°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_348 لب ساحل راه ميرفتم و منتظر بودم تا بقيه بيان اما فعلا خبري از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_349
توپ و برداشتم و بدو رفتم کنارش:
_الان باور کنم که اینجایی؟
با یه اخم ساختگی جواب داد:
_الان باور کنم که خوشحالی؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم که شیما توپ و از دستم کشید :
_ما چه گناهي كرديم كه بايد به پاي حرفاي عشقولانه شما بسوزيم و بسازيم؟
و رفت كنار باقي بچه ها:
_شروع كنيم؟
و اينطوري باعث شد تا همه جمع شيم و حرفام با عماد نصفه نيمه بمونه و بازي و شروع كنيم.
انقدر خوشحالِ اومدن عماد بودم كه اصلا نفهميدم چطور گذشت و حالا لب دريا كنار عماد نشسته بودم:
_پس خبر خوبت اين بود؟
با يه چوب داشت رو شن ها طرح و نقش ميكشيد كه يهو سرش و آورد بالا و جواب داد:
_خبر خوبي نبود؟
شونه اي بالا انداختم:
_خب من منتظر يه خبري فراتر از اين خبر بودم!
با خنده من و كشيد تو آغوشش تا سرم و بذارم رو شونش و گفت:
_نگران نباش،ميام ميگيرمت بالاخره!
بدون خجالت سرم و از رو شونش برداشتم و غرغر كنان گفتم:
_كِي؟خب خسته شدم بابا!
با تعجب ابرويي بالا انداخت و بعد زد زير خنده:
_فردا شب خوبه؟
مشت آرومي به بازوش كوبيدم:
_برو خودت و مسخره كن!
دستم و رو بازوش گرفت و اين بار كاملا جدي گفت:
_خب امشب كه نميرسيم، ميرسيم؟
وقتي ديدم كم نمياره و ميخواد همينطوري به مسخره بازياش ادامه بده
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_349
با حال خوبم رفتم بیرون.
اتاق جدید اتاق بزرگتری بود یه تخت یه نفره داشت و پنجره های روبه حیاطش با پرده هایی به رنگ آبی آسمونی پوشیده شده بود،
یه کمد دیواری خالی یک سمت دیوار و گرفته بود و سمت دیگه میز و آینه ای قرار داشت و کف اتاق هم تماما فرش دست بافت بود،
این تموم مشخصات اتاق نو،
خونه جدید ما بود.
لباسهارو تو کمد چیدم،
حداقل ده روزی رو اینجا بودیم و باید به همه چی سر و سامون میدادم،
آینه ای که یه کم خاک گرفته بود و نو نوار کردم و لبخندی تحویل خودم دادم،
از این تغییر،
از این خانم شدن راضی بودم!
لباسهای تو خونه ایم و تنم کردم،
یه تونیک خنک پوشیدم و شالم و انداختم رو سرم و رفتم بیرون،
آشپزخونه نسبتا مرتب بود و به جز ظرفهایی که انگار از دیشب مونده بود، چیز دیگه ای نبود که شروع کردم به شستن ظرفها و همزمان صدای محسن و پشت سرم شنیدم:
_یه کم میخوابیدی
سرم به سمتش که چرخید دستهاش دور کمرم حلقه شد و ادامه داد:
_نمیخوام همه مسئولیتها به پای تو باشه
همچین صحنه رمانتیکی اون هم تو خونه حاج احمد صبری باعث نگرانی بی اختیارم میشد که گفتم:
_اینجوری نکن یهو بابات میاد میبینه
خودش و بیشتر بهم چسبوند و تو گوشم لب زد:
_ببینه، حلالِ حلاله!
آروم خندیدم و چیزی نگفتم که نفسی تو گوشم کشید و بعد لبهاش و به گونه هام چسبوند و هر دو در گذر ثانیه ها منتظر یه بوسه دلچسب موندیم که یهو صدای بابا تو خونه پیچید:
_محسن!
نفهمیدیم چطور اما عینهو برف گرفته ها دومتر از جا پریدیم و از هم جدا شدیم!
شیر آب باز مونده بود و من و محسن هرکدوم یه طرف خودمونو زده بودیم به کوچه علی چپ که تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم این فقط صدای حاج احمد بوده و اون فعلا نمیتونه از تخت بیرون بیاد،
صدای خنده هام آشپزخونه رو پر کرد اما محسن همچنان رنگ پریده بود که انگشت اشاره اش و جلوی بینیش گذاشت:
_هیس!
و قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت و با صدای بلندی گفت:
_جانم بابا، الان میام
و قبل از رفتنش شیر آب و بست.
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_349
_پس دنبال چی بودی؟
اصلا چی میخوای از جون من؟
لحنش پر کنایه و عصبی اما معین نفس عمیقی کشید ،
بااینکه بی فایده بود لباس هاش و کمی مرتب کرد و بعد قدمی به سمت بابا برداشت:
_من از شما…
من از شما اجازه میخوام…
اجازه میخوام واسه خواستگاری،
من میخوام با دخترتون جانا ازدواج کنم!
تا چند ثانیه سکوت سنگینی حکم فرما شد،
حرفهاش وتو ذهنم مرور کردم قرار نبود اینطوری بشه…
ما فقط بهم اعتراف کرده بودیم…
من فهمیده بودم این مرد عاشقمه و اون هم میدونست تا چه حد دوستش دارم همین!
ما هیچ حرفی از خواستگاری وازدواج نزده بودیم و حالا جا خوردم از شنیدن حرفهاش!
همچنان ساکت بودیم واین وسط معین از بابا جواب میخواست که خیره به بابا،روبه روش ایستاده بود!
اما اون حتما نمیدونست داره چی میگه،
داشت چرت و پرت میگفت،
اون اصلا نمیتونست با من ازدواج کنه،
شرایط برای معین اگه سخت تر از وضع من نبود،
آسون تر هم نبود!
اونهم باید جواب پس میداد،
به پدر و مادری که فکر میکردن من دختر یه پزشک مقیم خارج از کشورم و نبودم جواب پس میداد!
اوضاع معین درست مثل من بهم ریخته بود و داشت بخاطر من این حرفهارو میزد!