🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 ساعت از 1 میگذشت که وارد رستوران شدم قرار بود فرهادم چند دقیقه بعد بیاد سر میز تا فعلا هلن متوجه ماجرا نشه! با دیدنش در حالی که واسم دست تکون میداد راهم و به سمت میزی که سمت راست رستوران بود کج کردم و خودم و بهش رسوندم و روبه روش نشستم... با لبخند نظاره گرم بود: _خب تصمیمت و گرفتی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _آره الان واست بگم؟ نامحسوس نگاهی به اطراف انداخت: _نمیدونم اگه میخوای بعد از ناهار بگو چون من خیلی گشنمه! ابرویی بالا انداختم: _من گشنم نیست ترجیح میدم همین حالا بگم! و قبل از اینکه بخوام حرفی بزنم فرهاد یه صندلی کشید بیرون و نشست: _خب حالا بگو هلن با تعجب نگاهش و بین من و فرهاد چرخوند که فرهاد دستی به نشونه تسلیم بالا آورد: _یادم رفت خودم و معرفی کنم: _فرهاد هستم یکی از دوستان شاهرخ جان ببخشید که سرزده اومدم نگاه هلن هنوز پر از سوال بود که گفتم: _خب داشتم میگفتم... هلن حرفم و برید: _اینجا چه خبره؟ حالا که خودش داشت میپرسید منم صبر نکردم و گفتم: _تو میگی یا من بگم؟ پوزخندی زد: _ترجیح میدم دلبر برسه بعد حرف بزنیم پوزخندی زدم: _منتظرش نباش بهش گفتم نیاد! چشمهاش سو سو میزد و کم کم داشت کنترلش و از دست میداد که شنود و گذاشت رو میز: _خیلی زرنگی و با لبخند تلخی ادامه داد: _الحق که پسر بی شرفی به اسم افشین توتونچی ای عصبی جواب دادم: _راجع به پدر من درست حرف بزن چشماش پر شد: _پدرت یه عوضیه یه آشغال که 20 و چند سال پیش تو عالم مستیش به مادر بیچاره من رحم نکرد سکوت کردم تا ادامه داد: _مادر من باردار بود...با وجود بچه 6ماهه تو شکمش تو خونه بابای هفت خطت کار میکرد ولی بابات... لرزش صداش مانع از ادامه دادنش شد نمیدونستم حرفاش درسته یا نه اما میدونستم اون حق نداشت با زندگی من بازی کنه که گفتم: _به هوای انتقام مادرت میخواستی گند بزنی به زندگی من؟من چیکاره بلایی بودم که سر مادرت اومده؟ بین گریه لبخند تلخی زد: _افشین به این راحتیا دم به تله نمیداد من میخواستم با نابودی تو اون و هم به تباهی بکشم دستم از شدت عصبانیت مشت شد و خواستم حرفی بزنم که فرهاد مانعم شد و پرسید: _یزدان بهت گفته بود که بهترین راه انتقام از افشین نزدیک شدن به شاهرخه؟ سری به نشونه رد حرف فرهاد تکون داد: _اون کمکم میکرد تا زن دائمش شم! پوزخندی زدم: _مو به مو و برنامه ریزی شده! با پشت دست اشکاش و پاک کرد: _برام مهم نیست که حرفام و باور کنی یا نه و خواست بره که گفتم: _بگیر بشین من هنوز باهات حرف دارم نشست و منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم: _من میتونم خیلی راحت برم پیش پلیس و ازت شکایت کنم هم شاهد دارم و هم کلی مدرک و میدونی که میتونم این کار و بکنم اما میخوام بهت فرصتد زندگی بدم هم به تو هم به اون یزدان که بخاطر تو گند زد به رفاقتمون...میتونی راهت و بکشی بری به زندگیت برسی یا انقدردور من و خانوادم پرسه بزنی که برم پیش پلیس انتخاب با خودته! از رو صندلی بلند شد: _کار من با تو تمومه اما با پدرت هیچوقت تموم نمیشه!از قول من بهش بگو دختر زنی که باعث مرگش شدی تا وقتی زندست عین سایه دنبالته...بهش بگو از سایشم بترسه! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁