#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_102
این دو روز فقط داشتم بدشانسی میاوردم و مدام فکر میکردم حتما آه سیاوش دنبالمه بابت کرم ریختنای دیشبم!
ناچار گفتم:
_خیلی خب راجع بهش حرف میزنیم...فقط یادت نره بری پیش بابا
و بعد از رد و بدل شدن چند تا جمله دیگه خداحافظی کردیم و من موندم و معضل جدید،
عقد با محسن اون هم تا چند روز دیگه!
خسته و کلافه نشستم رو صندلی میز تحریرم که صدای زنگ پیامک گوشیم و شنیدم...
سیاوش بود...
کلا فراموش کرده بودم که داشتم باهاش حرف میزدم و حالا این چندمین پیامی بود که برام فرستاده بود
متن پیام و خوندم
*چیشد میای؟*
با تردید پیام هاش و از نظر گذروندم پیام هایی که اون روزهارو یادآوری میکرد و احساساتم و جریحه دار میکرد!
دو دل بودم برای دیدن یا ندیدنش از طرفی دلم میخواست حرفاش و بشنوم و از طرف دیگه به لطف محسن حال و حوصله ای برام نمونده بود!
یه کم با خودم فکر کردم و بعد براش نوشتم:
_میام اما فقط چند دقیقه!
سریع جواب داد:
_امشب شام باهم بریم بیرون؟
نمیخواستم دوباره محسن بویی ببره که پیشنهادش و رد کردم:
_نه..ساعت 6 بیا همون کافه قدیمی!
و گوشی و کنار گذاشتم و رفتم جلوی آینه تا یه کم به خودم برسم....
ساعت از 4 میگذشت که لباسام و پوشیدم و آماده خروج از خونه شدم،
یه مانتوی صورتی روشن بلند همراه با یه شال خالخالی با زمینه طوسی و خال خالهای همرنگ مانتو تنم کردم و نگاهی به سرتا پام انداختم،
همه چیز خوب بود و شلوار جین آبی رنگم هم تیپم و کامل کرده بود!
کیف رو دوشی مشکیم و برداشتم و از اتاق و بعد هم خونه زدم بیرون و با سلام و صلوات ماشین و روشن کردم و رفتم به سمت کافه.
تموم مسیر با درگیری های ذهنم طی شد و حالا چند دقیقه ای مونده بود تا ساعت 6 که رسیدم به اون کافه.
کافه ای که اولین و آخرین قرارمون و دیده بود!
وارد کافه که شدم چشم چرخوندم و پشت همون میز همیشگی دیدمش...
قبل از من رسیده بود و با لبخند نظاره گرم بود درست مثل همون موقع ها!
چشم های هم رنگ مو و ابروهاش،مشکی خیره مونده بود روم و صاف نشستنش و تیشرت آستین بلند جذب فیلی رنگش حسابی هیکلش و به رخ میکشید که روبه روش نشستم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟