🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 کژال کتری برقی را جوش می‌آورد. با یک عدد چای کیسه ای،سه لیوان چای تمیز و خوش رنگ درست می کند. از ساکش یک بسته باقلوای تبریزی بیرون می آورد: _چایی رو با این بخوریم... آخه قندهای اینجا خیلی درشت و زمختن مثل سنگ پا... البته از نوع سفیدش. و می خندد. سپس با وسواس،تکه ای از یک باقلوا جدا می‌کند،توی دهان می گذارد و جرعه ای چای سر می کشد. اول انگشت شست و بعد انگشت اشاره را می مکد تا نوچی اش برود: _نغمه جان! میبینم گرفته‌ای خانومی! _نه... چیزیم نیست. هدی لب تخت نشسته و بدنش رو به جلو خم کرده است. آرنج دست هایش را روی زانوهایش گذاشته و لیوان چایی را میان دو دست گرفته و به آن نگاه می کند: _باورم نمیشه که ما مدینه هستیم... جاهایی رو داری میبینی چه خانوم فاطمه دیدن... یعنی می شه؟یعنی خواب نیستیم؟ کژال ناگهان از آن بذله گویی می افتد. سکوتی نفس گیر و همراه با بغض بر جمع سه نفرمان حاکم می شود. حالا کژال هم به گوشه اتاق که آباژور پایه ای روشن است،خیره شده و در چشمانش حلقه زده است. آرام حرف می زند: _بقیع خیلی غریب بود... اونوقت ما امام رضا می‌گیم امام غریب. همه امامان ما گنبد و بارگاه دارن،اما بقیع... لیوان چایی اش او را روی میز کنار تخت می‌گذارد و نگاهی عمیق می کشد: _میگن حضرت علی،تو دل شب که همه جا تاریک می شد،می رفت بقیع،سر مزار حضرت زهرا... یعنی الآنم اونجاست؟ هدی بلند می شود و جعبه دستمال کاغذی را از روی میز بر می دارد. اول خودش یکی بیرون می کشد و تا جعبه را به سمت کژال میگیرد،هق هق هر دو بلند می‌شود. نمی دانم برای چه گریه می کنند،اما من هم دلم میخواهد گریه کنم. هنوز حس خاصی به اینجا ندارم،ولی وقتی فکر می کنم دل یک میلیارد مسلمان اینجا می تپد و نمی توانند بیایند،خودم حسودی ام می شود. سعی می کنم قدر خودم را بدانم و قدر اینجا را.اما... هدی قدری که آرام می شود،به من و کژال نگاه می‌کند. چشمانش می درخشند. انگار چیزی به خاطرش رسیده است: _بچه ها! می آین بریم زیارت؟ با تعجب به او نگاه می کنم: _الآن؟نصف شبی؟ _ما که نیومدیم اینجا برای خوابیدن. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸