🔸قربان هوای پایین خیلی گرم شده و پرنده‌های شهر آمده‌اند اینجا بالای کوه.‌ قشلاق ییلاق کرده‌اند. مهمان زیاد داریم این روزها. جا زیاد هست. دان هم پیدا می‌شود‌. خرده‌نانی درخت انجیری خرمای نخلی چیزی. آب نیست. یعنی برای من و سلمان هست ؛ برای پرنده‌ها نیست. تا دیروز سلمان همینطور که لیوان آب دستش بود و از پشت پنجره‌ی آشپزخانه داشت پرنده‌ها را نگاه می‌کرد گفت برویم آب‌خوری بگیریم؟ از ایده‌اش خوشم آمد. بی‌درنگ رفتیم پایین. توی راه بودیم که یکهو چیزی یادش آمد و گفت راستی برویم بستک. پرسیدم چرا تا آنجا؟ گفت برویم پیش قربان. قربان را می‌شناخت. از آشناهای دور دورش بود. از آتش فقرشان گفت که سال‌هاست خرج پدر و مادر را می‌دهد. و اینکه مثل بیشتر قربان‌های دنیا عید قربان به‌دنیا آمده. رسیدیم بستک. جمعه بود و تمام مغازه‌ها تعطیل. جز مغازه‌ی قربان که چراغش روشن بود. جای پرتی از شهر. گلشیری توی نمازخانه‌ی کوچک من از تنهاترین و ترحم‌برانگیزترین اتاقی که می‌شود تصور کرد نوشته. اتاقی که فقط چهار دیوار و یک سقف دارد ، نه طاقچه‌ای ، نه رفی. مغازه‌ی قربان تنهاترین و ترحم‌برانگیزترین مغازه‌ای بود که تصور کنی. دو متر جا با کف سیمانی ، دیوارهای سیمانی و سقف سیمانی. عین سلول انفرادی. تنهاتر از این‌ها تویش بود. دو تا کیسه ارزن داشت و چهارتا دان‌خوری و چهارتا آب‌خوری. همین و همین. سه قلم جنس ، سر جمع ده‌تا. حتی صندلی و میز دخل نداشت. عین آدم‌هایی که فقر صورتشان را سیاه کرده و‌ توی جیب‌هاشان هیچ نیست. قربان هم مثل مغازه‌اش. سیاه‌چرده و نقلی پقلی و استخوانی. جوانی با موهای سفید. از این جوان‌ها که به حادثه‌ای پیر می‌شوند گاهی. وارد که شدم فهمیدم یک دست و یک پا دارد. یعنی دو تا داشت اما سمت چپی‌شان کار نمی‌کرد. وقتی با قربان صحبت می‌کنی طرف راستش را می‌آورد سمتت و می‌فهمی که گوش چپ‌اش هم نمی‌شنود. و‌ ماجرا برایم تاریک‌تر و غم‌انگیزتر شد. یک آبخوری یک‌لیتری که تنها انتخابمان بود برداشتیم سی و پنج هزارتومان. سلمان همینطور که داشت حساب می‌کرد از قربان پرسیدم چرا قفس نداری؟ سؤالم را با سؤال جواب داد که زندان‌فروشی کنم؟ بعد به دست و پایش اشاره کرد و گفت یک‌زمانی اینها کار می‌کردند وقتی از کار افتادند معنای قفس را فهمیدم. و من به مفهوم قفس در ذهن آدم‌ها فکر کردم که چند معنا دارند؟ دم رفتن به قربان گفتم که ما هم آب‌خوری را برای پرنده‌های قفسی نمی‌خواهیم و از ماجرای کوه و پرنده‌ها برایش گفتم. و اینکه درخت انجیر و خرما داریم. نگذاشت برویم. یک آبخوری دیگر داد دستمان و گفت بگذارید زیر آن یکی درخت. به سلمان گفتم چرا به فکر خودمان نرسید؟ سلمان رفت پول دومی را هم حساب کند. نگذاشت. با دست راستش که قد دو تا دست زور داشت دست سلمان را گرفت و گفت : خرابش نکنید دیگر. سلمان دو‌کیلو ارزن خرید و توی راه بازگشت گفتیم که ماهی دو کیلو ارزن از قربان می‌خریم. آفتاب زده و دارم اینها را می‌نویسم. به پرنده‌ها نگاه می‌کنم که دور آبخوری‌های درخت انجیر و خرما جمع شده‌اند. به قربان فکر می‌کنم و عهدی که با خودم بستم. که تا نفس دارم از قربان‌ها بنویسم.  آدم‌هایی که از دور شبیه زندان‌اند و نزدیکشان که می‌شوی می‌فهمی معنای رهایی را. برعکس آنها که از دور فکر می‌کنی آزادند و نزدیک که می‌شوی غل و زنجیرهای زندان را می‌بینی. بعد می‌فهمی حاتم طایی صفت است و هیچ ربطی به مال و جیب ندارد.  می‌فهمی که مال ، غم است یعنی چه؟ فرق آزادی و آزادگی را ، معنای سخاوت را ، عزت نفس را ، این چیزها را می‌فهمی. دور و برت را که خوب ببینی می‌بینی توی فقیرها حاتم طایی بیشتر پیدا می‌شود تا مال‌دارها. اما بیشتر از همه می‌فهمی اینکه گفته‌اند اول نفْس خود قربان نما در راه او ، یعنی چه؟ @Damghan_nama_ir