❤️ 😍 با حال خوبم رفتم بیرون. اتاق جدید اتاق بزرگتری بود یه تخت یه نفره داشت و پنجره های روبه حیاطش با پرده هایی به رنگ آبی آسمونی پوشیده شده بود، یه کمد دیواری خالی یک سمت دیوار و گرفته بود و سمت دیگه میز و آینه ای قرار داشت و کف اتاق هم تماما فرش دست بافت بود، این تموم مشخصات اتاق نو، خونه جدید ما بود. لباسهارو تو کمد چیدم، حداقل ده روزی رو اینجا بودیم و باید به همه چی سر و سامون میدادم، آینه ای که یه کم خاک گرفته بود و نو نوار کردم و لبخندی تحویل خودم دادم، از این تغییر، از این خانم شدن راضی بودم! لباسهای تو خونه ایم و تنم کردم، یه تونیک خنک پوشیدم و شالم و انداختم رو سرم و رفتم بیرون، آشپزخونه نسبتا مرتب بود و به جز ظرفهایی که انگار از دیشب مونده بود، چیز دیگه ای نبود که شروع کردم به شستن ظرفها و همزمان صدای محسن و پشت سرم شنیدم: _یه کم میخوابیدی سرم به سمتش که چرخید دستهاش دور کمرم حلقه شد و ادامه داد: _نمیخوام همه مسئولیتها به پای تو باشه همچین صحنه رمانتیکی اون هم تو خونه حاج احمد صبری باعث نگرانی بی اختیارم میشد که گفتم: _اینجوری نکن یهو بابات میاد میبینه خودش و بیشتر بهم چسبوند و تو گوشم لب زد: _ببینه، حلالِ حلاله! آروم خندیدم و چیزی نگفتم که نفسی تو گوشم کشید و بعد لبهاش و به گونه هام چسبوند و هر دو در گذر ثانیه ها منتظر یه بوسه دلچسب موندیم که یهو صدای بابا تو خونه پیچید: _محسن! نفهمیدیم چطور اما عینهو برف گرفته ها دومتر از جا پریدیم و از هم جدا شدیم! شیر آب باز مونده بود و من و محسن هرکدوم یه طرف خودمونو زده بودیم به کوچه علی چپ که تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم این فقط صدای حاج احمد بوده و اون فعلا نمیتونه از تخت بیرون بیاد، صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد اما محسن همچنان رنگ پریده بود که انگشت اشاره اش و جلوی بینیش گذاشت: _هیس! و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و با صدای بلندی گفت: _جانم بابا، الان میام و قبل از رفتنش شیر آب و بست. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟