رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت814
نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد.
-به خاطر خودت بیا. اگر من و بهار قبول نداری، زنگ بزنیم دوستش بیاد.
-نه برو، دارم میام.
سریع برگشتم. فریبا پاش رو جمع کرد. کارتهای امتیاز رو دسته کرد و توی دستش گرفت.
حسام و مهیار برگشتند و سر جای قبلشون نشستند.
حسام رو با یه من عسل هم نمیشد مزهاش کرد.
مهیار گفت:
-از توقفی که در بازی پیش اومد، عذر خواهی میکنم.
تاس رو برداشت و گفت:
-خب، نوبت کیه؟
تا اومدم بگم فریبا، حسام گفت:
-اینا چیه؟
به دستش نگاه کردیم. سه تا برگه امتیاز دستش بود و مخاطبش فریبا.
ای بابا، فریبا کی این سه تا کارت امتیاز رو تو کارتهای امتیاز حسام گذاشته بود!
فریبا مظلوم جواب داد:
-پنج تا امتیاز بهت دادم دیگه!
حسام برگهها رو جلوی فریبا انداخت.
-لازم نیست صدقه بدی. اصل خودمم که میدونم چی تو دلم میگذره.
فریبا اخم کرد.
-اگه اصل خودتی چرا بدت اومد که من بهت کم امتیاز دادم؟
حسام خیره به فریبا نگاه میکرد.
سریع و قبل از شروع دعوای جدید، تاس رو از دست مهیار گرفتم و به فریبا دادم.
-بنداز فریبا جان!
فریبا تاس رو انداخت.
شماره کارت رو برداشتم و سوال رو خوندم. خدا رو شکر سوال خوبی بود.
-نوشته ... یکی از خصوصیات خوب شریک زندگیتون رو بگید.
همه نگاهها به فریبا بود. فریبا کمی فکر کرد و گفت:
-فقط یکی؟
سر تکون دادم و اون گفت:
-یه دونه خوبش رو؟
باز من سر تکون دادم.
حسام گفت:
-مگه حسام خصوصیت خوبم داره؟
فریبا بی توجه به حرف همسرش، زمزمه کرد:
-خصوصیت خوب؟
به حسام نگاه کرد و گفت:
-خیلی با غیرته.
حسام که اصلا انتظار نداشت تو صورت فریبا خیره شد.