❤️ 😍 این دو روز فقط داشتم بدشانسی میاوردم و مدام فکر میکردم حتما آه سیاوش دنبالمه بابت کرم ریختنای دیشبم! ناچار گفتم: _خیلی خب راجع بهش حرف میزنیم...فقط یادت نره بری پیش بابا و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم و من موندم و معضل جدید، عقد با محسن اون هم تا چند روز دیگه! خسته و کلافه نشستم رو صندلی میز تحریرم که صدای زنگ پیامک گوشیم و شنیدم... سیاوش بود... کلا فراموش کرده بودم که داشتم باهاش حرف میزدم و حالا این چندمین پیامی بود که برام فرستاده بود متن پیام و خوندم *چیشد میای؟* با تردید پیام هاش و از نظر گذروندم پیام هایی که اون روزهارو یادآوری میکرد و احساساتم و جریحه دار میکرد! دو دل بودم برای دیدن یا ندیدنش از طرفی دلم میخواست حرفاش و بشنوم و از طرف دیگه به لطف محسن حال و حوصله ای برام نمونده بود! یه کم با خودم فکر کردم و بعد براش نوشتم: _میام اما فقط چند دقیقه! سریع جواب داد: _امشب شام باهم بریم بیرون؟ نمیخواستم دوباره محسن بویی ببره که پیشنهادش و رد کردم: _نه..ساعت 6 بیا همون کافه قدیمی! و گوشی و کنار گذاشتم و رفتم جلوی آینه تا یه کم به خودم برسم.... ساعت از 4 میگذشت که لباسام و پوشیدم و آماده خروج از خونه شدم، یه مانتوی صورتی روشن بلند همراه با یه شال خالخالی با زمینه طوسی و خال خالهای همرنگ مانتو تنم کردم و نگاهی به سرتا پام انداختم، همه چیز خوب بود و شلوار جین آبی رنگم هم تیپم و کامل کرده بود! کیف رو دوشی مشکیم و برداشتم و از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون و با سلام و صلوات ماشین و روشن کردم و رفتم به سمت کافه. تموم مسیر با درگیری های ذهنم طی شد و حالا چند دقیقه ای مونده بود تا ساعت 6 که رسیدم به اون کافه. کافه ای که اولین و آخرین قرارمون و دیده بود! وارد کافه که شدم چشم چرخوندم و پشت همون میز همیشگی دیدمش... قبل از من رسیده بود و با لبخند نظاره گرم بود درست مثل همون موقع ها! چشم های هم رنگ مو و ابروهاش،مشکی خیره مونده بود روم و صاف نشستنش و تیشرت آستین بلند جذب فیلی رنگش حسابی هیکلش و به رخ میکشید که روبه روش نشستم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟