❤️ 😍 گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه، هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود. به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت، گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام. پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام جانم صدای بابا تو گوشی پیچید: _سلام آقای داماد..خوبی؟ اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم... واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم از خستگی و گشنگی تو اتاق خوابم برده بود و حالا با شنیدن صدای محسن چشم باز کردم: _پاشو حاضر شو نشستم و پرسیدم: _کجا؟ جواب داد: _شام خونه بابا دعوتیم... آماده شو از رو تخت بلند شدم و به سمت آینه رفتم، کبودی کم رنگ رو چونم و لب پاره شدم بدجوری تو ذوق میزد که گفتم: _با این صورت؟ سرچرخوند سمتم: _چیه؟ نکنه باید معذرت خواهی کنم ازت؟ پوزخندی زدم: _نه لازم نیست ادامه داد: _فکر نکن دیشب همه چی تموم شد و مظلوم نمایی نکن،همین روزها ازش شکایت میکنم واسه توهم دارم! چهرم بی اختیار نگران شد، نمیخواستم سیاوش تو روند زندگیمون نقش داشته باشه که گفتم: _محسن من چجوری باید بگم که همه چی مربوط به گذشته بوده؟ بلافاصله جواب داد: 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟