بنده امین من
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ #زندگینامه #شهید_محمد_معماریان قسمت هفتم گردان، محاصره شده بود. از شب كه عمليا
┄━━•●❥-🌤﷽🌤-❥●•━━┄ زندگینامه قسمت هشتم منطقه‌اي كه لشكر چادر زده بود، جاي امني نبود؛ نه از لحاظ دشمن، بلكه از جانب مار و عقرب‌ها. به بچه‌ها اعلام شد كه كسي حق ندارد شب از محل اسكانش بيرون برود. اگر هم رفتيد بايد مسلح برويد و بياييد. اما يكي بود كه بي‌خيال همة مار و عقرب‌ها، نيمة شب بلند مي‌شد. آهسته لباس مي‌پوشيد، كفش‌هايش را دست مي‌گرفت و بي‌صدا بيرون مي‌رفت. فرمانده‌شان متوجه اين كار محمد شد. يك شب فرمانده، آرام دنبال محمد رفته بود. از چادرها دور شده بودند كه محمد وارد گودالي شد. حالا فقط قسمتي از سرش پيدا بود. فرمانده چند دقيقه صبر كرده بود، اما وقتي ديد محمد از آن گودال بيرون نمي‌آيد، نزديك شد. ديد محمد قامت بسته و نماز مي‌خواند؛ درون قبري گود و چه اشكي مي‌ريزد. حال فرمانده دگرگون شده بود از اين جوان چهارده ـ پانزده ساله. رفته بود عقب‌تر، بي‌خيال مار و عقرب‌ها نشسته بود و محمد را تماشا كرده بود. وقتي محمد به العفو رسيد، صداي گريه‌اش شديدتر و بلندتر شده بود. به سجده افتاده بود و... و يك دعا: اللهم ارزقنا الشهاده في سبيلك. . . سحر بود كه به خانه رسيد. مادر بيدار شده بود و با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد خنديد و مادر را بوسيد. مادر نگاهش به موهاي بلند محمد افتاد. محمد گفت: فقط اين بار اين‌قدر بلند شده. يك عكس قشنگ براي حجلة شهادتم بگيرم، بعد كوتاهش مي‌كنم. مادر دوباره با تعجب به محمد نگاه كرد. محمد به شيطنت سري تكان داده بود و گفت: باور كن مادر، براي آخرين بار آمده‌ام كه همديگر را ببينيم. ديگر نمي‌خواهم منتظر باشم. اين آخرين ديدار ماست. وعده‌مان ديگر پل صراط. . . ادامه دارد.... اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Bandeyeamin_man ─━━━✣✦━♥️━✦✣━━━─