•{🖤🤍}•• ‌ محمد: بسم‌الله الرحمن‌الرحیم...پرونده هشدار یسری حاشیه هایی داره که به خانوم مستوفی مرتبطه! اییی توروووووحت! همه سرها برگشت سمتم... خجالت زده سرمو انداختم‌پایین... عکس ارسلان افتاد روی صفحه... مات زده نگاه میکردم! _ارسلان سلطانی.!‌بزرگترین جاسوس اطلاعات کشور...همچنین در زمینه قاچاق مواد مخدر هم فعالیت داره! طبق بررسی های پرونده هشدار و پرونده های دیگه فهمیدیم که چهار قتلی که اتفاق افتاده، توسط این سوژه یعنی ارسلان سلطانی بوده! حالا برای ای.... با حرف آقا محمد یاد صحنه شلیک و پسری که غرق در خون بود افتادم... چجوری میخاد جواب‌ پدر و مادر اون جوونارو بده! حالم دگرگون شد.! صدای ارسلان تو سرم اکو میشد: _میخام بدونی...اگه! من روزی بشنوم دهن لقی کردی! یا تورو میکشم! یا اون داداشتو! شایدم دوتاتونو! ....صدای شلیک گلوله... افتادن پسر جوون بی گناه ! جیگرم میسوخت! دلم میسوخت! که چرا اون جوونای بیچاره گیر ارسلان افتادن! صحنه دل خراش مثل یه فیلم از جلو چشمام رد شد.... با صدای رادین متوجه اشکای جاری شده روی صورتم شدم... همه‌ با ترحم نگاه میکردن... آقامحمد با نگرانی صدا میزد... +ببخشید... از اتاق زدم بیرون... حالم بدشده بود.... دیگه قلبم درد نمیکرد! پرنبود! آروم بود... ولی‌ دلم پر بود! منصرف شده بودم ! از راه پله داشتم میومدم پایین که در قهوه ای رنگی که روبروی پله بود توجهمو جلب کرد... اشکام‌بند نمیومدن!. تموم فکر و ذهنم شده بود ارسلان و رادین ! نمیدونم باید چیکار کنم! درو باز کردم و کنجکاو با همون حال بدم وارد شدم... یه راهرو کوچیکی بود که طی کردم... خیره شده بودم به حیاطی که پراز گل و درخت بود!