°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_347 يك ماه بعد صبحم رو با شنيدن زنگ موبايل گوشيم شروع كردم و به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_348
لب ساحل راه ميرفتم و منتظر بودم تا بقيه بيان اما فعلا خبري از كسي نبود و تنها مونده بودم.
حوصلم كه سر رفت دوتا عكس سلفي انداختم و اينطوري خودم و سرگرم كردم كه يهو ديدم تو صفحه گوشي يه كله ديگه هم پيداست و بعد هم صداش و شنيدم:
_بگير ديگه!
گوشي و آوردن پايين و چرخيدم سمتش:
_تو كي اومدي؟پس بچه ها و رياحي كجان؟
شونه اي بالا انداخت و سرخوش جواب داد:
_دارن ميان!
و لبخند مرموزي تحويلم داد
نشستم رو زمين و گفتم:
_پس از دريا لذت ميبرم تا بيان!
با خنده كنارم نشست:
_فاز گرفتيا!
چپ چپ نگاهش كردم كه كنارم نشست و ادامه داد:
_ولي الان نه غروبه نه تو كنار ياري!
اداي خنديدنش و درآوردم:
_يار ميخوام چيكار،خودم به تنهايي از فضا لذت ميبرم!
سريع جواب داد:
_يعني اصلا دلت نميخواست الان كنار عماد بشيني به جاي من؟
سرم و چند باري به بالا و پايين تكون دادم و گفتم:
_خب چرا!الان حتي دلم ميخواست با نچسب ترين آدم زندگيم اينجا باشم ولي با تو نه!
نفسش و حرصي بيرون فرستاد و زير لب چند بار تكرار كرد:
_باشه خانم!باشه!
از ته دل خنديدم و خواستم جوابش و بدم كه با شنيدن صداي شلوغيايي كه از همين حوالي بود سرش و چرخوند سمت عقب و گفت:
_اومدن!
و بلند شد سرپا كه منم پاشدم و خيره به بچه هاي دانشگاه و استاد رياحي كه اولِ همه داشت ميومد دست به سينه وايسادم تا بالاخره همه رسيدن.
با خوشحالي به استاد سلامي دادم و رفتم پيشش:
_اين دفعه ديگه من و شيما تو تيم شما باشيم كه اتفاقي واسمون نيفته استاد!
با خنده دستي توي ريشاش كشيد و جواب داد:
_اما به نظر من شما تو تيم حريف باشي بهتره!
گيج نگاهش كردم:
_ولي اونقدر ها هم بد بازي نميكنم كه پاسم بديد به تيم حريف!
همچنان ميخنديد:
_اونكه صد البته اما من فكر ميكنم استاد جديد دانشگاه كه از امروز اومدن دانشگاه ما دلشون ميخواد با شما هم تيمي باشن!
چيزي از حرف هاش نميفهميدم كه صداي آشنايي گوشم و پر كرد:
_خانم معين،تيم ماهم تيم خوبيه!
ناباورانه به سمت صدا كه از پشت سرم مي اومد برگشتم و با ديدن عماد كه توپ به دست كنار شيما وايساده بود بريده بريده صداش زدم:
_عماد...تو...استاد جديدِ دانشگاه؟
چشمكي زد و توپ و پرت كرد سمتم:
_وقت و تلف نكن خانم،ميخوايم بازي و شروع كنيم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_348 لب ساحل راه ميرفتم و منتظر بودم تا بقيه بيان اما فعلا خبري از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_349
توپ و برداشتم و بدو رفتم کنارش:
_الان باور کنم که اینجایی؟
با یه اخم ساختگی جواب داد:
_الان باور کنم که خوشحالی؟
سرم و به نشونه آره تکون دادم که شیما توپ و از دستم کشید :
_ما چه گناهي كرديم كه بايد به پاي حرفاي عشقولانه شما بسوزيم و بسازيم؟
و رفت كنار باقي بچه ها:
_شروع كنيم؟
و اينطوري باعث شد تا همه جمع شيم و حرفام با عماد نصفه نيمه بمونه و بازي و شروع كنيم.
انقدر خوشحالِ اومدن عماد بودم كه اصلا نفهميدم چطور گذشت و حالا لب دريا كنار عماد نشسته بودم:
_پس خبر خوبت اين بود؟
با يه چوب داشت رو شن ها طرح و نقش ميكشيد كه يهو سرش و آورد بالا و جواب داد:
_خبر خوبي نبود؟
شونه اي بالا انداختم:
_خب من منتظر يه خبري فراتر از اين خبر بودم!
با خنده من و كشيد تو آغوشش تا سرم و بذارم رو شونش و گفت:
_نگران نباش،ميام ميگيرمت بالاخره!
بدون خجالت سرم و از رو شونش برداشتم و غرغر كنان گفتم:
_كِي؟خب خسته شدم بابا!
با تعجب ابرويي بالا انداخت و بعد زد زير خنده:
_فردا شب خوبه؟
مشت آرومي به بازوش كوبيدم:
_برو خودت و مسخره كن!
دستم و رو بازوش گرفت و اين بار كاملا جدي گفت:
_خب امشب كه نميرسيم، ميرسيم؟
وقتي ديدم كم نمياره و ميخواد همينطوري به مسخره بازياش ادامه بده
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼