#رایحہ_ے_محراب
#قسمت_شانزدهم
#عطر_یاس
#بخش_چهارم
.
با ترمز ماشین و صداے امیرعباس هراسان چشم باز ڪردم.
_رایحہ خانم! صدامو مے شنوے؟!
گنگ نگاهش ڪردم،انگار حالم را فهمید ڪہ گفت:رسیدیم! ڪاشانیم! خوابت برد،یادتہ؟!
سرم را تڪان دادم،شقیقہ هایم تیر مے ڪشید.
دستم را روے پیشانے ام گذاشتم،آرام گفت:میتونے پیادہ بشے؟!
نفسم را بیرون دادم:آرہ!
در ماشین را باز ڪرد و پیادہ شد،نگاهے بہ اطراف انداختم.
هوا گرگ و میش بود،در ڪوچہ اے باریڪ و خلوت بودیم.
بہ سمت چپم سر برگرداندم،دیوارے ڪاهگلے و در چوبے اے با عظمت در چشمم نشست.
امیرعباس ڪلون در را ڪوبید و چند لحظہ بعد صداے زنی پیچید:بلہ؟!
امیرعباس گلویش را صاف ڪرد:امیرعباسم حاج خانم! رفیق محراب!
چند لحظہ بعد در باز شد و زنے ریز نقش نمایان.
چادر گل گلے اش را ڪیپ گرفتہ بود،در ماشین را باز ڪردم تا پیادہ بشوم.
همین ڪہ پاهاے برهنہ ام را روے زمین خاڪے گذاشتم چشم هایم سیاهے رفت...
.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🖤⃝⃡🖇️•
#حیدࢪیوݩ
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎
@Banoyi_dameshgh
❥︎--᪥•༻🖤༺•᪥--❥︎