رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت156
بالاخره به خونه ی مورد نظر رسیدیم. کل خونههای توی اون کوچهی به اون بزرگی و پهنی، شیش تا هم نبودند.
زن عمو کرایه ماشین رو حساب کرد و پیاده شدیم. نگاهی به پلاک خونه انداختم. همونی بود که توی کاغذ نوشته بود. به در بزرگ خونه نگاه کردم؛ دری با رنگ قهوه ای و طلایی.
خواستم زنگ خونه رو بزنم که زن عمو گفت:
- صبر کن! همین جا وایسا تا بیام!
کاری رو که خواسته بود، انجام دادم. مردی کنار کوچه مشغول شستن ماشینش بود. به طرفش رفت و مشغول صحبت شد. بعد از چند دقیقه دوباره به طرف من برگشت.
- همینه! زنگ بزن.
انگشتم رو روی تک کلید آیفون فشار دادم. چند لحظه بعد صدای زنی از توی آیفون بلند شد که زن عمو جلو اومد و گفت:
- منزل آقای گوهربین؟
از اسمی که زن عمو گفت کمی جا خوردم. با تعجب بهش نگاه کردم.
صدای ضعیف تری از آیفون اومد که گفت:
- مهمونهای من هستند، باز کن.
صدای نزدیکتر گفت:
- بفرمایید!
و بعد صدای تیک باز شدن در اومد. زنعمو در رو هل داد و وارد شد. پشت سرش وارد حیاط شدم.
حیاطی بزرگ که دور تا دورش باغچه بود و پر از گلهای رنگارنگ. وسط حیاط باغچهای جدا با یک شکل هندسی خاص وجود داشت.
نمای خونه سنگ مرمر سفید بود. ورودی خونه، چند پله پهن می خورد و به جایی شبیه راهرو وصل میشد.
پنجره های بزرگی که تمام فضای دیوار رو به روی ساختمون رو گرفته بود.
چند قدمی به طرف ورودی سالن برداشتیم که با صدایی آشنا از تماشای خونه دست برداشتم.
- وای، زرین خانوم! خوش اومدید، صفا آوردید!
مهگل بود. با زن عمو روبوسی کرد. بعد به من دست داد و خیلی صمیمی صورتم رو بوسید و گفت:
-خیلی خوش اومدی، عزیزم!
- سلام، ممنون!
مهگل گفت:
-وای، اینقدر هول شدم، یادم رفت سلام کنم. ببخشید! سلام.
زن عمو گفت:
-سلام، اصرار کردی اومدیم!
- امروز هیچ چیز به اندازه حضور شما نمیتونست من رو سوپرایز کنه. بفرمایید داخل!
حضور مهگل تو این یک ماه اخیر، توی زندگی من، کمی شک برانگیز بود. یواش یواش داشتم به این نتیجه میرسیدم، که خواستگاری که تینا ازش حرف زده بود، از اعضای همین خونواده باشه.
ولی کدومشون؟
وارد خونه شدیم. سالنی بزرگ با وسایلی مدرن. کفپوش قهوهای رنگی که به نظر پارکت میاومد.
فرشهایی با زمینهی کرم، رنگ مبلهای راحتی شکلاتی و مبلهای استیلی مخصوص پذیرایی، با تاج هایی بلند و طلایی.
تابلو فرشهایی از جنس ابریشم، پردههایی سفید و ساده و راه پلهای که خونه رو به طبقه دوم وصل میکرد.
جالب بود که سالن به آشپزخونه دید نداشت.
با راهنمایی مهگل، به سمت مبل های پذیرایی رفتیم.
روی مبل تک نفره ای نشستم. با صدایی بلند، به سمت جایی که فکر می کنم، آشپزخونه بود، گفت:
- سوگل جان، پذیرایی کن.
بعد رو به من، با چهرهای خندون گفت:
- خیلی خوش اومدی، عزیزم! نمیدونی چقدر از حضورت خوشحالم!
لبخند زدم. زن عمو گفت:
- مادر تشریف ندارند؟
-نه، بیرون رفتند. تماس گرفتم گفت زود برمیگرده.
-الان، اینجا منزل شماست؟
- اینجا خونه ی پدرمه! من نزدیک اینجا بودم، تا تماس گرفتید، خودم رو رسوندم.
با صدای در همه ی نگاهها به طرف در سالن رفت. مردی با قدی متوسط موهایی مشکی، که با ژل حالت داده شده بود، وارد شد.
با دیدن ما مکثی کرد. مهگل ایستاد.
-سلام، چقدر زود اومدی؟
-سلام، مراجعینم وقتشون رو کنسل کردند، منم اومدم خونه! مهمونات رو معرفی نمیکنی؟
- حتما!
با دست به پسر اشاره کرد و رو به من گفت:
- ایشون برادر کوچیکم مهبد هستند.
و رو به مهبد در حالی که به من اشاره میکرد گفت:
- ایشون هم بهار خانم هستند، بهار اعتمادی!
به زن عمو اشاره کردو گفت: ایشون هم زرین خانم! زن عمو شون!