" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_327 آقامحمد باقدمای تند سمت رسول رفت و خیره شد به صفحه لپتاب !! سرمو تک
•{🖤🤍}•• ‌ +ا..آقا عصامو...میدید؟ _بشین یکم حالت بهتر بشه !! +ح..حامد حالش خوب نیست ! باید برم پیشش فکرای مزخرفی به سرش نزنه ! _صبرکن داوود هم باهات بیاد پس ! +ن...نه آقا تنها میرم ! _همینکه گفتم ! عصبی یاعلی گفتم و بلند شدم .. آقامحمد عصاهامو دستم داد و چشم غره ای بهم رفت ... دستی به صورتم کشیدم و لعنتی نثار خودم کردم ..! متنفر بودم از گریه .. اما روحم اوتقدر احساساتی بود که خدامیدونه ! حامد هم به همین حس من مبتلا بود ! حریف احساساتش نمیشد ! درست مثل من !! هرچند برای من احساساتی نمونده بود ! با بلایی که لادن سرم آورده بود ، به خودم اومدم و دیدم همه چیزم رو به پاش ریخته بودم ... همه چی و همه کس بودن !! به غیرازاون !! بی معرفتی کرد !! خیلی زیاد !! تنها گناهم عاشق شدنم بود ! عاشق شده بودم .. اونم به غلط ! درست زمانی که نیاز به یکی داشتم که بمونه پیشم و همدردی کنه ... گذاشت رفت وپشت سرشم نگاه نکرد ! شک کرده بودم بهش !!.. موقعی ک حرف از عقد میزدم؛ منو میپیچوند و فقط به فکر خانوادم بود ! اینکه سراز همه چی دربیاره !! اطلاعات جمع کنه ! مطمئن نبودم .. خبر نداشتم از افکار کثیف و انتقام خون مادرش که تو ذهنش بود ! اما چیزی نگفتم ! چون گول خورده بودم و دیر بود برای تموم کردن رابطه ! از ارسلان به من هیچی نگفته بود و من توی خواب غفلت به سر میبردم !! نفس عمیقی کشیدم و سمت در رفتم که داوود لبخندی زد.. باهم از سایت خارج شدیم و سمت خونه حامد حرکت کردیم !