•{🖤🤍}•• ‌ مشغول کتاب خوندن تو اتاقم بودم. کتاب تک شکوفه ی بیابان..کتاب مورد علاقم.. توی خیالات خودم بودم که با صدای رادین به خودم اومدم.. رادین:آبجی جونم؟ آرام؟عشق داداش؟؟درو باز کن دیگه ! غلط کردم!بابا پول ندارم وگرنه نازتو میخریدم... چیزی نگفتم...صد دفعه گفتم حواستو جمع کن وقتی میخوای مسواک بزنی از مسواک من استفاده نکنی...!!!! اه!...چندش.. میدونه من رو نظافتم حساسم میخواد لج منو دربیاره بیریخت. . رادین:اصلا خودم یه مسواک به قول خودت کیوت میخرم! اصن هرچی تو بخای! +برو رادین! _نمیرممممم!تا نیای و منو نبوسی و نگی ببخشید نمیرم! عجب!!!!رو نیس که سنگ پای قزوینه! _درو واکن وگرنه.... +وگرنه؟ اصلا بزار برم باز کنم ببینم چه غلطی میخاد بکنه