❤️ 😍 با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: _به احتمال زیاد من واسه اون روز باید برم مالزی نه فقط من مجتبی هم باید همراهم بیاد و یه ماهی اونجا کار داریم اگه عقد و نندازیم جلوتر باید بندازیمش عقب تر و میدونی که عادت ندارم کار خیر و بندازم عقب! نمیدونستم باید چی بگم که این بار مجتبی گفت: _حالا نظرت چیه؟اصلا مگه واسه تو و الناز خانم فرقی هم داره؟ مونده بودم چی بگم از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه مشکلاتم با الناز تو ذهنم یادآوری میشد، مشکلاتی که نمیتونستم حرفی ازشون بزنم بخاطر همین ناچار گفتم: _یعنی شما میگید مراسم و کی بگیریم؟ بابا جواب داد: _با آقای رحمتی حرف بزنم اگه موافق باشه جمعه آینده یعنی 12 روز دیگه! حرفی نزدم که بابا ادامه داد: _توهم با الناز حرف بزن ببین موافقه زیرلب باشه ای گفتم: _من فعلا میرم تو اتاق یه کمی استراحت کنم و خودم و به طبقه بالا رسوندم. همه چیز بد جوری بهم گره خورده بود... با دوباره شنیدن صدای شکم گرسنه ام از اتاق زدم بیرون: _مامان جان غذا چیزی داریم؟ صدای مامان از طبقه پایین به گوشم رسید: _دو ساعته دارم صدات میزنم افتخار نمیدی بیای واسه شکم خودت غذا بخوری حالا گشنته؟ به غر زدنش خندیدم و همزمان با رسیدن به پایین پله ها گفتم: _این فرزند پشیمونت رو ببخش! و باخنده ادامه دادم: _حالا ناهار داریم؟ انگار کور شده بودم که با اشاره دست مامان به سمت آشپزخونه متوجه بابا در حال غذا خوردن شدم و شاد و شنگول رفتم تو آشپزخونه: _خب از اول میگفتی بابا اینجاست! و یه ظرف از قیمه بادمجونی که بابا با اشتها داشت میخورد واسه خودم کشیدم و روبه روی بابا نشستم و مثل یه گشنه تمام عیار مشغول خوردن شدم که یهونگاه بابا توجهم و به خودش جلب کرد، زل زده بود بهم و انگار میخواست حرفی بزنه که غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم: _جونم؟ دقیق تر نگاهم کرد: _دیشب کجا بودی؟ با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم، انگار کم کم باید فاتحه خودم و میخوندم و اینطور که بوش میومد محسن بالاخره کار خودش و کرده بود! سکوتم که طولانی شد مامان اومد تو آشپزخونه: _این چه سوالیه؟ خب معلومه پیش محسن بوده و نگاهی به من که لال شده بودم انداخت: _بچه ام با حیاست روش نمیشه از جزییات رفت و اومدش با نامزدش بهت بگه! و لبخندی که دلگرمم کرد تحویلم داد . داشتم به حرفهای مامان امیدوار میشدم و به خودم روحیه میدادم که بابا فقط میخواسته بدونه دارم چیکار میکنم و هنوز لو نرفتم که بابا یه کمی آب نوشید و گفت: _تو ماشین یه پاکت سیگار افتاده...محسن سیگار میکشه؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟