رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت684
بعد از چند لحظه مهیار وارد آشپزخونه شد.
- چیه؟
-مهیار جان، پسر عموی من عادت داره بعد از مسافرت حتما یه دوش بگیره و بعد هم یه ساعت بخوابه. خیلی خسته است، ده دوازده ساعت پشت فرمون بوده. یه تعارف بزن بره حموم طبقه بالا یه دوش بگیره، همون جا هم استراحت کنه تا سفره بندازم.
مهیار با اخم نگاهم کرد و لب زد:
- عادت داره؟
سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- به من هیچ ربطی نداره.
- اگه نگی خودم میگم.
چپ چپ نگاهم کرد و غرید:
-تو خیلی غلط میکنی، اون خودش زبون داره، اگه بخواد میگه.
خواست بره که ساعدش رو گرفتم و گفتم:
- مهیار، حسام اینجا مهمونه. این تعارفات از قواعد میزبانیه. دفعه اوله اومده اینجا. بزار با خاطره خوش بره.
با چشم غره نگاهم کرد و با حرص گفت:
- دفعه بعد اگه عمهات خواست بیاد اینجا. بگو زنگ بزنه، خودم میرم دنبالش.
دستش رو از دستم بیرون کشید.
هنوز قدمی به طرف در آشپزخونه برنداشته بود که برگشت و به ظرف بزرگ میوه اشاره کرد.
- اونم بده ببرم.
ظرف بزرگ میوه رو از روی کابینت برداشتم و به دستش دادم و اون رفت.
یه کم حرصی شده بودم ولی نمیتونستم خیلی بحث کنم.
به دنبالش از آشپزخونه بیرون رفتم.
مهیار مشغول پذیرایی شد و من سرجام نشستم و به چهرهاش نگاه کردم.
از اخم توی آشپزخونه خبری نبود، خوبه که حداقل ظاهرش رو حفظ میکرد.
ظرف میوه رو روی میز گذاشت و نشست.
با عمه و زن عمو مشغول صحبت بودم که صدای مهیار توجهم رو جلب کرد.
-آقا حسام، خستهای، طبقه بالا هم حموم هست هم اتاق خواب. تا سفره انداخته بشه یه دوش بگیر و یکم استراحت کن.
لبخندی رو که میاومد روی لبم بشینه، کنترل کردم و به حسام نگاه کردم.
با چشمهای خستهاش به مهیار خیره بود که زن عمو گفت:
- آره مادر، برو یه دوش بگیر، خستگیت در بره.
حسام به مادرش نگاه کرد و سر تکون داد.
مهیار بلند شد. به طرف راه پله رفت و حسام رو به طبقه بالا راهنمایی کرد.
حسام ساکش رو برداشت و دنبال مهیار راه افتاد.
عمه نگاهی به من کرد و با لبخند گفت:
-نگران نباش، حسابی بهش سفارش کردیم.
لبخند زدم و عمه گفت:
-بهار جان، این وسایل که توی خونه است، مال شوهرته؟ یعنی اون خریده؟
- نه عمه، اینها جهیزیه منه.
با بهت و تعجب نگاهم کرد.
- جهیزیه تو؟