#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_349
با حال خوبم رفتم بیرون.
اتاق جدید اتاق بزرگتری بود یه تخت یه نفره داشت و پنجره های روبه حیاطش با پرده هایی به رنگ آبی آسمونی پوشیده شده بود،
یه کمد دیواری خالی یک سمت دیوار و گرفته بود و سمت دیگه میز و آینه ای قرار داشت و کف اتاق هم تماما فرش دست بافت بود،
این تموم مشخصات اتاق نو،
خونه جدید ما بود.
لباسهارو تو کمد چیدم،
حداقل ده روزی رو اینجا بودیم و باید به همه چی سر و سامون میدادم،
آینه ای که یه کم خاک گرفته بود و نو نوار کردم و لبخندی تحویل خودم دادم،
از این تغییر،
از این خانم شدن راضی بودم!
لباسهای تو خونه ایم و تنم کردم،
یه تونیک خنک پوشیدم و شالم و انداختم رو سرم و رفتم بیرون،
آشپزخونه نسبتا مرتب بود و به جز ظرفهایی که انگار از دیشب مونده بود، چیز دیگه ای نبود که شروع کردم به شستن ظرفها و همزمان صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_یه کم میخوابیدی
سرم به سمتش که چرخید دستهاش دور کمرم حلقه شد و ادامه داد:
_نمیخوام همه مسئولیتها به پای تو باشه
همچین صحنه رمانتیکی اون هم تو خونه حاج احمد صبری باعث نگرانی بی اختیارم میشد که گفتم:
_اینجوری نکن یهو بابات میاد میبینه
خودش و بیشتر بهم چسبوند و تو گوشم لب زد:
_ببینه، حلالِ حلاله!
آروم خندیدم و چیزی نگفتم که نفسی تو گوشم کشید و بعد لبهاش و به گونه هام چسبوند و هر دو در گذر ثانیه ها منتظر یه بوسه دلچسب موندیم که یهو صدای بابا تو خونه پیچید:
_محسن!
نفهمیدیم چطور اما عینهو برف گرفته ها دومتر از جا پریدیم و از هم جدا شدیم!
شیر آب باز مونده بود و من و محسن هرکدوم یه طرف خودمونو زده بودیم به کوچه علی چپ که تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم این فقط صدای حاج احمد بوده و اون فعلا نمیتونه از تخت بیرون بیاد،
صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد اما محسن همچنان رنگ پریده بود که انگشت اشاره اش و جلوی بینیش گذاشت:
_هیس!
و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و با صدای بلندی گفت:
_جانم بابا، الان میام
و قبل از رفتنش شیر آب و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟