•{
#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_328
+ا..آقا عصامو...میدید؟
_بشین یکم حالت بهتر بشه !!
+ح..حامد حالش خوب نیست !
باید برم پیشش فکرای مزخرفی به سرش نزنه !
_صبرکن داوود هم باهات بیاد پس !
+ن...نه آقا تنها میرم !
_همینکه گفتم !
عصبی یاعلی گفتم و بلند شدم ..
آقامحمد عصاهامو دستم داد و چشم غره ای بهم رفت ...
دستی به صورتم کشیدم و لعنتی نثار خودم کردم ..!
متنفر بودم از گریه ..
اما روحم اوتقدر احساساتی بود که خدامیدونه !
حامد هم به همین حس من مبتلا بود !
حریف احساساتش نمیشد !
درست مثل من !!
هرچند برای من احساساتی نمونده بود !
با بلایی که لادن سرم آورده بود ، به خودم اومدم و دیدم همه چیزم رو به پاش ریخته بودم ...
همه چی و همه کس بودن !!
به غیرازاون !!
بی معرفتی کرد !!
خیلی زیاد !!
تنها گناهم عاشق شدنم بود !
عاشق شده بودم ..
اونم به غلط !
درست زمانی که نیاز به یکی داشتم که بمونه پیشم و همدردی کنه ...
گذاشت رفت وپشت سرشم نگاه نکرد !
شک کرده بودم بهش !!..
موقعی ک حرف از عقد میزدم؛
منو میپیچوند و فقط به فکر خانوادم بود !
اینکه سراز همه چی دربیاره !!
اطلاعات جمع کنه !
مطمئن نبودم ..
خبر نداشتم از افکار کثیف و انتقام خون مادرش که تو ذهنش بود !
اما چیزی نگفتم !
چون گول خورده بودم و
دیر بود برای تموم کردن رابطه !
از ارسلان به من هیچی نگفته بود و من توی خواب غفلت به سر میبردم !!
نفس عمیقی کشیدم و
سمت در رفتم که داوود لبخندی زد..
باهم از سایت خارج شدیم و
سمت خونه حامد حرکت کردیم !