🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_دویست_و_شصت
قاضی این بار بلندتر گفت: "تا دیدی یه غریب گیر ما افتاده و دستش زیر منگنه ما هستش، گفتی بذار منم یه چیزی گیرم بیاد! حالا که طرف پولش از پارو بالا میره و هیچی هم از قانونای ما سر درنمیاره، حداقل یه چیزی ازش بکنم، به جایی هم برنمیخوره! نه؟"
سرباز کنارم نگاهش رنگ تاسف گرفت و من هاج و واج فقط وکیل رو نگاه میکردم، نمیفهمیدم بینشون چی رد و بدل شد که یهو اینقدر تغییر کرد.
انگار یه وزنه به سرش بسته بودن، زورش نمیرسید بلندش کنه. جرأت نداشت تو چشمای مرد پرابهتی که روبهروش ایستاده بود نگاه کنه.
قاضی که حسابی کلافه شده بود، دوباره گفت: "نکن برادر من، نکن! این پولا آخر و عاقبت نداره."
بعد بیحوصله به سرباز اشاره کرد و گفت: "برید بیرون!"
سرباز احترام نظامی گذاشت و با دست به وکیل اشاره کرد که راه بیفته.
چشمام گرد شد!
کجا میبردنش؟ مگه قرار نبود کنارم بمونه؟
وکیل بالاخره سرشو بلند کرد، صداش انگار از ته چاه در میاومد: "اجازه بدید بمونم، ایشون....
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM