🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_246
#شاهرخ
10 روزی از به هوش اومدنم میگذشت و امروز بالاخره به خونه برگشته بودم.
هنوز پام تو گچ بود و احساس کوفتگی تو تن و بدنم باقی بود اما هیچکدوم از اینها ذره ای برام مهم نبودن.
این روزها درگیر مسئله مهم تری بودم
دلبر!
مدام با خودم فکر میکردم که چطور انقدر خوب برام نقش بازی کرد تا وابستش شم؟
چطور تونست چشم ببنده رو همه چی و همون شب اول نقشه فرار بکشه!
مگه واسش کم گذاشته بودم؟
مگه از اون ازدواج اجباری نجاتش نداده بودم؟
مگه بعد از مرگ پدرش پناهش نداده بودم؟
مگه حق اون پسرعموی عوضیش و کف دستش نذاشته بودم؟
چرا باهام اینکارو کرده بود؟
چطور تونسته بود تصمیم به رفتن بگیره!
مخم تیر میکشید از فکر به اینها و چاره ای نداشتم!
داشتم عشقی رو تو دلم میکشتم که فکر میکردم هیچوقت نمیمیره!
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای تق تق در سریع به آرامش چند لحظه ایم پایان داد و صدای کسی که ازش بیزار بودم و شنیدم:
_شاهرخ، میتونم بیام تو؟!
حتما دوباره میخواست مظلوم نمایی کنه، حتما میخواست باز داستان و رویا بسازه مه بخاطر من داشته میرفته و من باورش نمیکردم!
اگه قبلا آدمی بودم که دلم براش میلرزید الان حتی شنیدن صداش هم آزارم میداد که جواب دادم:
_نه!
برخلاف حرفم در اتاق باز شد و دلبر تو چهارچوبه در ایستاد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
ظاهرا خونسرد نشون میدادم اما در نهایت کلافگی سر میکردم:
_میخوام استراحت کنم!
اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست:
_تو باید به حرف های من گوش کنی!
پوزخندی زدم:
_حوصله چرندیاتت و ندارم!
پایین تخت نشست:
_چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟ چرا نمیذاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁