•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد. چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز. با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد. مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید. علی انگشتر را دست مادرش کرد😍. شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭. علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅. مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید. علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔" اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری‌ شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭. مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند . مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛ چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود. مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت. روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد. مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!" و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید. مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود . انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود. علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏" مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️" علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم." مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟ علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم" مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر. مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!" علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی " مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟ علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن" مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم. علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم " علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند. روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند . ادامه دارد... نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌