#القصه
والسـابـقون
بدجوری ترسیده بودیم.
به حالت آماده باش كامل قرار گرفتیم. اگر دشمن ما را میدید، كارمان تمام بود؛ یا كشته میشدیم و یا اسیر كه در آن صورت چون نیروی اطلاعاتی بودیم عاقبت بدی در انتظارمان بود.
تعدادمان كم بود.
احساس كردیم وسط نیروهای دشمن گیر افتادهایم و دیگر راه فرار نداریم.
چارهای نبود.
باید میپریدیم آن طرف نهر، پشت نخلها.
از روی نهر كه عبور كردیم ناگهان خشكمان زد!
آنها با تسلط كامل، ما را دیده بودند.
جلو آمدند و یكی یكی ما را در آغوش كشیدند.
آقا هم وسط ایستاده بود، با همه گرم گرفت و روبوسی كرد.
شناساییشان تمام شده بود و داشتند برمیگشتند.
با دیدن آقا در خط دشمن، هم روحیه گرفتیم و هم شرمنده شدیم!
برگرفته از کتاب خاطرات سبز ص136
🍃
@Beitolshohada