°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_99 _ پس آماده شو و آدرس و واسم بفرست میام دنبالت با شیطنت جواب دا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_100
ماشين و گوشه اي نگهداشت،آوا و مهيار پياده شدن و منم ميخواستم پياده شم كه دستم و كشيد و مانعم شد،
متعجب نگاهش كردم اما عماد بدون اينكه بهم نگاه كنه گفت
__ قبلا هم بهت گفتم كه واسه جلب توجه من نيازي نيست انقدر بمالي!
خنديدم:
كي گفته واسه تو ماليدم؟!پياده شو آوا و مهيار منتظرن
و خواستم در و باز كنم كه يه دفعه انگشتش و محكم روي لبم كشيد و به دستمال روي داشبورد اشاره كرد:
_ بقيشم خودت پاك كن بعد پياده شو!
و قبل از اينكه بخوام چيزي بگم از ماشين پياده شد،
متعجب از اين كارش تو آينه نگاهي به خودم انداختم و با ديدن رژ پخش شدم زير لب فحشي نثار عماد كردم و با حرص صورتم و پاك كردم و پياده شدم...
با يه لبخند كه دلم ميخواست آتيشش بزنم زل زده بود بهم:
_ يه كم عجله كن عزيزم،آوا خانم معطل ما شده
آوا با لبخندي جواب اين حرفش رو داد و چيزي نگفت كه رفتم كنار عماد و محكم از دستش گرفتم و همينطور كه ميرفتيم سمت رستوران گفتم:
_ دفعه آخرت باشه از اينكارا ميكني جناب!
جدي تر از من جواب داد:
_ اوني كه بايد كارش و تكرار نكنه تويي نه من..د يه كم حرف گوش كن باش ناسلامتي من...
ادامه ي حرفش و نگفت كه گفتم:
_ تو چي؟!
وارد رستوران شديم كه ابرويي بالا انداخت و دستش و از دستم جدا كرد:
_ من خيلي گشنمه!
تك خنده اي كردم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_100
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_به احتمال زیاد من واسه اون روز باید برم مالزی نه فقط من مجتبی هم باید همراهم بیاد و یه ماهی اونجا کار داریم اگه عقد و نندازیم جلوتر باید بندازیمش عقب تر و میدونی که عادت ندارم کار خیر و بندازم عقب!
نمیدونستم باید چی بگم که این بار مجتبی گفت:
_حالا نظرت چیه؟اصلا مگه واسه تو و الناز خانم فرقی هم داره؟
مونده بودم چی بگم از یه طرف خوشحال بودم و از طرف دیگه مشکلاتم با الناز تو ذهنم یادآوری میشد،
مشکلاتی که نمیتونستم حرفی ازشون بزنم بخاطر همین ناچار گفتم:
_یعنی شما میگید مراسم و کی بگیریم؟
بابا جواب داد:
_با آقای رحمتی حرف بزنم اگه موافق باشه جمعه آینده یعنی 12 روز دیگه!
حرفی نزدم که بابا ادامه داد:
_توهم با الناز حرف بزن ببین موافقه
زیرلب باشه ای گفتم:
_من فعلا میرم تو اتاق یه کمی استراحت کنم
و خودم و به طبقه بالا رسوندم.
همه چیز بد جوری بهم گره خورده بود...
#الی
با دوباره شنیدن صدای شکم گرسنه ام از اتاق زدم بیرون:
_مامان جان غذا چیزی داریم؟
صدای مامان از طبقه پایین به گوشم رسید:
_دو ساعته دارم صدات میزنم افتخار نمیدی بیای واسه شکم خودت غذا بخوری حالا گشنته؟
به غر زدنش خندیدم و همزمان با رسیدن به پایین پله ها گفتم:
_این فرزند پشیمونت رو ببخش!
و باخنده ادامه دادم:
_حالا ناهار داریم؟
انگار کور شده بودم که با اشاره دست مامان به سمت آشپزخونه متوجه بابا در حال غذا خوردن شدم و شاد و شنگول رفتم تو آشپزخونه:
_خب از اول میگفتی بابا اینجاست!
و یه ظرف از قیمه بادمجونی که بابا با اشتها داشت میخورد واسه خودم کشیدم و روبه روی بابا نشستم و مثل یه گشنه تمام عیار مشغول خوردن شدم که یهونگاه بابا توجهم و به خودش جلب کرد،
زل زده بود بهم و انگار میخواست حرفی بزنه که غذای تو دهنم و قورت دادم و گفتم:
_جونم؟
دقیق تر نگاهم کرد:
_دیشب کجا بودی؟
با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم،
انگار کم کم باید فاتحه خودم و میخوندم و اینطور که بوش میومد محسن بالاخره کار خودش و کرده بود!
سکوتم که طولانی شد مامان اومد تو آشپزخونه:
_این چه سوالیه؟
خب معلومه پیش محسن بوده
و نگاهی به من که لال شده بودم انداخت:
_بچه ام با حیاست روش نمیشه از جزییات رفت و اومدش با نامزدش بهت بگه!
و لبخندی که دلگرمم کرد تحویلم داد .
داشتم به حرفهای مامان امیدوار میشدم و به خودم روحیه میدادم که بابا فقط میخواسته بدونه دارم چیکار میکنم و هنوز لو نرفتم که بابا یه کمی آب نوشید و گفت:
_تو ماشین یه پاکت سیگار افتاده...محسن سیگار میکشه؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_100
من با جانا نسبت ندارم؟
و فاز قلدری برداشت:
_من نامزدشم به همین زودیاهم عقد میکنیم دیگه نمیزارم پاش و تو اون شرکت خراب شدت بزاره،
فقط برو خدات و شکر کن که اتفاق خاصی براش نیفتاده!
نگاه متاسفی بهش انداختم:
_یه نصیحت دوستانه
زل زد تو چشمام:
_تو میخوای من و نصیحت کنی؟
من خودم به همه بچه محلام درس زندگی میدم!
سری تکون دادم و نگاهم و به چشماش دوختم:
_هیچ دختری از اینکه راه به راه آویزونش باشی،
از اینکه به اجبار بخوای به دستش بیاری،
از اینکه هرروز بیای محل کارش و به زور بخوای سوار موتورت بشه و برسونیش خونه خوشش نمیاد،
اگه بهت جواب رد داده بپذیرش،
چون هرچی بیشتر تقلا کنی اون هم بیشتر از قبل نادیدت میگیره و این خیلی جالب نیست!
نفس های عصبیش میخورد تو صورتم،
هی دهن با میکرد تا حرفی بزنه اما تلاشش به ثمر نمینشست و بالاخره بعد از چند مرتبه زور زدن تونست جوابم و بده:
_به تو مربوط نیست که من چیکار میکنم،
به تو مربوط نیست که میام دنبال جانا!
حوصله کلکل باهاش و نداشتم و حرف زدن باهاش داشت عصبیم میکرد که گفتم:
_خیلی خب،
پس تو اون سمتی برو،
منم از این سمت میرم که باهم حرفی نزنیم
طلبکار نگاهم کرد:
_لزومی نمیبینم تو اینجا باشی،
میتونی بری!
پوزخندی زدم:
_اونی که هیچ ربطی به این ماجرا نداره تویی ،
من رئیس خانم عیزاده ام و تو مهمونی ای که مربوط به من بوده این اتفاق افتاده...
و به پشت سرش اشاره کردم:
_از اون سمت!
کارد میزدی خونش در نمیومد بااین وجود یه قدم عقب رفت و همزمان آقای علیزاده به سمتمون اومد:
_شما اینجایید؟
تو یه قدمیم که ایستاد جواب دادم:
_بله،
حال دخترتون بهتره؟
مرد میانسال خوشرویی بود که با لبخند سر تکون داد:
_خوبه ...
فقط لطفا بعد از این حواستون بیشتر به جانا باشه اون یه کمی سر به هواست و...
حرفش ادامه داشت اما اون فضول بین حرفش پرید:
_بهتر نیست به جای اینکه به این آقا بسپری حواسش به جانا باشه یه فکری کنی که جانا دیگه سرکار نره؟
آقای علیزاده نگاهی بهش انداخت:
_میدونی که جانا دوست داره بره سرکار و دختری نیست که من بخوام به انجام دادن یا انجام ندادن کاری مجبورش کنم!
جوابش انقدر مصمم و جدی بود که رضا نفس عمیقی بکشه و با کلافگی از ما فاصله بگیره،
اون رفت و حرفهای آقای علیزاده ادامه پیدا کرد،
از دخترش و زندگیش میگفت و نمیدونم چرا مثل اکثر مواقع که حوصله گوش دادن به حرفهای هیچ غریبه ای رو نداشتم این بار خوب به حرفهای این مرد گوش دادم،
این بار علاقمند به شنیدن حرفهای این مرد راجع به دخترش جانا بودم...