#پارت313 🌘🌘
چند ساعتی گذشت. من و بیتا خودمون رو تو خونه عمه سرگرم کرده بودیم که مامان اومد. چون عمه کنارش حضور داشت، نمی تونستم در مورد عمو جمشید و دعوت عمه صحبت کنم.
یک ساعتی نگذشته بود که زنگ در خونه دوباره به صدا در اومد. از مانیتور آیفون نگاه کردم و با دیدن چهره عمو جمشید، آب دهنم رو قورت دادم.
- باز کن دیگه عمه جان. غریبه که نیست، جمشیده.
مامان گه پشت به آیفون نشسته بود، با شنیدن اسم جمشید سر چرخوند و به آیفون نگاه کرد. بعد متعجب و سوالی همراه با کمی اخم چشم هاش رو تو صورت اعضای حاضر در خونه چرخوند.
- چیزی نیست سودابه جان، خودم بهش گفتم بیاد.
تعجب مامان بیشتر شد و من با بیمیلی کلید بازشو در رو فشار دادم. طولی نکشید که عمو جمشید در حالی که دست مادرش رو گرفته بود و بهش کمک می کرد، وارد خونه شد.
سلام کردم. محرم نبود و حالا کاملا درک می کردم
مامان نیر با ومک پسرش روی اولین مبل تک نفره نشست. عمو جمشید کمر صاف گرد و جواب سلام تک تک اعضای حاضر در خونه رو داد. حال و احوال پرسی ها تموم شد.
عمو نگاهم کرد و یکم به من نزدیک شد.
- مبارکت باشه عمو جان، ایشالا خوشبخت بشی!
سرم رو پایین انداختم.
- ممنون.
- اون که باید الان سرشو بندازه پایین منم، نه تو.
سربلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهش رو ازم دزدید و لب زد:
-شرمندم به خدا، نمی دونم چی بگم، نمی دونم این پسر چشه!
چیزی نگفتم و عمو ادامه داد:
- به خدا اگه دستم بهش می رسید، حالا که بابات ازش شکایت کرده خودم میبردم تحویلش می دادم. اما من سهیلو دوماهه که ندیدمش.
- شما چرا شرمنده، این اتفاقات که تقصیر شما نیست.
- چرا عمو تقصیر منه. اون موقعی که مادرش رفت، به جای اینکه حواسمو بدم به تربیتش، رفتم تو فاز افسردگی. بعدم به خاطر اینکه اون بچه بهونه مادرشو نگیره، هرچی خواست بهش دادم. اونم شد این.
چیزی نگفتم. دوست نداشتم مکالمه من و عمو بیشتر از این طول بکشه. شرمندگی عمو جمشید رو نمی خواستم. اون همیشه با ما مهربون بود.
عمو نگاهی به جمعیت کرد. شرمنده بود و سرش رو پایین انداخت و به طرف در سالن رفت.
- عمه جان، جمشید، منتظرت می مونیم.
عمو جمشید همینطور که پا تو کفش های مردونه اش می کرد، گفت:
- نه عمه، من آخر شب میام دنبال مادرم. نمی خوام مهمونی پاگشای مینا به هم بریزه.
- یعنی دعوت عمه اتو رد میکنی؟
عمو کفش هاش رو پوشید. مستقیم به عمه اش نگاه کرد.
- شما بزرگ مایید. ولی اینجوری بهتره، الانم که این جام به خاطر اصرار مادرمه که می گفت می خواد داداشو ببینه.
عمه سر تکون داد. انگار می دونست که اصرار فایده ای نداره. چند دقیقه بعد با مشایعت عمه، عمو جمشید رفت و ما همه کنار مامان نیر نشستیم.