🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_67
بغضم تبدیل به اشک شده بود و صورت، نصفه و نیمه بیرون زده از شنلم و داشت پر میکرد که در کمال تعجبم از ماشینش که گل کاری هم شده بود و انگار ماشین عروس بود پیاده شد!
کت و شلوار پوشیده و مرتب، درست عین دوماد ها!
قبل از اینکه حرفی بزنم دوباره صداش و شنیدم:
_چند روزه که منتظرم تو یه فرصتی ببینمت اما نمیشد، الانم شک داشتم که تو باشی تا اینکه نصفه و نیمه دیدمت!
میگفت و بهم نزدیک تر میشد و حالا توجه تموم اطراف پرت ما شده بود که از کوره در رفتم و با صدایی که میلرزید جواب دادم:
_چیه؟ بدبختم کردی و چند روز هم که زاغ سیاهم و چوب زدی و شاهد بدبختیام بودی حالا اومدی که چی؟ اومدی سیاه بختیم و یاد آوری کنی؟
رسیده بود بهم و روبه روم ایستاده بود، خیره تو چشم های پر اشکم سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_من میخواستم ببینمت اما نشد!
و چشمی به اطراف چرخوند:
_همه دارن نگاهمون میکنن، گریه نکن!
اما گوشم کر بود روبه حرف هاش و کار خودم و میکردم:
_چطوری آروم بگیرم وقتی زندگیم نابود شده، نگاهم کن! حالم و از چشمام بخون!
یه جوری از صدام غم میچکید که دلم میخواست بشینم تو خیابون و زار زار گریه کنم بلکه یه کم سبک شم اما این بار وقتی شاهرخ دید آرامش ازم فراریه کلافه نفس عمیقی کشید و دستم گ گرفت و کشوندم سمت ماشینش،
هنوز برام مبهم بود که چرا ماشینش گل زده و تمیز و مرتبه و زبونمم نتونستم نگهدارم و پرسیدم:
_این گل زدن و این کت شلوار،
و بین گریه با یه لبخند ادامه دادم:
_نکنه توهم امشب عروسیته!
فشار دستش بیشتر شد و نیمرخ صورتش و چرخوند به سمتم:
_آره امشب عروسیمه!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁