🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به حرکت برف پاک کن خیره بودم. دونه‌های نم‌نم بارون رو روی شیشه کنار می‌زد و برمی‌گشت و همین حرکت رو یک ثانیه بعد تکرار می‌کرد. زندگی من هم تا چند روز پیش بر پایه همین تکرار بود. ولی حالا به لطف سحر وارد داستانی شده بودم که نمی‌دونستم قراره پیرنگش من رو به کجا ببره. فکر نکن سپیده، فکر نکن، بزار یکم مغزت آروم بگیره. -از کدوم طرف برم دایی‌جان؟ به دایی نگاه کردم. موفق شده بود سالار رو به مصالحه راضی کنه و شاخ و شونه کشیدن‌هاش رو با مهارت کنترل کنه. سرش به سمتم چرخید. به یه لبخند مهمونم کرد و گفت: -کجایی؟ لبخندش رو با لبخند پاسخ دادم. وجودش مثل آرام بخش عمل می‌کرد. کاش حضورش تو زندگیمون پر رنگ تر بود. به خیابون نگاه کردم. مسیر رو چک کردم و گفتم: -از این خیابون که رفتید، بپیچید سمت راست. به صندلی کامل تکیه دادم و گفتم: -از خونه‌امون به اینجا خیلی سر راسته، ولی چون از کلانتری اومدیم... صحنه‌های جلوی کلانتری و بال بال زدن‌های حسین جلوی چشم‌هام ظاهر شد. دایی به زور توی ماشین نشوندنش. خوشش نیومده بود و اعتقاد داشت باید دایی دهن مهن اون مرتیکه پدرسگ بی همه چیز رو پایین بیاره. -دایی، حسین جلوی کلانتری چی می‌گفت که آخرم اونجوری ول کرد رفت. پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت: -نوجوونه، عقلش نمی‌رسه، هر بار یه چیزی می‌پروند که جمع کردنش خیلیم سخت نبود ولی هی پارازیت می‌نداخت و زمانمون رو می‌گرفت. توی ماشینم که نموند. توی ماشین به همه بد و بیراه گفته بود. حتی به سالاری که به خواهش دایی با اون پاش تا اونجا اومده بود تا قضیه جمع بشه. آخر سر هم نموند. ول کرده بود و رفته بود. دایی نگاهم کرد و گفت: -ولش کن. تو از خودت بگو، برنامه‌ات چیه؟ دیدم که کتاب و دفتر گذاشتی توی ساک. دفتر داستان نویسیم رو برداشته بودم و چند تا کتاب شعر و...البته عروس افغان. عروس افغانی که نمی‌دونستم صاحبش این روزها در مورد من چی فکر می‌کنه. قطعا خونه دایی جای خلوتی پیدا می‌شد که فارغ از اتفاقات پیش اومده چند کلامی بنویسم و بخونم. به صندلی‌های عقب نیم نگاهی انداختم و به مشماهایی که حاوی لبلسهای کتایون بودند. فعلا از نزدیک‌ترین برنامه‌ام برای دایی پرده برداشتم. -فعلا با دوستم قرار دارم. باید امانتیش رو بهش بدم. حواسم پیش مصالحه‌ بود که نگاه از کیسه‌های مشمایی گرفتم و گفتم: -دایی، یعنی همه چی تموم شد؟ چراغ سبز شد. دایی ماشین رو به حرکت در آورد و گفت: -امیدوارم! یه تعداد سفته از اسفندیار گرفتیم که امضای بابات پاشون بود. قرار شد اون دیگه حرفی از پول نزنه و سالارم شکایتش رو تمام و کمال پس بگیره. خیابون رو نشون داد و گفت: -از این بپیچم؟ آره‌ای گفتم و منتظر باقی حرفهاش موندم. در حال پیچیدن گفت: -تمام و کمال، یعنی اینکه از اون لباسای پلیس و جریان محضر و تویی که به زور بردنت هم حرفی وسط نیاد. حرفش رو مزه مزه کرد و گفت: -اگر پلیس اومد پیشت و ازت پرسید که چه جوری روز عروسی با سعید همراه شدی... مکثی کرد و گفت: -سپیده جان، می‌دونم بهت سخت گذشته، بی غیرت نیستم، ولی گاهی آدم زورش نمی‌رسه. به قول عمه‌ات، آدم از سم خر رم کرده، هر چی فاصله بگیره بهتره. این جور که پیداست، این خانواده خطرناکن. هر کاری هم ازشون برمیاد. پلیس و شکایت خوبه ولی اگر یه بلایی سر یکیتون بیاد ... می‌فهمی که چی می‌گم؟ خوب می‌فهمیدم که دایی از چی حرف می‌زد. سعید وسط اون قشرقی که وسط کوچه به پا کرده بود، از اسید ریختن می‌گفت. حالا روی کی، یادم نمی‌اومد. -ولی... ولی من به پلیس دیروز همه چیزو گفتم. برای لحظه‌ای نگاهم کرد و بعد حواسش رو به رانندگیش داد. سکوت این شکلیِ دایی، ترس به دلم می‌انداخت. برای خودم نگران نبودم، برای باقی اعضای خانواده‌ام دلم شور می‌زد. -حالا چی می‌شه؟ لحن ترسیده‌ام بود که نگاهش رو برای لحظه‌ای به صورتم منحرف کرد. -هیچی، ما تا شکایت نکنیم اونا کاری نمی‌کنن. الانم که شکایتمون رو پس گرفتیم. اونام که مدرکی برای بدهی بابات ندارن. سفته‌هاشو داد به من. سعید و اسفندیارم فعلا چون تو چشمن، به خاطر اون برادرزاده‌اشون که کشته شده، کاری نمی‌کنن. تا بعدم که ایشالا خونه فروخته می‌شه و از اون محل می‌رید. 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 وی‌آی‌پی عروس افغان🌹 دوستانی که تمایل دارند رمان عروس افغان رو همراه با نگارش نویسنده مطالعه کنند، می‌تونند با پرداخت مبلغ ۳۰ هزار تومن وارد کانال وی‌آی‌پی بشن. مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57