°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_471 با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زیبایی بشی،بازهم وجود خواهد داشت و حالا بخاطر اینکه دلت نشکنه یه کمی هم خودمو ارایش میکنم! قهقهه زد: -اره فقط بخاطر دل من،نه بخاطر اینکه یه کم به صورت زشتت رنگ و رخ بدی! یجوری بلند اسمشو صدا زدم که تو جاش خشک شد: -عماد !اصلا باهم نمیسازیما چند بار پشت سر هم پلک زد تا صدای بلندم وهضم کنه و گفت : -اصلا تو خوشگل،تو سیندرلا تو زیبای خفته که تازه بیدار شده ودیگه نخفته،چرا داد میزنی؟ لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم: -چه خوبم شخصیتای کارتنای دخترونه رو میشناسی،همرو دیدی نه؟ ادای لبخندم ودر اورد وجواب داد: -ارغوان میدید منم یه چیزایی شنیدم،همین! یه لباس عروس نه چندان پف دار که خیلی هم گل ومنجق و مروارید بهش وصل نبود و استینهاش بلند بود وبقیه بازش تا رو شونه هام باز بود ،انتخاب کردم و بعد از خریدن یه دسته گل فوق العاده شیک که تماما رز سرخ بود راهی اتلیه ای شدیم کهعکس و فیلم مراسم عقدمون رو هم خودش گرفته بود. لباس عروس و تنم کرده بودم وحالا بعد از چند تا عکس و ژست های عکس های عروس دومادی ، عکاس نگاهی به بچه ها که روی مبل گذاشته بود انداخت و گفت: -خب عماد جان،نفری یه قل بردارید عکسهای عروس ودومادیتون ۴ نفرتون بگیریم! عماد با خنده جواب داد: -تا حالا سوژه عکس عروسی به این خفنی داشتی؟ چشم دوخت به ما که حالا تیدا و ترانه روبغل کرده بودیم و گفت: -نه والا؟ وعکس های چهار نفرمون شروع شد! دوساعتی تو اتلیه بودیم تا بالاخره تموم شد و ساعت ۷ از اتلیه زدیم بیرون: توراه بودیم که گوشیم زنگ خورد. بادیدن اسم شیما جواب دادم: -سلام حاج خانم،احوال شما؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼