•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_268
نفسم حبس شد و نگاه تندی ب رادین انداختم...
_آروم باش !
لبمو گاز گرفتم که آقامحمد روبروم نشست:
محمد : آرام خانوم ! شنود و دوربین و تمامی تجهیزات آمادست! ایرپاد رو درنیارید تا راهنمایی بشید توسط من وبچه ها!
سری تکون دادم و چشمی زیرلب گفتم...
محمد : علی هم باهاتون میاد !
رو کردم سمت علی که کت و شلوار مارک پوشیده بود و حسابی ب خودش رسیده بود !
این کی سوار ماشین شد؟؟؟
حامد با غیض نگاه بدی بهم انداخت که سرمو انداختم پایین...
وا خب داشتم نگاش میکردم دیگه !
چیه مگه!
+اوکیه !
حامد پوزخندی زد و دست ب سینه نشست...
_ب امید خاکسپاری !
لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه!
مرد من شده بود نامرد ترین مرد دنیا!
سنگدل و بیرحم!
محمد: سرکوچه ماشین هست !
علی حواست باشه !
رادین ب دستام فشاری وارد کرد و بوسه ای ب سرم زد:
_مراقب باش آرام ! برو ب سلامت!
لبخندی زدم..
زبونم قفل شده بود و حتی خداحافظی هم برام سخت بود!
از ماشین پیاده شدیم و سمت شاسی بلند سفیدی که سرکوچه بود حرکت کردیم...
سوار ماشین شدم و علی پشت رول نشست...
دستامو به هم فشردم تا لرزشش رو نفهمه!
_خواهر آروم باش ! بخدا کار سختی نیست! خودم هواتو دارم !
آماده تلنگر بودم برای اجازه دادن ب اشکام!
ولی این تازه اولش بود !
نباید میترسیدم!
فرمونو پیچوند و وارد خیابون شد...
با ترمز ناگهانی علی دستمو ب داشبورد گرفتم...
ایرپادو به گوشم چسبوندم که صدای نامفهوم آقا رسول گوشم خورد :
_دور بزن علی ! دور بزن !