#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_100
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_به احتمال زیاد من واسه اون روز باید برم مالزی نه فقط من مجتبی هم باید همراهم بیاد و یه ماهی اونجا کار داریم اگه عقد و نندازیم جلوتر باید بندازیمش عقب تر و میدونی که عادت ندارم کار خیر و بندازم عقب!
نمیدونستم باید چی بگم که این بار مجتبی گفت:
_حالا نظرت چیه؟اصلا مگه واسه تو و الناز خانم فرقی هم داره؟
مونده بودم چی بگم از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه مشکلاتم با الناز تو ذهنم یادآوری میشد،
مشکلاتی که نمیتونستم حرفی ازشون بزنم بخاطر همین ناچار گفتم:
_یعنی شما میگید مراسم و کی بگیریم؟
بابا جواب داد:
_با آقای رحمتی حرف بزنم اگه موافق باشه جمعه آینده یعنی 12 روز دیگه!
حرفی نزدم که بابا ادامه داد:
_توهم با الناز حرف بزن ببین موافقه
زیرلب باشه ای گفتم:
_من فعلا میرم تو اتاق یه کمی استراحت کنم
و خودم و به طبقه بالا رسوندم.
همه چیز بد جوری بهم گره خورده بود...
#الی
با دوباره شنیدن صدای شکم گرسنه ام از اتاق زدم بیرون:
_مامان جان غذا چیزی داریم؟
صدای مامان از طبقه پایین به گوشم رسید:
_دو ساعته دارم صدات میزنم افتخار نمیدی بیای واسه شکم خودت غذا بخوری حالا گشنته؟
به غر زدنش خندیدم و همزمان با رسیدن به پایین پله ها گفتم:
_این فرزند پشیمونت رو ببخش!
و باخنده ادامه دادم:
_حالا ناهار داریم؟
انگار کور شده بودم که با اشاره دست مامان به سمت آشپزخونه متوجه بابا در حال غذا خوردن شدم و شاد و شنگول رفتم تو آشپزخونه:
_خب از اول میگفتی بابا اینجاست!
و یه ظرف از قیمه بادمجونی که بابا با اشتها داشت میخورد واسه خودم کشیدم و روبه روی بابا نشستم و مثل یه گشنه تمام عیار مشغول خوردن شدم که یهونگاه بابا توجهم و به خودش جلب کرد،
زل زده بود بهم و انگار میخواست حرفی بزنه که غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم:
_جونم؟
دقیق تر نگاهم کرد:
_دیشب کجا بودی؟
با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم،
انگار کم کم باید فاتحه خودم و میخوندم و اینطور که بوش میومد محسن بالاخره کار خودش و کرده بود!
سکوتم که طولانی شد مامان اومد تو آشپزخونه:
_این چه سوالیه؟
خب معلومه پیش محسن بوده
و نگاهی به من که لال شده بودم انداخت:
_بچه ام با حیاست روش نمیشه از جزییات رفت و اومدش با نامزدش بهت بگه!
و لبخندی که دلگرمم کرد تحویلم داد .
داشتم به حرفهای مامان امیدوار میشدم و به خودم روحیه میدادم که بابا فقط میخواسته بدونه دارم چیکار میکنم و هنوز لو نرفتم که بابا یه کمی آب نوشید و گفت:
_تو ماشین یه پاکت سیگار افتاده...محسن سیگار میکشه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟