر چیزی نمی گه، ولی یه بار از دهنش در رفت و یه چیزایی گفت، که بعد هم زد زیرش. - یه سوال دیگه، اموال آقا بزرگ خدا بیامرز خیلی زیاد بود، ولی به پدر من اینقدرا نرسید. - عمه جان پدر بزرگت برای این که دینش به سهرابو بده از اموال خودش سهم سهراب گذاشت کنار. حتی زمین هایی هم که به من رسیده بود رو هم قبول نکرد. گفت اشتباه من بوده. گفتم نمی شه، حلال نیست. گفت فکر کن سهم منه که به تو بخشیدم. خودشم به هر حال داشت زندگی می کرد. پول و زمین و مال رو خرج می‌کرد. یکی دوبار کامل ورشکسته شد. بدهکار شد. مجبور شد بعضی از املاکشو بفروشه. توی این خرج و برجا بود که چیزی به اون شکل به جهانگیر نرسید. متاسف سری تکون داد و گفت: -جمشید هم که همه رو خرج اتینای ثریا کرد. آخرش هم هیچ. -اون چرا طلاق گرفت؟ -اون اصلا اهل زندگی نبود. پای اون و خانواده اش رو من تو اون کوچه باز کردم. - شما؟ چه جوری؟ -اون کوچه همه اش باغ بود. یه دونه خونه آقای من توش بود. یه دونه هم مال عموی خدابیامرزم بود. ته کوچه هم مال یه آقایی به اسم سرلک. لبخندی زدم و گفتم: - یه پسری به اسم بهرام تو خونه آقای سرلک نبود؟ - پدر شوهرتو می گی؟ سری تکون داد. اون قدری که یادمه، یه پسر دوازده سیزده ساله بود. پدر و مادرش تو تصادف ماشین مرده بودن. اون و خواهرش اومده بودن پیش عموش زندگی می‌کردن. یادمه بیست و هفت هشت سالش بود که می گفتن دختر عموشو گرفته. در کل پسر خوب و سر به زیری بود. یعنی ما که چیزی ازش ندیدیم. اونام باغشون رو تیکه تیکه کردن و فروختن. مثل ما. منم سهمم رو فروختم به بابای ثریا. ثریا دختر خوبی نبود. سر و گوشش می جنبید. زیادی هم دور و بر خونه ما بود. کافی بود نیر یه سفره ای، روضه‌ ای، مولودی، چیزی خونه اش بندازه. یا مثلا بفهمه یه جایی بود که جمشید و جهانگیر اونجا هستند. خودشو می رسوند. نیر فهمیده بود. چند بار هم بهش تذکر داده بود. اما ثریا و خانواده‌اش اصلا مثل ما نبودند که جلوی دخترشون رو بگیرن. آخرش هم خودشو انداخت به جمشید ساده بدبخت. خوب که دوشیدش. از تتمه مالشم مهریه اش رو گرفت و جمشیدو با یه بچه هشت نه ساله ول کرد و رفت خارج. رفت پیش داداشش. داداشش هم مثل خودش بود. این خواهر و برادر نه آبرو سرشون می شد نه خانواده. عمه باقی مونده چایش رو خود و ادامه داد: