•{🖤🤍}•• ‌ با سر و صدای آرام بلند شدم... انقدر عصبانی بودم که‌ممکن بود آرام هم...هوووووف... آرام درو باز کرد و رفتیم بیرون. توی سالن بودیم که صدای نکره پسره به گوشم خورد. : _دست رو پسرحاج حسین بلند میکنید؟ بدبختتون میکنمممم! به قرآن بدبختتون میکنم! اعصابم خط خطی بود...با این حرفش تبدیل به نقاشی شد... خواستم برگردم که با صدای آرام و کشیده شدن دستم وایستادم... _ولش کن دیگه! حرفاشو زد.. کتکشم خورد.! و بعد به سمت در راه افتاد... فحشی به خودم نثار کردم... چرا من انقدر زود قضاوتش کردم؟ چرا انقدر بی عقلم! سرم تیری کشید ... فشاری به سرم وارد کردم و به سمت در حرکت کردم. سوار ماشین شدم و دنبال آرام راه افتادم... پابه پای آرام با ماشین میومدم... +آرام سوار شو.. _....... +آرام! سوار ...شو! _... +با توام! _ نمیام! میخام خودم برم! + به جهنم! هر قبرستونی که میخوای بری برو! پامو روی گاز فشار دادم..... ای خدا.... چرا باهاش اینجوری صحبت کردم؟ دست خودم نبود... ‌کنترلی روی خودم نداشتم... اونقدری که نزدیک بود چنددفعه غزل خداحافظی رو بخونم (تصادف) گوشیم زنگ خورد... +بله؟ _الو! سلام خوبی؟ +سلام حامد...بد نیستم تو خوبی؟ _منم بدنیستم...میتونی بیای؟ +آره دارم میام..... _باشه! خدافظ _خدافظ... .....