بصیـــــــــرت
💐🍃💖 🍃💖 💖 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_هفتم ✍مرد راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه
بی بحث و درگیری،به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل داد. چند متر گام برداشتن،بالا رفتن از سه پله، ایستادن،باز شدن در، حس هجومی از هوای گرم، دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی. دستی،چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور،چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم. تصویر مرد رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد😊 لبخند زد،با همان چشمان مهربان - خوش اومدی سارا جان نفسی راحت کشیدم. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکی آغوش‌دانیال را متذکر میشد. بی وقفه چشم چرخاندم - دانیال!پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زد - صبر کن میاد. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود. چشمانم را ریز کردم - منظورت از حرفی که زدی چیه؟ خندید - چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی. روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد. - از اتفاقی که واست افتاده متاسفم،چقدر گفتم برو دکتر،اما تو گوش ندادی. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده. واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده☹️ صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد - و احمق لحن هر دو ترسناک بود. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمان ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد - چند بار باید به توئه احمق بگم که خودسر عمل نکن؟ چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟ اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود. صوفی در مورد حسام حرف میزد؟باورم نمیشد. یعنی تمام این نقشه ها محض یک انتقام شخصی بود؟ اما چرا عثمان؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جواب منفی برای ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟ حسام... او کجای این داستان قرار داشت؟ گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان دست صوفی را جدا کرد - هووووی چه خبرته رَم میکنی؟انگار یادت رفته اینجا من رئیسم. محض تجدید خاطرات میگم،اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین؟ بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست... ⏪ ... @khamenei_shohada