🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_353
_واي خدا از عكسشم زشت تره!
با لب و لوچه آويزون كنارم نشست و بچه رو از تو بغلم كشيد:
_دختر به اين خوشگلي اوردم كه اين و بگي؟
و شروع كرد تكون دادن بچه واسه خوابيدنش كه شونه اي بالا انداختم و بلند شدم:
_الان كه زشته ولي اميدت به خدا باشه انشاالله ميكشه به خالش يه دافي ميشه واسه خودش!
چپ چپ نگاهم كرد و حرفي نزد كه مامان گفت:
_اگه جر و بحثاتون تموم شد ما يه كم با عروس خانم حرف بزنيم،ميدوني فرداشب خانواده جاويد ميخوان بيان؟
آوا زد زير خنده و همينطور كه در تلاش واسه شير دادن به بچه بود گفت:
_ساده ايا مامان من!اينا خودشون واسه فرداشب هماهنگ كردن بعد به شما گفتن!
و با اين حرفش من و نابود كرد و مامان و به خنده انداخت:
_پس فكر كنم يه عروسي افتاديم ها؟
انگار حجب و حيا به صورت كامل از يادم رفته بود كه با شادي پريدم بالا و گفتم:
_اونم چه عروسي اي!من و عماد...
و زدم زير خنده كه آوا نفس عميقي كشيد:
_دخترم دختراي قديم!
همه چي به سرعت برق و باد ميگذشت.
بابا شب كلي باهام حرف زد كه بدونه تكليفه خواستگاري فرداشب چيه و حالا روز موعود فرا رسيده بود!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼