بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت813 همه متعجب به رفتن حسام نگاه می‌کردیم. مهیار بلند شد و دنبالش رفت.
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 نگاهم کرد و هم زمان صداها واضح شد. -به خاطر خودت بیا. اگر من و بهار قبول نداری، زنگ بزنیم دوستش بیاد. -نه برو، دارم میام. سریع برگشتم. فریبا پاش رو جمع کرد. کارت‌های امتیاز رو دسته کرد و توی دستش گرفت. حسام و مهیار برگشتند و سر جای قبلشون نشستند. حسام رو با یه من عسل هم نمی‌شد مزه‌اش کرد. مهیار گفت: -از توقفی که در بازی پیش اومد، عذر خواهی می‌کنم. تاس رو برداشت و گفت: -خب، نوبت کیه؟ تا اومدم بگم فریبا، حسام گفت: -اینا چیه؟ به دستش نگاه کردیم. سه تا برگه امتیاز دستش بود و مخاطبش فریبا. ای بابا، فریبا کی این سه تا کارت امتیاز رو تو کارت‌های امتیاز حسام گذاشته بود! فریبا مظلوم جواب داد: -پنج تا امتیاز بهت دادم دیگه! حسام برگه‌ها رو جلوی فریبا انداخت. -لازم نیست صدقه بدی. اصل خودمم که می‌دونم چی تو دلم می‌گذره. فریبا اخم کرد. -اگه اصل خودتی چرا بدت اومد که من بهت کم امتیاز دادم؟ حسام خیره به فریبا نگاه می‌کرد. سریع و قبل از شروع دعوای جدید، تاس رو از دست مهیار گرفتم و به فریبا دادم. -بنداز فریبا جان! فریبا تاس رو انداخت. شماره کارت رو برداشتم و سوال رو خوندم. خدا رو شکر سوال خوبی بود. -نوشته ... یکی از خصوصیات خوب شریک زندگیتون رو بگید. همه نگاه‌ها به فریبا بود. فریبا کمی فکر کرد و گفت: -فقط یکی؟ سر تکون دادم و اون گفت: -یه دونه خوبش رو؟ باز من سر تکون دادم. حسام گفت: -مگه حسام خصوصیت خوبم داره؟ فریبا بی توجه به حرف همسرش، زمزمه کرد: -خصوصیت خوب؟ به حسام نگاه کرد و گفت: -خیلی با غیرته. حسام که اصلا انتظار نداشت تو صورت فریبا خیره شد.