" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_267 خیره شدم به جز به جز صورتش! زیر نگاهای سرد و بی روحش درحال سوختن بو
•{🖤🤍}•• ‌ نفسم حبس شد و نگاه تندی ب رادین انداختم... _آروم باش ! لبمو گاز گرفتم که آقامحمد روبروم نشست: محمد : آرام خانوم ! شنود و دوربین و تمامی تجهیزات آمادست! ایرپاد رو درنیارید تا راهنمایی بشید توسط من وبچه ها! سری تکون دادم و چشمی زیرلب گفتم... محمد : علی هم باهاتون میاد ! رو کردم سمت علی که کت و شلوار مارک پوشیده بود و حسابی ب خودش رسیده بود ! این کی سوار ماشین شد؟؟؟ حامد با غیض نگاه بدی بهم انداخت که سرمو انداختم پایین... وا خب داشتم نگاش میکردم دیگه ! چیه مگه! +اوکیه ! حامد پوزخندی زد و دست ب سینه نشست... _ب امید خاکسپاری ! لبمو گاز گرفتم تا بغضم نشکنه! مرد من شده بود نامرد ترین مرد دنیا! سنگدل و بیرحم! محمد: سرکوچه ماشین هست ! علی حواست باشه ! رادین ب دستام فشاری وارد کرد و بوسه ای ب سرم زد: _مراقب باش آرام ! برو ب سلامت! لبخندی زدم.. زبونم قفل شده بود و حتی خداحافظی هم برام سخت بود! از ماشین پیاده شدیم و سمت شاسی بلند سفیدی که سرکوچه بود حرکت کردیم... سوار ماشین شدم و علی پشت رول نشست... دستامو به هم فشردم تا لرزشش رو نفهمه! _خواهر آروم باش ! بخدا کار سختی نیست! خودم هواتو دارم ! آماده تلنگر بودم برای اجازه دادن ب اشکام! ولی این تازه اولش بود ! نباید میترسیدم! فرمونو پیچوند و وارد خیابون شد... با ترمز ناگهانی علی دستمو ب داشبورد گرفتم... ایرپادو به گوشم چسبوندم که صدای نامفهوم آقا رسول گوشم خورد : _دور بزن علی ! دور بزن !