┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🍃 👌قصه‌های درباره زندگانی (عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف) وقتی بیدار شد دید که هم‌سفرانش رفته‌اند و او را جا گذاشته‌اند. صدای درنده‌ها خبر از نزدیک بودنشان می‌داد و بیابان خشک خبر از تشنگی طولانی. در آن حالت اضطراب و استیصال، به رسم مذهب پدری، یک یکِ خلفای مذهب‌شان را صدا زده بود. کمک خواسته بود و جوابی نشنیده بود. ناامید از همه‌جا و همه‌کس، یاد حرف مادرش افتاد که می‌گفت: ما امامی داریم که فریادرس گمشدگان است. امام زنده‌ی ما، کُنیه‌اش است. همان وقت با خودش عهد بست که اگر او به فریادش برسد، به مذهب مادری درآید. با هر قدم که بر می‌داشت، فریادی به نشانه‌ی سر می‌داد. یک مرتبه دید سید بزرگواری همراهیش می‌کند. حضرت از او خواست که به مادری بیاورد. بعد هم وعده‌اش داد که به زودی، به آبادی نشینی خواهد رسید. پرسید: شما با من به آن‌جا تشریف نمی‌آورید؟ فرمود: هزار نفر دیگر در جای‌جای زمین به من شده‌اند؛ می‌خواهم به داد آن‌ها برسم. کمی رفت و به همان آبادی رسید. مسافت عادی آبادی آن‌قدر زیاد بود که همسفرانش فردای آن روز به آن‌جا رسیدند. 📘مکیال المکارم، ج ۱، ص ۸۷؛ ذیل بخش چهارم، مورد هفتم ┄┅═══✼✨✼═══┅┄ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبا عَبْدِاللّٰهِ الْحُسَيْنِ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ بَيْتِ النُّبُوَّةِ نسألكم الدعا