•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_هفتم
#شهیدعلےخلیلی
علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد.
چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز.
با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد.
مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید.
علی انگشتر را دست مادرش کرد😍.
شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭.
علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅.
مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید.
علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔"
اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭.
مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند .
مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛
چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود.
مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت.
روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد.
مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!"
و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید.
مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود .
انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود.
علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏"
مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️"
علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم."
مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟
علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم"
مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر.
مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!"
علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی "
مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟
علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن"
مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم.
علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم "
علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند.
روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند .
ادامه دارد...
نویسنده :سرکار خانم یحیی زاده